تلخترین خبر دوره اسارت/اسرا با عشق به امام خميني(ره) دوران سخت اسارت را تحمل می كردند
به گزارش نويد شاهد ايلام؛ تاریخ پرشکوه انقلاب اسلامی مملو از خاطرات تلخ و شیرین برای مردمی دلير و سرافراز است که برگ برگ این تاریخ را با جانفشانی ها و از خودگذشتگی ها و ایستادگیها در برابر سختترین ناملایمات نگاشتهاند. خبر رحلت جانگداز امام خمینی (ره) از تلخ ترین خاطرات دوران انقلاب برای آزادگان است که در اسارت دشمن بعثی در بدترین شرایط و شکنجههای جسمی و روحی بودند اما با وجود همه تلخیهای ناشی از فقدان آن بت شکن تاریخ، انتخاب شایسته رهبر فرزانه انقلاب اسلامی برای سکان داری کشتی انقلاب دلهای دوستداران این نظام مقدس را امیدوار و دشمنان را ناامید و مأیوس کرد.
علی یار رحمنوند آزاده و جانباز 50 درصد سرافزار ۸ سال دفاع مقدس شهرستان دره شهر است که خاطرات خود را از آن روزهای تلخ و در اسارت نیروهای بعثی بیان میکند. وي متولد 1334 کارشناسی ترویج کشاورزی دارد. مهرماه سال 1399 از جهادسازندگی شهرستان دره شهر بازنشسته شده است.
ورود به جبهه
آقای رحمنوند از نحوۀ ورودش به جبهه گفت: در تاریخ هفتم مهرماه سال 1359 برای جهاد در راه خدا، سرافرازی ملت و کشورم به دستور رهبر کبیر انقلاب اسلامی به جبهه پیوستم. در طی اولین اعزام در جبهۀ موسیان، تیشهکن و دشتعباس به عنوان راننده تدارکات و پشتیبانی وظیفۀ خودم را با جان و دل انجام میدادم. در همان سالها هم به عنوان رانندۀ جهادسازندگی خدمت میکردم. پیش از ورود به جبهه کار با اسلحه را بلد بودم و هربار هم که به جایی اعزام میشدم به ما آموزشهای لازم را میدادند هر چند ما نیروی رزمی نبودیم بلکه به عنوان نیروی پشتیبانی در جابهجایی مهمات و تدارکات و یا ساخت سنگر و خاکریز با ماشینآلات مهندسی کار میکردیم.
عملیات فتحالمبین؛ فتحالفتوحی دیگر
وی ادامه داد: در اسفندماه 1360 برای شرکت در عملیات فتحالمبین با تعدادی از نیروهای جهادسازندگی راهی عینخوش شدم. شانزده روز بعد از ورودم به عین خوش عملیات شروع شد. روز دوم عملیات ساعت شش بعدازظهر به اسارت نیروهای حزب بعث درآمدم من در قالب نیروهای تیپ نجف اشرف و تیپ امام حسین(ع) که از اصفهان آمده بودند فعالیت داشتم.
مقر پشتیبانی در منطقهای به نام تیشهکن(در شمال عین خوش) و در آن زمان مدیر جهادسازندگی درهشهر آقای محمودی بود. در تیشه کن با بچههای جهادسازندگی یزد و لرستان همراه شدیم ما بیشتر با بچه های تیپ 84 خرم آباد بودیم.
وی ادامه داد: عملیات نزدیک به ساعت یک بامداد؛ دوم اسفندماه 1366 آغاز شد در طی این عملیات تعداد زیادی از نیروهای ارتش عراق کشته شدند و بالغ بر شش هزار نفر توسط تیپ 84 خرم آباد و تیپ نجف اشرف اسیر شد. به قدری کشته ها زیاد بودند که دیگر کانالهای آنها جای خالی برای اجساد نداشت این عملیات به گفتۀ رهبر کبیر انقلاب به فتح الفتوح مشهور شد.
پاتک دشمن در عملیات فتحالمبین
در طی عملیات فتحالمبین دشمن از غفلت نیروها در محور جادۀ دشت عباس استفاده و جاده را تصرف میکند رحمنوند در این خصوص گفت: آن روز غروب من، عبداله عابدینی سرپرست سپاه درهشهر (اهل تویسرکان) و یک گروهبان از تیپ 84 خرم آباد به نام علی کوچک زاده که عرب بود در جادۀ دشتعباس در حال پیشروی بودیم قرار بود که ما برویم و آن محور را بررسی کنیم که مبادا مجروحی از نیروهای خودی بر جا مانده باشد. ما خبر نداشتیم که دشمن جادۀ دشت عباس را گرفته است. بین راه یک تانک در حال سوختن دیدم گفتم این تانک را حتماً در همان ساعات نیروهای خودمان زدهاند آن دو گفتند: نه این تانک را شب قبل زدهاند. در این گیر و دار یک ماشین با دو سرنشین از بچه های اصفهان آمد. از ما پرسید: جاده باز است؟ گفتم: به نظر من وضعیت نامشخص است ولی بقیه میگویند جاده باز است. آنها از ما سبقت گرفتند و رفتند. ما دو کیلومتر از پادگان عین خوش دور شده بودیم و به سمت دشت عباس میرفتیم.
شرح اسارت
آزادۀ سرافراز علییار رحمن وند شهادت را بر اسارت افضل میداند او از اینکه از کاروان شهدا جا مانده اظهار تأسف کرد و ادامه داد: دویست متر دیگر پیشروی کردیم که یک دفعه متوجه شدم به سمت ما تیراندازی می کنند من توقف کردم. روی لاندیور ما دو پرچم ایران نصب بود من دستم را از ماشین بیرون آوردم و داد زدم که ما خودی هستیم تیراندازی نکنید، غافل از اینکه آنها نیروهای دشمن بودند. آنها ماشین را به رگبار بستند، لاستیکهای سمت چپ ماشین ترکیدند و ماشین چپ کرد. به خاطر اصابت گلوله به استخوان سر عابدینی او بیحال بود و درکی از اطراف نداشت من سریع آرم سپاه را از روی لباسش کندم و دور انداختم.
نیروهای عراقی تفنگ به دست آمدند بالای سرمان و ما را اسیر کردند سپس دست های ما را بستند. آنها نیروهای کرد عراق بودند و کردی صحبت می کردند. سوار بر نفربر ما را سیصد متر جلوتر بردند راننده آن یک گروهبان عراقی بود. پیراهن و کفش های ما را گرفتند و پای برهنه با دست بسته به سنگر قبضهچی بردند هوا خیلی تاریک شده بود.
شهادت یا اسارت
حاج علییار همچنین خاطرنشان کرد: در همان لحظات یک گروهبان عراقی چندین بار سعی کرد ما را بکشد ناگفته نماند که آن دونفر اصفهانی نیز اسیر شده بودند. در آنجا چشم ما را هم بستند آن گروهبان به خدمۀ تانک دستور داد که با تانک از روی ما پنج نفر رد شود او تانک را روشن کرد و تا نزدیک ما آمد به طوری که دود تانک توی چشم و حلق ما رفت بعد پشیمان شد و به آن گروهبان گفت: تو مافوق من نیستی مافوق من کس دیگری است او باید دستور این کار را بدهد. عابدینی به من گفت: اشهدت را بخوان قصد دارند ما را بکشند. همه اشهد خواندیم. خدمه از دستور کشتن ما امتناع می کرد به مافوقش بیسیم زد مافوقش گویا اجازۀ این کار را نداد چون که با قطع کردن بیسیم او با آن گروهبان دعوایش شد و کار به فحاشی کشید.
ادامۀ راه
پنج اسیر جادۀ دشت عباس را سوار بر ماشین میکنند و از طریق یک جادۀ خاکی به شهر العماره میبرند این شعر شیعهنشین است. علییار میگوید: ما را در یک مدرسه پیاده کردند که گودالی کنارش وجود داشت تا نیمه گودال آب بود آنهایی را که ریش داشتند جدا کردند و در آن گودال انداختند. عابدینی ریش نداشت داخل مدرسه نگهش داشتند. من و تعدادی دیگر از اسرا را چشم و دست بسته داخل گودال انداختند. تا ساعت یک شب داخل آن گودال بودیم. چون عابدی خیلی به نیروهای عراقی اصرار کرده بود و گفته بود اینها سپاهی نیستند ساعت یک شب ما را از داخل آن گودال بیرون آوردند. دستانمان را باز کردند و به مدرسه بردند. تا ساعت نُه صبح روز بعد داخل آن اتاق بودیم بعد اتوبوسها آمدند و پس از گرفتن آمار و یادداشت اسامی ما را به بغداد بردند. ساعت نُه شب به بغداد رسیدیم. 250 نفر بودیم که تعداد زیادی از اسرا مجروح بودند. ما را به ساختمان استخبارات بردند و همه را در یک اتاق سی متری جا دادند ساعت دوازده شب یک افسر عراقی همراه چند سرباز آمد دم اتاق و دستور داد همه بلند شوند. آنها هر کس که ریش داشت از سایرین جدا کردند من را هم جدا کردند ولی در گوشهای دور از چشم بعثیها ماندم وقتی که آنها رفتند من از آنجا جا به جا شدم و به سایرین پیوستم.
گردش در بغداد
ساعت نُه صبح دوباره ما را سوار اتوبوس کردند و تا غروب آن روز برای تبلیغ ما را داخل بغداد گرداندند عدهای از زنان بغدادی برای ما گریه میکردند و هر از گاهی هم کسی بر روی اتوبوسها آب دهان میانداخت آن روز دو نفر از اسرای شهرکردی به علت شدت جراحت داخل اتوبوس شهید شدند. ساعت ده شب بود و هنوز به ما آب و غذا نداده بودند. آن شب ما را به یک ساختمان که قبلاً مرغداری بود بردند. در آنجا اسرایی وجود داشت که در حمله به چزابه اسیر شده بودند. هوا خیلی سرد بود و ما با پای برهنه با زیرپیراهن باید آنجا دوام میآوردیم. تعدادی از بچهها که پوتین به پا داشتند ساق آنها را میبریدند تا با آتش زدن آنها کمی گرم شویم سه روز هم آنجا بودیم در طی آن سه روز هم به ما رسیدگی نکردند. خیلی از بچهها از شدت تشنگی و گرسنگی بیحال بودند جراحت اسرا دچار عفونت شدید شده بود بعضی از زخمها را کرم زده بود و سایرین کرمها را از داخل زخمها با چوب بیرون میآوردند.
اردوگاه رمادیه
سفر حاج علییار به اردوگاه رمادیه ختم میشود او در این خصوص گفت: بعد از سه روز ما را به اردوگاه رمادیه بردند. یکی از بزرگترین و مخوف ترین زندانهای حزب بعث. در آنجا به ما دشداشه و دمپایی دادند و در بندهای مختلف مستقر شدیم. در آن پادگان چندین بار بازجویی شدیم. در حین بازجویی از من پرسیدند چه نیرویی هستی؟ گفتم: نیروی جهاد سازندگی. آنها نمیدانستند جهاد یعنی چه. از جیب من چیزی پیدا نکرده بودند چون همه را داخل ماشین گذاشته بودم ولی از جیب عابدی در همان دقایق اول اسارت وصیتنامه را در آورده بودند.
پنج- شش ماه در آن پادگان من و عابدینی کنار هم بودیم بعد اسرا را از هم تفکیک کردند و طبق بازجویی هر کس را با توجه به رستهاش در یک بند زندانی کردند. تا سال 1369 که آزاد شدم چندین بار اسرا از جمله خودم را در همان اردوگاه جابهجا کردند.
ورود صلیب سرخ
رزمندۀ دفاع مقدس، جهادگر خستگی ناپذیر جبهه میگوید: در طی عملیات فتح المبین طبق معمول ارتش عراق برای تبلیغ و روحیه دادن به ارتشش اخبار و آمار کذب منتشر کرده بود از جمله ادعا کرده بود که در این عملیات 5000 اسیر گرفته است. ده روز پس از اسارت ما نیروهای صلیب سرخ به اردوگاه آمدند. آنها 5000 کارت شناسایی برای اسرا آوردند و وقتی با 250 اسیر مواجه شدند خیلی عصبانی شدند و به نیروهای حزب بعث گفتند که چرا ارتش عراق اخبار کذب به ما داده است. صلیب سرخ پس از ثبت مشخصات و گرفتن آمار یک پاکت نامه به ما داد که ما در آن نامه فقط اجازه داشتیم اسم خودمان را بنویسیم و اعلام کنیم زندهایم تا خانواده از وضعیت ما مطلع بشوند. صلیب سرخ هر دو ماه یک بار به اردوگاه میآمد و به ما اجازه می داد نامه بنویسیم.
اسیر شمارۀ 3007
وی اذعان داشت: در اردوگاه به هر اسیری یک کد اختصاص می دادند من اسیر شمارۀ 3007 بودم. ارتش عراق موظف بود از اسرایی که در اردوگاه شهید میشدند عکس بگیرد و شهادتش را به صلیب سرخ اطلاع بدهد. صلیب سرخ عکس شهید و یک نامه که در آن خبر شهادت آن اسیر داخلش بود برای خانوادهاش میفرستاد.
هر بند یک مسئول داشت. بند بسیجیها از ارتشی ها و سایر نیروها جدا بود. به پاسدارها و بسیجیها نسبت به سایرین خیلی سخت میگرفتند. بچهها را به شدت شکنجه میکردند خودم دیدم که یکی از رزمندگان شهرکرد که یک پایش قطع شده بود به پنکه سقفی آویزان کردند. آنها پای او را به پنکۀ روشن بسته بودند.
فعالیت مذهبی در خفا
قتی از رحمنوند در خصوص نحوۀ برگزاری مراسمات دینی در اردوگاه پرسیدیم تعریف کرد: در هر بندی معمولاً یک روحانی وجود داشت ولی هیچوقت اعتراف نمیکردند چون حزب بعث روحانیون را هم همانند پاسدارها به شدت شکنجه میداد. حاجآقا عظیمی، حاجآقا اراکی و حاجآقا میرسید از جمله روحانیونی بوند که در اردوگاه رمادیه در خفا به بچهها علوم دینی درس میدادند و کلاس احکام و قرآن برگزار میکردند.
حزب بعث به هیچ عنوان اجازۀ تجمع و برگزاری مراسمات دینی یا نماز جماعت را نمیداد. در بند ما پنجاه اسیر وجود داشت یک پنجرۀ کوچک روی دیوار بند بود که یکی از بچهها آنجا نگهبانی میداد تا ما بتوانیم بعضی شبها کلاسها و مراسمات را برگزار کنیم.
ما تلویزیون نمیخواهیم
حزب بعث برای خراب کردن روحیۀ اسرا و سرگرم کردن آنها با فیلمهای مستهجن داخل راهروی بندها تلویزیون گذاشته بود و آن را فقط بر روی شبکۀ رقص و آوازخوانی تنظیم کرده بودند. رحمنوند در این خصوص گفت: بسیجیها روی تلويزيونها را با پارچه میپوشاندند چون فقط فیلم و تصویر مستهجن نشان میداد. هر از گاهی هم اخبار عملیات ها را به نفع خودشان اعلام میکردند.
وقتی صلیب سرخ آمد نگهبانان اردوگاه به نیروهای صلیب سرخ در مورد پوشاندن تلوزیون اعتراض کردند و گفتند ما برای رفاه اسرا تلویزیون آوردهایم ولی آنها به آن نگاه نمیکنند. یکی از نیروهای صلیب سرخ رو به ما کرد و گفت: برای شما تلوزیون خیلی ضروری است لازم است که شما از اخبار جنگ و سایر مسائل آگاه باشید. مسئول بند گفت: ما این تلویزیون را با این وضعیت نمیخواهیم یک رادیو برای ما کافیست تا از طریق آن با اخبار آشنا شویم. آنها بعداً برای هر آسایشگاه یک رادیو آوردند و تلویزیونها را جمع کردند.
خبر رحلت امام(ره)
وی ادامه داد: هر چند وقت یک بار برای آسایشگاه روزنامه میآوردند بچه هایی که عرب بودند آنها را برای ما میخواندند. یک روزنامه فارسی هم با نام قادسیه مختص به منافقین بود که ما به آن محل نمیگذاشتیم. در روزنامۀ آن روز شرح بیماری امام را نوشته بودند. بچه ها مدام دعا میکردند و با اشک و بغض از خدا طلب شفای امام را میکردند. چند روز بعد با خبر رحلت جانسوز و جانگداز رهبر کبیر انقلاب اسلامی غم و اندوه سراسر اردوگاه را فرا گرفت. با اعلام این خبر سربازان زیادی از حزب بعث به حالت آماده باش با لباسهای محافظ در سراسر اردوگاه موضع گرفتند آنها از شورش ما میترسیدند. عدهای از بچهها از شدت گریه و اندوه بیهوش شدند آنها مریدانی بودند که غم و اندوه غربت را تا آن روز تحمل کرده بودند به امید اینکه روزی دوباره مراد خود را زیارت کنند. اما افسوس که روزگار همۀ ما را عزادار عزیزی کرد که به خاطر او جنگیده بودیم و به عشق او اسارت را تحمل میکردیم.
دلنگرانیها و دغدغههای اسارت
آزادۀ خوشبیان جنگ تحمیلی همچنین افزود: در طی اسارت سه مسئله باعث ناراحتی و اندوه ما شد. یکی جریان ربوده شدن هواپیمای ایرانی، دوم جریان رحلت امام(ره) و سوم خبر ورود نیروهای اجنبی به خلیجفارس.
حزب بعث در ایام عاشورا به ما اجازه نمیداد عزاداری کنیم آنها میگفتند امام حسین(ع) یک عرب از ما بود که به دست خود ما شهید شد به شما ایرانیها چه ربطی دارد که برایش عزاداری میکنید. سینه زنی ممنوع بود. بعداً شنیدیم آن روز افسران مافوق به سربازان گفته بودند که اینها امام حسین(ع) را ندیده اند ولی برایش عزاداری میکنند پس برای امام خمینی قطعاً بیشتر عزاداری میکنند آنها را آزاد بگذارید تا برای امامشان عزاداری کنند. تا مایۀ دردسر نشوند. ما توانستیم در غم از دست دادن معمار کبیر انقلاب مراسم سوگواری، عزاداری و سینه زنی برگزار کردیم.
رزمندگان ما پیروز میدان بودند
وی در ادامه تعریف کرد: هر بار که رزمندگان ما به ارتش عراق تک میزدند یا جایی را تصرف میکردند سربازان عراقی بر سر ما میریختند و ما را حسابی شکنجه میدادند در حین رفتن به حمام یا دستشویی باید از تونل مرگ عبور میکردیم. دو طرف این تونل با سربازانی احاطه شده بود که با باطوم و کابل و میلۀ آهنی به اسرا میزدند در طی یکی از همین شکنجه ها دندانهای جلوی من را شکستند و چشم چپم به شدت آسیب دید. بعد از جریان آتش بس رفتار نیروهای آن اردوگاه با کمی بهتر شد.
آزادی
در طی تبادل اسرا کشور عراق ابتدا اسرای اردوگاه موصل را به ایران فرستاد سپس نوبت به اردوگاه رمادیه رسید رحمنوند میگوید: من جزء کاروان ششم آزادگان بودم که در هشتم شهریورماه 1369 از طریق مرز خسروی وارد ایران شدم. سه روز در پادگان شهید رجایی کرمانشاه قرنطینه بودیم سپس ما را به محل سکونتمان فرستادند. بعد از آزاد شدن دو- سه ماه درخانه بودم طاقت بیکاری نداشتم به جهاد رفتم و خدمتم را از سر گرفتم.
رهسپاریم با ولایت تا شهادت
با وجود درگذشت رهبر دینی و سیاسی ایران، ملت همیشه بیدار پیشتر از پیش پایبند نظام مقدس جمهوری اسلامی شدند و همچنان با ولایت همراه هستند. رحمنوند در این خصوص خاطرنشان کرد: همۀ ما به عشق رهبر پا به خاک مقدس جبهه گذاشتیم. حتی در زمان خاکسپاری هم عکس امام را از شهدا جدا نمیکردند. ما ایثارگران و آزادگان هنوز هم به عشق امام فقید زندهایم. میخواهم بگویم که با تبعیت و پیروی از رهبر، هشت سال جنگ تحمیلی را با پیروزی به پایان رساندیم پس باز هم از این راه تخطی نمیکنیم امیدوارم که با ظهور منجی عالم حضرت مهدی(عج) دورۀ جدیدی از ولایت پذیری را تجربه کنیم. در آخر به نمایندگی از تمام آزادگان کشورم به روح پرفتوح امام خمینی(ره) سلام و درود میفرستم و برای رهبرم سیدعلیخامنهای(مدظله) آرزوی تندرستی میکنم. آقاجان ما حاضریم که در راه پیشبرد اهداف نظام جمهوری اسلامی ایران جان بدهیم.