خاطرات شهید:
سه‌شنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۰۲
در واحد مستقر شدیم، چند روزی آنجا بودیم، خیلی برایمان جالب بود، متوجه شدیم خیلی روی غلامرضا جوان حساب باز می‌کنند و یکی از مردان برتر تیم شناسایی است. در سخت‌ترین شرایط روی غلامرضا حساب باز کرده بودند. یادم می‌آید داخل هور بودیم که ... در ادامه متن خبر این خاطرات شیرین را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد بوشهر؛ سردار شهید «غلامرضا جوان» فرمانده واحد عملیات تیپ ۳۳ المهدی (عج) سپاه پاسداران در دوم دی ۱۳۴۳ در برازجان دیده به جهان گشود و در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ شهد شیرین شهادت را نوشید.

مرد همیشه خندان واحد اطلاعات وعملیات

خاطره‌ای شیرین از شهید غلامرضا جوان به روایت از جانباز «عبدالرضا امینه برازجانی» دوست و همسنگر 

در اولین مرحله من و تعدادی از دوستان اعزام شدیم. بعد از اتمام مأموریت کردستان، زمانی که غلامرضا فهمیده بود ما مجددا به جبهه می‌رویم، یکروز من را صدا زد و گفت: این بار به اطلاعات و عملیات بیایید.استدلالش هم این بود که بچه‌های اطلاعات و عملیات به خدا نزدیک ترند، چون خیلی از جان گذشته‌اند. با بچه‌ها از جمله شهید ریاضی صحبت کردیم برنامه ریزی شد که به واحد اطلاعات و عملیات برویم.

در واحد مستقر شدیم. چند روزی آنجا بودیم خیلی برایمان جالب بود. متوجه شدیم خیلی روی غلامرضا جوان حساب باز می‌کنند و یکی از مردان برتر تیم شناسایی است.حدود سی نفر در واحد بودیم تقریبا دوازده نفر از آنها اهل برازجان بودند.

در سخت ترین شرایط روی غلامرضا حساب باز کرده بودند. یادم می آید داخل هور بودیم، هور الهویزه، آب بود و نی بود، نیزار و باتلاق چند تا پل بوسیله چوب و نی و بیشه‌ها و اتاقکی جهت شناسایی درست کرده بودیم.

پل‌ها همه به این اتاقک وصل می شوند. در گوشه‌ای دنج که از چشم‌ها پنهان بود، غلامرضا اتاقک کوچکی درست کرده بود که مخصوص عبادت این شیردل دشتستانی بود.در آنجا به راز و نیاز با خدا می‌پرداخت در کنار غلامرضا احساس راحتی می‌کردم.راد مردی شجاع دلیر و متخصص در امر شناسایی، اما خاکی، شوخ طبع و طنز پرداز. شوخی‌های او هم از نوع جنگی بود.یک روز یکی از بچه‌های اطلاعات و عملیات که اهل فسا بود شوخی تندی با من کرده بود و من از این شوخی او ناراحت شده بودم غلامرضا وارد سنگر شد و از من پرسید:

چرا اخم کردی؟ مگه کشتی هات غرق شده؟ چرا ناراحتی؟

گفتم: چیزی نیست، یکی از بچه ها شوخی کرده است، ناراحت شدم.

غلامرضا با کنجکاوی متوجه شد چه کسی شوخی کرده، گفت: باید حالش را بگیرم تا دیگر از این شوخی ها نکند.

او گفت آماده باش تا برای شناسایی برویم، حرکت کردند.با قایق تا خط خودی و بعد بد لباس غواصی تا زیر پای سنگ کمین رفته بودند. غلامرضا می گفت: آنجا که رسیدیم سرش را زیر آب کردم تا می آمد بالا نفسی می کشید ولی نمیتوانست داد و فریاد کند چرا که اگر عراقی ها صدای او را می شنیدند دیگر کار تمام بود، چندین بار با دست گذاشتن روی سینه اش عذرخواهی کرد و دست روی چشمانش گذاشت گفت: آخرین بار است که با کسی شوخی می کند.

انتهای پیام/

منبع:کتاب اشک میمهان چشم های محسن

صفحه 57

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده