خاطره ای از آزاده سرافراز «قدرت سیدی زاده»؛
نوید شاهد - قدرت سیدی زاده از آزادگان سرافراز استان ایلام است. وی که در سال 1367 در تک آخر صالح آباد که به عنوان پاسدار مسئولیت فرمانده گردان عملیاتی را بر عهده داشت مورد اسارت دشمن قرار گرفت. از شکنجه های سخت دوران اسارت می گوید و چگونه نماز حاجت یکی از برادران آزاده در حقش برآورده شده است. نوید شاهد ایلام در ادامه مخاطبان عزیز را به مطالعه این خاطره خواندنی دعوت می کند.

نماز حاجت

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ سید قدرت سیدی زاده فرزند فروغ الدین سال 1333 در شهرستان چرداول به دنیا آمد وی در سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران مشغول به خدمت بود . دارای 4 فرزند پسر و سه دختر . با شروع جنگ تحمیلی و حمله رژیم بعثی وی به عنوان فرمانده در لشگر 11 حضرت امیر (ع) در منطقه عملیاتی چنگوله به نبرد با دشمن پرداخت تا اینکه در سومین روز از مردادماه 1367 در حین درگیری با دشمن در عملیاتی مقابله با تک دشمن به اسارات نیروهای بعثی در آمد و در اردوگاه تکریت عراق به مدت دو سال متحمل درد و رنج و شکنجه های وحشیانه این رژیم بود تا اینکه در چهاردهم شهریورماه 1369 به همراه دیگر اسرا سرافرازانه به میهن بازگشت. وی در بیان خاطره ای از خواندن نماز حاجت و توسل اسرا به ائمه چنین بیان می کند: اسارت را نمی توان کامل نوشت یا به تصویر کشید ولی می شود تکه هایی از آن را به عنوان خاطره نوشت.

من مفقودالاثر بودم در اردوگاه چهارده پادگان صلاح الدین شهر تکریت، چون قدم بلند بود و از نظر هیکل درشت اندام، مدت زیادی به بنده گیر داده بودند که شما پاسدار هستی من قبل اسارت فرمانده گردان و مدتی فرمانده محور عملیاتی چنگوله بودم اگر لو می رفتم زیر شدیدترین شکنجه ها قرار می گرفتم حتماً مرا به شهادت می رساندند.

بازجویی

یک روز مرا آوردند داخل محوطه و دو نفر شروع به بازجویی و شکنجه روحی و بعد کتک زدن وحشیانه کردند برادری ارتشی که بچه اصفهان بود الان بازنشسته شده و سخت بیمار، که امیدوارم خداوند هر چه زودتر شفای خیر عنایتش نماید وقتی به هم می رسیم داستان آن روز برای من نقل می کند و گریه می کند می گوید تو نمی دانی چطور و چقدر زدنت می گم من تا چهرصد شماردم ولی دو نفر شدند دیگر حساب از دستم در رفت نهایت تا ساعت دوزاده زدند و ساعت دوازده ظهر چون باید آمار می گرفتند مسئول اردوگاه ما را داخل آسایشگاه فرستادند و نهار هم دادند من را که به داخل فرستادند. ارشد آسایشگاه به همه اسرا گفت ایشان باید آن گوشه دور از همه باشد حق خوردن غذا و آب ندارد و کسی با ایشان صحبت کند به شدت تنبیه می شود منم با بدنی خونین و تشنه نشسته بودم آن برادر ارتشی حبیب علی پور به علت غرور نظامیش زیر لب گفت آفرین درود بر شما زیر دست عراقی ها آخ نگفتی، داد بیداد نکردی و این برای آنها بدترین شکنجه بود راست می گفت چون هر وقت کسی زیر شکنجه زجه نمی کشید اعصابشان به هم می ریخت و خودشان را به در و دیوار می زدند که من زور ندارم که تو طاقت آوردی.

سخاوت هم سلولی ها

یک سرباز بود بچه شمال جیب شلوارش را پاره کرد با تمام عرق و خاک و چرکی که داشت و یک لیوان آب سهمیه اش را ریخت روی آن و برایم پرت کرد روی خاک، ولی آن دیگر تمام هستی اش بود و من آن دستمال خیس را به صورتم گذاشتم حتی از آب آن خوردم چون چاره ای نبود مسأله مرگ و زندگی بود.آن سرباز ظهر آب نخورد بعد از آمار و نهار دوباره مرا بردن بیرون و قسم خوردن امروز یا می میری زیر شکنجه یا اعتراف می کنی که پاسداری، نهایت شروع کردن به زدن نیم ساعتی گذشت مسئول اردوگاه آمد و گفت چیکار می کنی آنها گفتند این اعتراف به پاسداری نمی کند نه ارتش و نه سپاهی آن مسئول دو برادرش در ایران اسیر بودند آدم رئوفی بود گفت رهایش کنید هر چه هست.

نماز حاجت

مسئول به آسایشگاه های دیگر باید سر می زد دوباره آنها مرا زدند نیم ساعت طول کشید برگشت این بار با عصبانیت گفت بروید کنار و به من گفت برو زیر آب خودت را و لباست را بشور من این برایم بهترین لحظه بود چون به علت خون زیاد روی لباسم نمی توانستم نماز را بخونم رفتم زیر آب لباسم را که درآوردم تمام پوست هایی که با کابل کنده شده بود آب برد و جای کابل ها خون می آمد به علت سردی زیاد آب، خون کمی بند آمد من با لباس خیس رفتم آسایشگاه آن برادر سرباز سر نماز بود یک باره بعد از سلام نماز مرا آغوش کرد خدا خدا می کرد و توسل می جست بعد فهمیدم که وقتی مرا برای شکنجه بردن ایشان دو رکعت نماز حاجات خوانده و خدا فوری جوابش داد آنجا فقط دعا باعث حفظ بچه ها می شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده