برادر شهید فتح خرمشهر: «محمد قاسم» جهادگری خستگی ناپذیر بود
نويد شاهد ايلام؛ برادر وقتی رفت جبهه لبش خندون بود/ ولی پشت خندیدنش غمی پنهون بود/ لباسش خاکی به پاش پوتین بود/ یه سرو آزاد، برادر این بود/ برادر کوهه، برادر دریاست/ به قول مادر همیشه با ماست…/ برادر وقتی برمیگشت تنش گلگون بود/ لباسه خاکی پارَش به رنگ خون بود/ توی سینهاش جای قلبش یه مشت ترکش داشت/ تو چشماش باز دریای عشق و آرامش داشت/ برادر کوهه برادر دریاست/ هنوزم با ماست هنوزم اینجاست. (به یاد شهید محمدقاسم بابایی که بر اثر اصابت ترکش به قلبش آسمانی شد).
در این مرز و بوم که شب را با آرامش به صبح میرسانیم و صبح فارغ از هر ترسی گذران زندگی میکنیم روزی شیرمردانی سلاح بر دوش برای این آرامش جنگیدند آنها تا آخرین قطرۀ خون خود پای عهد و وفای خود ماندند. این شیرمردان فرزند، برادر یا همسر کسی بودند که چشم انتظارشان بود. نوید شاهد به سراغ برادری رفته است که هنوز هم احساس میکند برادرش کنارش راه میرود، نفس میکشد، سرسفره مینشیند و .... این برادر دلسوخته کسی نیست جز محمدرضا بابایی برادر شهید محمدقاسم بابایی که در عملیات بیتالمقدس جانانه جنگید و شهد شیرین شهادت را سر کشید. نوید شاهد به مناسبت سوم خردادماه سالروز آزادی خرمشهر به سراغ این برادر گرامی رفته است که متن مصاحبه را در ذیل میخوانیم.
محمدرضا بابایی متولد 1335 است. شهید محمدقاسم متولد 3 فروردین ماه 1340 بود. محمدرضا پنج سال از شهید بزرگتر است. کارشناسی علوم تربیتی دارد و بازنشستۀ آموزش و پرورش است. خانوادۀ شهید محمدقاسم شامل پنج خواهر و سه برادر هستند. آنها اهل و ساکن ایلام هستند. پدر و مادر درحال حاضر هیچکدام در قید حیات نیستند خانۀ پدری محمدقاسم در کوچهایست که به نام شهید محمدقاسم بابایی مزیّن شده است.
محمدرضا بابایی ضمن عرض تبریک به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر در مورد خصوصیات شهید محمدقاسم میگوید: برادرم محمدقاسم از همان دوران کودکی کنجکاو، فعال، باهوش، اهل مطالعه و درسخوان بود. دوران ابتدایی را در مدرسۀ رشید یاسمی و 25 شهریور، دوران راهنمایی را در مدرسۀ دهخدا و دبیرستان را در هنرستان امام گذراند. از هفت سالگی پایش به مسجد باز شد. در مسجد والی مکبّری میکرد. او همیشه با صدای رسایش تکبیرهای نماز را میگفت. از همان سال در مراسمات مذهبی مسجد همیشه شرکت داشت.
پایهپای انقلاب
وی ادامه داد: فعالیتهای انقلابی که شروع شد محمدقاسم در هنرستان فنی در حال تحصیل بود او با دوستانش حضور فعالی در این حیطه داشت پا به پای دیگر انقلابیون اعلامیه بر روی دیوار میچسباند. چون رشتهاش راه و ساختمان بود با تعدادی از دوستان و همکلاسیهایش با سرپرستی مهندس اجاغ (اهل کرمانشاه) یک گروه جهادی تشکیل داده بودند که تقریباً بیشتر اوقات بیکاریاش را در حواشی و روستاهای ایلام به کارهای عمرانی و جهادی میپرداخت. این گروه در جریان انقلاب هم پیشاپیش سایر مردم درحالیکه عکس امام را کپی و توزیع کرده بودند شعار میدادند. مأموران شهربانی چندین بار به ما هشدار دادند که محمدقاسم را از فعالیت علیه رژیم منع کنیم. چون ایلام محیط کوچکی داشت و مأموران آشنا بودند نمیخواستند او را دستگیر کنند ولی چندین بار به ما اخطار دادند اما این اخطارها هیچ تردیدی در ثابتقدمی محمدقاسم پیش نیاورد. او راه روشن خود را انتخاب کرده بود و تا آخرین قطرۀ خونش بر سر مرام و مسلک خودش ماند. با پیروزی انقلاب اسلامی گروه جهادی آنها دامنۀ فعالیتش بسیار بیشتر شد و برای نیازمندان خانه میساختند.
عصای دست پدر
محمدرضا یکی از خصوصیات بارز محمدقاسم را مهربانی و احترام به پدر و مادر میداند او در این خصوص گفت: پدرم در آن سالها بنایی میکرد با بالارفتن سنش به شغل مغازهداری روی آورد. محمدقاسم در این کار هم خیلی به پدرم کمک میکرد. او خیلی هوای پدرم را داشت. معمولاً پیش از پدر بیدار میشد و میرفت مغازه را باز میکرد و بیشتر اوقات پدر را به منزل میفرستاد تا استراحت کند و خودش به جای او در مغازه میماند. پیش از آنکه به سربازی برود برایش خواستگاری رفته بودیم و برایش یکی از دختران فامیل را نشان کرده بودیم.
شروع جنگ تحمیلی و بیقراری محمدقاسم
جنگ تحمیلی که شروع شد محمدقاسم برای رفتن به جبهه بیتاب و بیقرار است و دنبال راهی میگردد که بتواند به رزمندگان اسلام بپیوندد. محمدرضا در این باره میگوید: برادرم دیپلمش را که گرفت جنگ تحمیلی آغاز شد فعلاً برای سربازی فراخوان نشده بود اما از آنجایی که خودش میخواست به جبهه برود و از کیان مملکت دفاع کند داوطلبانه رفت و برای خدمت سربازی ثبتنام کرد. در آنجا با توجه به هیکل و قد بلندش او را در رستۀ تکاوری آموزش داده بودند بدن ورزیدۀ او سنش را بیشتر نشان میداد او یکی از بهترین تکاوران ارتش بود. تیپ 58 ذوالفقار در شاهرود بود که از طرف تیپ، او و تعدادی از همقطارانش را به تهران فرستادند تا به طور فشرده آموزش تکاوری ببینند. با پایان آموزش به جبهۀ گیلانغرب رفتند و در عملیاتهای آنجا از جمله آزادسازی تنگ حاجیان شرکت کردند. با اتمام مأموریت، گردان آنها گیلانغرب را به سمت تهران ترک میکند اما محمدقاسم درخواست میکند که او را به جبهه بفرستند که نامه و دستخطش هم موجود است. او گفته بود من دوست دارم بقیۀ خدمتم را در جبهه بگذرانم.
جهادگر خستگی ناپذیر
وی تعریف کرد: پدر و مادرم بسیار متدین و مؤمن بودند و از آنجایی که به امام خمینی(ره) علاقمند و به انقلاب اسلامی وفادار و متعصب بودند با حضور محمدقاسم در جبهه هیچ مخالفتی نداشتند. پیش از محمدقاسم من و برادرم مرتضی نیز داوطلبانه به جبهه رفته بودیم حتی در اردیبهشت سال 1359 به دستور امام در طی جریان غائلۀ کردستان با شصت نفر از بچههای ایلام داوطلبانه به کردستان رفتیم. در مدتی که آنجا بودیم محمدقاسم چندین بار تا نزدیک کردستان آمد تا از ما خبر بگیرد. وقتی عملیات تمام شد و ما به ایلام برگشتیم گله کرد که چرا برای جهاد او را همراه خود نبردهایم پدر و مادرم انتظار و آمادگی رفتن محمدقاسم به جبهه را داشتند و احتمال این را هم میدادند که او شهید شود.
بابایی اذعان داشت: محمدقاسم در طول خدمتش خیلی کم به مرخصی میآمد میگفت در جبهه بیشتر از خانه به من نیاز دارند اگر هم به مرخصی میآمد مدت بسیار کوتاهی میماند و سریع برمیگشت. در جریان عملیات بیتالمقدس پانزده روز مرخصی داشت ولی در سومین روز مرخصی وقتی شنید که قرار است عملیات بشود ساکش را بست و به اهواز رفت. مادرم به او گفت: چند روز بیشتر بمان. او گفت: نه باید بروم و به همرزمانم کمک کنم به من نیاز دارند. او جهادگری خستگی ناپذیر بود. همیشه میگفت: تا مردم ایران آواره هستند من نمیتوانم در آسایش و آرامش زندگی کنم چطور وقتی دشمن در خاک ماست من آرام باشم و در خانه بمانم.
عشق پدر پسری
وی خاطرنشان کرد: محمدقاسم پسر کوچک خانواده بود و پدرم علاقۀ خاصی به او داشت اصلاً رابطۀ آنها رفاقتی بود پدرم خیلی به او دلبسته و وابسته بود اگر چه محمدقاسم را ابراهیموار به اسلام و انقلاب هدیه داده بود اما شنیدن خبر شهادت او برایش هم سخت بود چرا که او را خیلی دوست داشت و عشق پدر پسری بین آنها قابل توصیف نبود. از اینکه دیگر نمیتواست پسرش را ببیند بیقراری میکرد. تنها دلخوشی پدر این بود که پنجشنبهها بر سر مزار محمدقاسم در گلزار شهدای صالحآباد حاضر شود تا بتواند با محمدقاسم حرف بزند و شرح هجران بگوید. پدر بارها و بارها از محمدقاسم طلب کرد که او را هم پیش خودش ببرد. ساعتها با محمدقاسم صحبت میکرد انگار که او مقابلش ایستاده و جوابش میدهد.
پیوستن پدر به پسر
آقای بابایی در خصوص رحلت پدرش توضیح داد: شش ماه از شهادت محمدقاسم بیشتر نگذشته بود در یکی از پنجشنبهها که بر سر مزار او حاضر شدیم پدر این بار اصلاً بر سر مزار بیقراری نکرد برعکس همیشه آرام بود و به محمدقاسم گفت: دیگر بیتاب دیدنت نیستم چون هفتۀ دیگر همین موقع کنارت هستم. نمیدانم بین پدر و پسر چه سرّ و حدیثی بود که پدر این حرف را زد. ظهر پنجشنبۀ بعد پدر بدون سابقۀ بیماری دچار سکتۀ قلبی شد و به آرزویش که دیدار با رفیقش بود نائل آمد. پدر کنار پسر به خاک سپرده شد تا هر دو در آرامش ابدی کنار یکدیگر باشند.
کوچ مادر
وی همچنین افزود: مادرم در سال 1388 به رحمت خدا رفتند. تنها آرزویش این بود که محمدقاسم را یک بار دیگر ببیند. گلولۀ تانک دشمن به سینه و قلب محمدقاسم اصابت کرده بود و بنیاد شهید اجازه نداد ما شهید را برای آخرین بار ببینیم. مادر هر بار که نماز میخواند سهم نماز و روزۀ محمدقاسم را هم به جا میآورد به جایش ذکر میکرد و دعا میخواند با اینکه محمدقاسم خودش واجبات خودش را به جا آورده بود لحظهای از فکر پسر غافل نمیشد. کمتر روزی بود که اسم محمدقاسم را بر زبان نیاورد. او هم در هجران محمدقاسم سوخت.
خاطرات خوش برادر
محمدرضا بهترین روزهای زندگیاش را روزهایی میداند که با محمدقاسم گذرانده، او میگوید: دوران کودکی و نوجوانیام پر از خاطرات مشترک با برادرم است. تمام اعضای خانواده همیشه خاطرات خوش با او بودن را تعریف میکنند. در بین ما انس و الفت عجیبی وجود داشت همه او را دوست داشتند او هم به همه احترام میگذاشت همیشه با هم به مسجد والی میرفتیم. یادم هست وقتی که همه پشت سر امام جماعت تکبیر میگفتند او دیرتر از همه تکبیر میگفت: از او علت این کار را پرسیدم او گفت: دوست دارم آخرین نفری باشم که به امام جماعت اقتدا میکنم و ما هیچ وقت هم دلیل این کار را نفهمیدیم.
شرح شهادت شهید محمدقاسم
حرف از نحوۀ شهادت محمدقاسم که وسط آمد محمدرضا دیگر نتوانست بغض فروخوردهاش را نگه دارد اشکهایش جاری شدند و کلامش بریده بریده شد چه لحظاتی سختیست وقتی بخواهی از نبودن برادر بگویی: همرزمان شهید کسانی چون: شمساله امیدی، فرزاد پاک نهاد، یوسف نوری و... بودند. یک روز به منزل ما تلفن کردند. یک نفر از پشت خط گفت: من همرزم محمدقاسم هستم، ایشان در طی پاتک دشمن زخمی شده و داریم او را به بیمارستان کرمانشاه میآوریم. من، مادرم، خواهر و برادرم سریع خودمان را به کرمانشاه رساندیم. آدرس یا تلفن جایی را نداشتیم حتی نمیدانستیم آن شخصی که زنگ زد از کجا زنگ زده بود. تمام بیمارستانها و مراکز درمانی کرمانشاه را گشتیم حتی به لشکر هم رفتیم اما هیچ خبری از محمدقاسم نبود در یکی از بیمارستانها گفتند: اگر ایشان مجروح شده باشد الان در بیمارستان اهواز است. رفتیم اهواز به تمام بیمارستانهای آنجا هم سر زدیم باز هم خبری از محمدقاسم نداشتند. به فرمانداری رفتیم چون ما اجازۀ تردد به مناطق عملیاتی و جنگی خوزستان را نداشتیم باید از فرمانداری نامه میگرفتیم رفتیم فرمانداری دیدم کنار فرمانداری یک ریو ارتشی ایستاده که رویش نوشته تیپ 58 تکاور ذوالفقار همان تیپی که محمدقاسم در آن خدمت میکرد. برای بردن آذوقه آمده بودند. تعدادی سرباز داخل ماشین بودند. برادرم مرتضی گفت: شما چیزی نگویید تا من از آنها بپرسم. مرتضی از آنها پرسید: شما بچههای تیپ ذوالفقار هستید. آنها تصدیق کردند. مرتضی گفت: به ما اجازه نمیدهند که به مقر تیپ شما بیاییم. آنها پرسیدند: چرا میخواهید بیایید. مرتضی گفت: برادرم محمدقاسم در آنجا زخمی شده. سربازان خیلی ناراحت شدند و گفتند: محمدقاسم شهید شده ولی باور کنید که ما انتقام خون محمدقاسم را گرفتیم همۀ ما محمدقاسم را دوست داشتیم به همین خاطر فرمانده به ما دستور داد تا صبح روز بعد مدام دشمن را زیر آتش شدید بگیریم. خیالتان راحت نگذاشتیم خون محمدقاسم پایمال شود. آنها گفتند پیکر محمدقاسم را به ایلام فرستادهاند.
دست خالی به ایلام برگشتیم
وی ادامه داد: ما از تلفنخانه به منزل خودمان زنگ زدیم آنها گفتند که از بنیاد شهید آمده اند و خبر دادهاند که پیکر محمدقاسم را دارند به ایلام میآورند. ما دست خالی به ایلام برگشتیم در حالی که بین راه مدام برای محمد قاسم گریه و زاری میکردیم مخصوصاً حال مادرم که واقعاً در غم از دست دادن پسرش قابل توصیف نبود.
همه چیز خوب است
محمدرضا شرح خاطرات را این گونه ادامه داد: محمدقاسم در عملیات آزادسازی خرمشهر به عنوان تکاور حضور داشت حتی یک روز به خانه زنگ زده و به مادرم و خواهرهایم با هیجان و شادی گفته بود که اوضاع جبهه خوب است، تعداد زیادی اسیر از دشمن گرفتهایم و خرمشهر آزاد شده است. هشت روز بعد از آزادسازی خرمشهر یعنی یازدهم خردادماه دشمن به نیروهای ما در جفیر پاتک میزند محمدقاسم در خط مقدم بود بر اثر ترکش خمپاره به قلب و سینهاش شهید میشود.حاجآقا سلطانی رییس وقت بنیاد شهید به خاطر تألمات روحی به هیچ کدام از ما اجازه نداد محمدقاسم را ببینیم مادرم تا لحظۀ مرگ از اینکه اجازه نداده بودند برای آخرین بار محمدقاسم را ببیند ناراحت بود.
تشییع پیکر پاک شهید محمدقاسم بابایی
بابایی در خصوص تشییع پیکر برادرش گفت: چهاردهم خردادماه ابتدا تشییع پیکر برادرم از بیمارستان امام به غسالخانه انجام گرفت. مردم تا آنجا پای پیاده آمدند سپس پیکر را به سمت صالحآباد بردیم. اگر اغراق نکنم باید بگویم که تمام شهر در تشییع او شرکت کرده بود. تمام ادارات، نهادها و سران طوایف آمده بودند و مراسم باشکوه اجرا شد. روز بعد به مناسبت 15 خردادماه مردم در حال راهپیمایی بودند که با خبردار شدن از شهادت محمدقاسم به خانۀ ما آمدند. مراسم فاتحهخوانی زنانه در منزل خودمان و مردانه در منزل پسرخالهام سیدمحمد محمودی که همسایۀ ما بود برگزار شد. مردم زیادی در هر دو خانه در 24 متری ولیعصر جمع شده بودند هواپیماهای عراقی شهر را بمباران کردند بمبهای زیادی در خانههای روبه روی ما آن دست جاده فرود آمد ولی خوشبختانه به منزل ما اصابت نکرد و مردم به پناهگاهها رفتند. روح مطهر شهید از مردم حاضر در مراسم پشتیبانی کرد و کسی مصدوم نشد. در آن دست 24 متری تعدادی از مردم شهید شدند. روز بعد آوارۀ کوهها شدیم.
محمدقاسم زنده است
محمدرضا در بین کلامش به این سخن پرورگار که فرموده شهدا زندهاند اشاره میکند و میگوید: ما هیچ وقت فکر نمیکنیم که محمدقاسم مرده است. مادرم همیشه میگفت شب تا صبح کنار محمدقاسم هستم و با او حرف میزنم. اهل خانه از لحاظ عاطفی خیلی به هم وابسته هستیم. خواهرهایم بارها خواب محمدقاسم را دیدند. مدتی مادرم خیلی خیلی بیتابش بود که به خواب مادرم آمده بود و گفته بود: مادر چرا اینقدر بیتابی؟! جای من خیلی خوب است الان در مشهد هستیم و جزء نیروهای امام رضا(ع) و در حال نگهبانی حرم. به خواب خیلیها میآید.
وصیت شهید محمدقاسم بابایی
بابایی تعریف کرد: وقتی پیکر مطهر شهید را آوردند شمساله امیدی دفترچه یادداشت و وصیت نامه محمدقاسم را به ما داد. محمدقاسم یک بار تلفنی به خواهر و مادرم گفته بود اگر در عملیات بیتالمقدس شهید شدم به هیچ عنوان جزع و فزع نکنید سعی کنید زینبوار برخورد کنید پیام شهادت مرا به مردم برسانید کاری نکنید که دشمن از غم ما شادی کند و نیشخند بزند. موی سرتان را پریشان نکنید صورت خود را نخراشید که دشمن شاد نشویم. او میدانست شهید میشود. در آن دفترچه چند بیت شعر بود که به یادگار از محمد قاسم میخوانم:
اگر باشد قرار آخر بمیرم/ نمیخواهم که در بستر بمیرم/ نمیخواهم که در ایام پیری/گنهکار و سیه دفتر بمیرم/ دلم خواهد که در فصل جوانی/ دلاور وار در سنگر بمیرم/ دلم خواهد که در گلبانگ تکبیر/ برای حفظ این کشور بمیرم/ دلم خواهد برای حفظ قرآن/برای یاری رهبر بمیرم
كلام آخر
محمدرضا بابایی میگوید: اینکه شما زحمت میکشید و وقت برای مصاحبه با خانواده شهدا میگذارید خیلی خوب است چرا که هدفتان ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تکریم خانوادۀ معزز شهدا است. من به نمایندگی از تمام خانوادههای شهدا از كاركنان محترم بنیاد شهید و نوید شاهد تشکر میکنم. زنده کردن یاد و خاطرۀ شهدا کار بسیار بزرگی است. شهدا از خون خود به خاطر رضای خدا و دفاع از مملکت گذشتند. شما ادامه دهندۀ راه شهدا هستید حتی اگر در جایی کلامی، حرفی و وصیتی از شهدا درج کنید اجرش را از خداوند میگیرید. رهبر معظم انقلاب فرموند. بزرگداشت نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست و قطعاً شما هم از این مقوله مستثنی نیستید. حتی اگر حتی یک جمله از نوشتههای شما بر روی جوانان این مرز و بوم تأثیر بگذارد خوب است.