جای کفش در دهان نیست!
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ فصل زمستان بود و محوطه بیرون گِلی و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشهای گِلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثی ها به نام حسین بسیار بدپیله و به نوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعداز ظهرها که اکثر بچهها در حال استراحت و خواب بودند و آسایشگاه ساکت بود، میآمد پشت پنجره یکی از آسایشگاهها و به بهانه اینکه افرادی دارند با هم حرف میزنند همه یا تعدادی از افراد را بلند میکرد و دستور میداد کفشهای گِلی را بکنند توی دهنشان و نگه دارند و از این کارش خیلی کیف میکرد و احساس غرور بهش دست میداد.
این بلا رو به قصد تحقیر بچهها چند بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمیداد بهشدت شکنجه میشد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کار را کرده بود و میدانستم امروز نوبه ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگر آمد کسی این کار را انجام ندهد تا من با او صحبت کنم. بچهها هم معمولاً همکاری می.کردنذ.
طبق حدس و پیش.بینی من و در حالیکه اکثر بچهها خواب بودند و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می.خواندیم، آمد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند شوند و کفش ها رو بکنند داخل حلقشان. این عمل هم ظالمانه بود چون واقعاً کسی حرفی نزده بود و هم تحقیرکننده. بر اساس توافقی و قراری که با بچهها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعاً کسی حرفی نزده و همه ساکتند چرا باید این کار را انجام بدیم؟
این سؤال اعتراضیِ من که به نوعی تمرد از دستور بود و براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت: بگو به بقیه بشینند و فقط این یکی باید کفشش رو بکند داخل دهانش و نگهدارد.
قضیه جدی شده بود و داشت کار به جاهای باریک میکشید. یا باید تسلیم میشدم یا تدبیری میکردم.
من به بهانه اینکه روزه هستم و این کار روزه را باطل میکند، امتناع کردم. گفت چرا دروغ می گیوی الان که ماه رمضان نیست. گفتم روزه قضا دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هام رو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی میکرد و از دوستان اطرافم میپرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟
حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودند. همه گفتند نه ما ندیدیم چیزی بخورد.
البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلیها هم دیده بودند ولی جوانمردیِ بچهها اقتضا میکرد که با دروغ مصلحتی من همراهی کنند که مشکلی برایم ایجاد نشود.
وقتی با گواهی بچهها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه را بشکنم و کفش بگذارم توی دهنم.
من گفتم ما مسلمانیم و احکام اسلام حگم می گند بعد ازظهر حرام هست روزه قضا را بشکنید. وقتی حریف نشد گفت من این حرف هاا حالیم نیست و با تهدید مجددًا دستور را تکرار کرد و این بار من هم به پشتوانه بچهها گفتم که نمی شکنم حرامه.
دیگر داشت منفجر میشد رفت کلید آسایشگاه را برداشت و آمد داخل و با کابل افتاد به جانم و هر بار شدت عمل را بیشتر میکرد که من تسلیم شوم.
آن روز من هم تو دنده لج افتاده بودم و تمرد میکردم. به ناصر گفت تو با دمپایی بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکم را فشار میدادند که دهنمرا باز کنند و کفش رابهزور بکنند توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در را بست. میدانستم رفته برای خودش یار بیاره.
چند دقیقه بعد با یکی دوتای دیگر از بعثی هاا و سردستهشان قیس برگشت. واقعاً قیس هیبتی ترسناک و دستهایی سنگین داشت و همه از او میترسیدند.
قیس بیمقدمه گفت یلا کفش رو بگذار تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد توی گوشم که پرت شدم و از پشت زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج رفت خواستم بلند شوم، دیدم بهترین فرصته تا برای خلاصی از این وضعیت خودم را به بیهوشی بزنم و همین کار را کردم.
دیگه بلند نشدم و با صحنهسازی که قبلش از یکی از بچه ها یاد گرفته بودم، انگار صد ساله از هوش رفتم. مقدار آب ریختن رویم و با لگد زدن، ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه میشه کسی که خودش را بخواب زده بیدار کرد!
دستور دادن دو سه نفر از دوستام منو بلند کنند و ببرن بذارن سرِ جای خودم. میدانستم تا چند دقیقه از پشت پنجره نگاه میکنند و از داخل هم ناصر مراقب هست و اگر میفهمیدند فریب بوده کارم را حسابی میساختند.
نیم ساعتی با همان وضعیت ماندم تا مطمئن شدند کلکی در کار نیست و رها کردند. جالب اینجا بود آنقدر ماهرانه این کار را انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشان شده بود که من غش کردم.
با دو نفر از دوستانم که هم غذا بودیم و فکر میکردند به حالت اغما فرو رفتم و دیگر بههوش نمیام. مرتب آب را به صورتم میریختند و قرص میکردند توی دهنم و پشت می زدند آب تا از حلقم پایین برود. ولی خوب قرار نبود که پایین برود. از کنار لب هایم آب میریختد روی گردنم و نگرانی آنها بیشتر میشد. زیرچشمی نگاه کردم دیدمدو تا از دوستانم دارند گریه میکنند و اشک میریختدن. خیلی یواش و بی سر وصدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یک چشمک زدم که همش فیلمه و آنها آرام شدند.
این قصه ادامه دارد...
انتهای پیام/