سلول های انفرادی که با دستان خود ساخته بودیم!
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ از سال سوم، کتک و اذیت و آزار عمومی تا حد زیادی کم شده بود، ولی در عوضش به بهانههای مختلف هر چند وقت یک بار افرادی را روانه انفرادی میکردند. حداقل زمان سلول انفرادی سه روز بود و گاهی تا سه ماه ادامه داشت. چهار اتاق تنگ و کاملاً تاریک با دیوارهای خیلی قطور و با ابعاد یک متر در یک متر و بیست سانت را که با دستهای خودمان ساختیم. نمی دانستیم یک روزی می شود سلول انفرادی خودمان.
بعضی از بچه ها می گفتند اگه میدانستیم قراره میهمان این دخمههای ظلمانی خودمان باشیم لااقل یک کم بزرگتر میساختیم. وقتی آدم را می انداختن آن داخل و درِ آهنی ضخیمش را میبستند لااقل تا نیم ساعت چشم هیچ جا رو نمیدید. تا سرت را بلند میکردی محکم میخورد سقف سفت آن و آه از نهاد آدم در میامد.
نه میشد سر پا ایستاد و نه دراز کشید. حالت ایستاده مان مثل رکوع بود و دراز کشیدنمان مثل تشهد یا حداکثر در حالتِ نشسته میشد پا ها را دراز کرد که زانوها قفل نکنند.
یک روز درِ آسایشگاه یک باز شد و شجاع نگهبان خوشاخلاق همراه افسرِ همیشه غضبناک و بداخلاق اردوگاه وارد شدند و شجاع اسم چهار نفر را خوند.
خیلی عصبانی و بداخلاق شده بود. قرعه به نام من و سه تا نفر دیگر از بچه ها افتاده بود.
یک فرمانده گردان بود و یکی هم معاون گردان. البته فقط ما این چیزها را میدانستیم، اگه بعثی ها میفهمیدند، شاید آنها را زنده نمی گذاشتند و زنده ماندنشان بعید بود.
یکی دیگر هم جرمش اذان گفتن بود. البته نوحهخوان هم بود و نوحههای زیادی خصوصاً بوشهری از بر بود و گاهی مخفیانه برایمان میخواند و از صداش لذت می بردیم.
یکی از بچه ها که با انتخاب خود بچهها مسئول آسایشگاه بود و از افراد بسیار فعال و محبوب بین بچهها محسوب میشد، به جرم فعالیت فرهنگی، آن یکی هم به جرم سخنرانی سیاسی و من به جرم سخنرانی مذهبی.
ما چهار نفر جزو اولین افرادی بودیم که روانه انفرادی شدیم و اگر اشتباه نکنم سلولهای انفرادی با ما افتتاح شد.
افسر اردوگاه شفاهاً کیفرخواست ما چهار نفر را خواند و ما را بهعنوان منشاء همه مشکلات معرفی کرد و دستور زندانی کردنمان در سلول صادر شد. چشم هایمان رو بستند و با پسگردنی و کابل و کتک تا دمِ درِ سلولها مشایعت شدیم.
چشم هایمان را که باز کردند روبروی سلولها قرار داشتیم. هر کدام را وارد یک سلول کردند و درها رو به هم کوبیدند و قفل کردند و رفتند.
چیزی که برایمانن خیلی آزاردهنده بود و مات و مبهوتمان کرده بود، شدت عمل نشاندادن شجاع(سرباز عراقی) بود که همه او را قبول داشتیم و بهنوعی از خودمان میدانستیم. چرا عوض شده، چرا او همراه افسر آمد و اسم ما را خوند. در بین راه مثل بقیه نگهبان ها میزد یا نه نمیدانم، ولی شجاع آن روز با همیشه خیلی فرق کرده بود و خبری از آن چهره مهربان و خوش اخلاقیهای همیشگی نبود.
بچههایی که بیمارستان رفته بودند همه از خوبی و دلرحمی و خوشرفتاریش با بچهها میگفتند. همه بهش اعتماد کرده بودند و دوستش داشتند. حالا چرا خشن شده بود، نمیدانم.
سه شبانه روز در چهار سلول جداگانه زندانی شدیم. سلولها در تاریکی مطلق قرار داشتند. هیچ روزنۀ نوری وجود نداشت. نه میشد خوابید یا دراز کشید و نه سرِ پا ایستاد. در هنگام ایستاده، باید تا کمر خم میشدیم و برای خوابیدن باید پاها را جمع میکردیم. روزی یک بار درِ سلولها باز میشد و بعد از اینکه چند نفری با کابل به جانمان میافتادند و مفصلاً کتککاری میشدیم دوباره به سلول برمیگرداندند.
شبانهروزِ اول بدون آب و غذا و استفاده از دستشویی گذشت.عرق از سر و رویمان شرشر میریخت.
این قصه ادامه دارد...
انتهای پیام/