دلنوشته فرزند شهید «رحیم طارمی» در وصف پدر؛
«پدر جان نمی‌دانم به خاطر داری یا نه، هنگامی را می‌گویم که دست‌های سرد و کوچکم را در دست‌های گرم و مهربانت می‌گذاشتی و مرا همراه با خود به هر جا می‌بردی آیا به یاد داری، آیا می‌دانی که تو از جبهه برمی‌گشتی و من با غروری وصف ناپذیر به استقبالت می‌آمدم با غروری که هیچکس به یاد در هم شکستنش نبود، من آن روز هرگز فکر چنین روزی را نمی‌کردم، روزی که من روی قبری که جسم بی روح تو در آن جای دارد بنشینم و گریه کنم. پدر جان بی تو بی تاب بی تابم.» در ادامه این دلنوشته منتشر می شود.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ شهید «رحیم طارمی» فرزند علی اولین روز از فروردین سال ۱۳۳۱ در روستای کلک نقی شهرستان ملکشاهی دیده به جهان گشود. وی به علت نبود امکانات تحصیل در محل سکونت تنها سواد را در خواندن و نوشتن در نهضت سواد آموزی آموخته بود و بعد از اینکه تشکیل زندگی داد به عنوان درجه‌دار در ژاندامری استخدام شد و به عنوان جوانمرد در جبهه حضوری فعال داشت و پس از رشادت‌های فراوان در دفاع از وطن بیست و نهم آذرماه ۱۳۶۱ در منطقه مهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

از این شهید گرانقدر پنج فرزند به یادگار مانده است. مزار این شهید والامقام در جوار امامزاده پیرمحمد(ع) شهرستان ملکشاهی قرار دارد.


دلنوشته فرزند شهید:

پدر جان نمی‌دانم به خاطر داری یا نه، هنگامی را می‌گویم که دست‌های سرد و کوچکم را در دست‌های گرم و مهربانت می‌گذاشتی و مرا همراه با خود به هر جا می‌بردی آیا به یاد داری، آیا می‌دانی که تو از جبهه برمی‌گشتی و من با غروری وصف ناپذیر به استقبالت می‌آمدم با غروری که هیچکس به یاد در هم شکستنش نبود، من آن روز هرگز فکر چنین روزی را نمی‌کردم، روزی که من روی قبری که جسم بی‌روح تو در آن جای دارد بنشینم و گریه کنم. پدر جان آن روزها غم را آرزو می‌کردم زیرا می دانستم غمخوارم تو هستی ولی حالا...

پدر جان آیا به یاد داری روزگاری که من تازه واژه مقدس (بابا) را یاد گرفته بودم و آن روز را به خاطر داری که من برای اولین و آخرین بار آن را تکرار کردم.

آه که این واژه مقدس چقدر زیبنده‌ات بود، پدر جان تو که نامهربان نبودی چرا نامهربان شدی و نگذاشتی که من این واژه مقدس را آنقدر تکرار کنم تا شاید لذتی که از تکرار آن به هرکس دست می‌دهد به من هم دست دهد و من از آن محروم نباشم و غروری را که از داشتن یک پدر به هر بچه‌ای دست می‌دهد من هم آن را احساس کنم.

پدر جان چرا گذاشتی که من و دیگر دخترانت که همه کوچک بودند از مهر و محبت پدری محروم شویم چه رازی در میان بود که ما را با آن عوض کردی؟ تو مثل یک پرستوی مهاجر بودی که از کنار ما هجرت کردی ولی، ولی چرا تنها رفتی؟ شاید آن قدر کوچک بودیم که توان پروز در این راه سخت و دشوار را نداشتیم.
حتماً رازی در میان است ولی آن راز چیست؟
هنگامی که بر قبر خاموش و ساکتت نگاه می کنم غبطه می خورم و جملات نوشته شده روی آن را بر زبان می آورم:

تو دانستی شهادت در کمین است
همی پیش رفتی و حق هم همین است

پس گوشه‌ای از رازت را در می یابم ولی بقیه را چکار کنم؟
پدر جان قسم به قبر آرام و خاموشت، قسم به خشاب خالی تفنگت، قسم به لباس سبز رنگت، قسم به اشک یتیمان بر جا مانده ات، قسم به سر مبارک ترکش خورده ات که نشانی از سر امام حسین (ع) داشت تو را دوست دارم و دلم برایت تنگ شده است و راهت را ادمه خواهم داد.

روزم را به سیاهی می‌گراید و نمی دانم شب است یا روز، همین را می‌دانم که در آسمان کوچک قلبم تاریکی عمیقی به اهتزاز درآمده است موج های غم مرا به هر سو می برند، دلم به تنگ آمده است با صداقت می گویم: که دلم بهانه تو را می گیرد هر چند 15 سال از شهادتت می‌گذرد.

شرمتان باد ای گلوله‌های آتشین دشمن که سینه‌ای را شکافتید که جز یاد حق در آن نبود، حنجره‌ای را شکافتید که جز نام حق از آن برنخواسته بود. پاهایی را مجروح کردید که جز راه حق گامی برنداشته بود. دخترانی را یتیم کردی که جز مهر و محبت پدری دیگر سایه ای نداشتند و قلب‌های کوچکی را شکستی که پدر تنها غرور آنها بود.

ای سبز پوش همیشه جاودان، پدر راهت را ادامه می‌دهم.

 

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده