از قوناخه تا هلتها
به گزارش نوید شاهد ایلام، سال ١٣۴٠ در محله مسجد جامع شهر ایلام پسری به دنیا آمد که کسی فکرش را هم نمیکرد زمانی سردار شود و نامدار...
سالها بعد ساکن محله صاحب الزمان شد و اکثرأ او را بچهی «قوناخه» میشناسند.
مرتضی از همان کودکی در کنار برادرش علیرضا کمک خرج پدر بود و یک روز سیگار میفروخت، یک روز بامیه عسلی و یک روز گوجه و خیار...
شیطنت جزئی از مرتضی بود، یک نیمه شب، پلاک تمام کوچههای محله صاحب الزمان را که نام نرگس و شقایق و ... داشتند را به نام علی و حسین و... تغییر داده بود و وقتی کارش تمام شده بود، توسط عابری شناسایی میشود و ساواک در به در دنبالش میگردند و دستگیرش میکنند و بعد با ضمانت و هزار بدبختی آزادش میکنند.
مرتضی بعد از آن، دل و دماغ زندگی در ایلام ندارد، زیرا که هر روز تحت نظر است و حتی برای رفتن به مسجد والی و شرکت در جلسات شیخ مروارید هم داستان دارد، پس بار سفر میبندد و بعد از مراجعه مجدد ساواک به خانه، میرود به سمت تهران.
در بحبوحهی انقلاب، مدتی در یک خشکباری در شوش مشغول به کار شد و بعد از چند مدت که سر ساواک شلوغ شده بود و آب از آسیاب افتاده بود، دوباره به ایلام برگشت.
علیرضا برادر بزرگترش بعد از انقلاب به جهاد رفت و مرتضی دوباره برگشت به تهران بر سر شغل سابقش، اما طولی نکشید که جنگ آغاز شد و باز هم بی قرار شد و با همان لباسهای کُردی و فرجی معروفش، بی خبر برگشت و رفت به دلِ جنگ ...
علیرضا که حالا مسئول نقلیه جهاد بود، فهمید و برای آرام کردن دل مادر رفت دهلران، تا مرتضی را بیابد، اما گفتند ماشین مهماتی که مرتضی سوارش بوده برنگشته است.
علیرضا که توان برگشتن به ایلام را نداشت تا پایان محاصره دهلران، آنجا ماند و بعد با دلهره به ایلام برگشت و ناگهان دید مرتضی در را برایش باز کرده و او را در آغوش کشید و گریست...
علیرضا شد رییس بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی و رسیدگی به وضعیت خانوادههای جنگ زده و مرتضی هم به پیشنهاد علیرضا کلثوم دختر آزادخان را نشان کرد.
آزادخان خانه اش تهران بود و در مدتی که مرتضی آنجا بود، مثل یک فامیل و خویش خوب پشتیبانش بود.
٢٨ بهمن سال ۶١ بود، پس از اینکه علیرضا از سمینار سراسری جهاد در تهران و ایراد یک سخنرانی تند و انتقاد از توزیع ناعادلانه امکانات به ایلام برمی گشت، به همراه علی اصغر مردانی، یداله نصرت پور در پیکان دولتی شان، توسط یک خودرو در قُم به دره پرت شدند و تنها حمید رضایی بود که توانست جان سالم به در ببرد. بعدها گفتند ترور در کار بوده و هر سه شان جهادگر شهید شدند ...
داغ سنگین علیرضا، برادر بزرگ و پشت و پناه مرتضی، کمر او را شکست...
مرتضی که دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت، به چنگوله رفت و خیلی زود آوازه دلاوری و شجاعتش در کل جبههها پیچید.
مردی چهارشانه و بلند قامت، با فرجی و لباس کُردی که با فارس و کُرد و عرب و لَک زبان، فقط شوهانی حرف میزد و آنقدر خود را با زبان شیرینش در دل بچههای لشگر جا کرده بود و جسارت و شجاعتش را نشان داده بود که همه میخواستند در گردانی که او فرمانده اش بود باشند و به قول معروف برای حضور در کنار مرتضی که حالا به هَلَتی معروف شده بود سر و دست میشکستند.
از جسارت مرتضی این را داشته باشید که یک شب قبل از عملیات، با همسنگرش مؤمنی، رفته بود داخل سنگر عراقیها و سیم هایشان را قطع کرده و برای تحقیر بیشتر، تمام لباسهای روی طنابها را بار زده بود و آورده بود سنگر خودشان...
زبان طنز و شوخ هلتی، زبانزد کل رزمندگان بود. او را دوست داشتند، چه زمانی که در شاخ شمیران و جبهههای کردستان بود و چه زمانی که در هلتهای مهران نقشی کلیدی ایفا میکرد...
مرتضای بعد از جنگ خیلی با آن مرتضای زمان جنگ فرق داشت، چنانکه روزی روی چادرش این شعر را نوشته بود:
در سنگر حق شیر شکاران همه رفتند
یاران هَلَت، چون عطر بهاران همه رفتند.
چون بوی گل، آن پاک عیاران همه رفتند
هَلَتی با که نشینی که یاران همه رفتند؟
آه و افسوس مرتضی در فراق دوستان سفر کرده لحظهای قطع نمیشد و از اینکه از این قافله جا مانده بود، احساس شرمساری میکرد.
اما خدا هم نمیخواست دلِ مرتضی که قائم مقام فرمانده گردان ۵٠٢ امام حسین (ع) از تیپ یکم امیرالمؤمنین (ع) بود، شکسته شود تا این که دعای او مورد اجابت قرار گرفت و در ٢۵ اسفندماه ١٣۶٩ در دامنههای قلاویزان در عملیات پاک سازی مناطق غرب کشور از وجود منافقین، صدای گرفتهای در بیسیمها پیچید:مرتضی پرپر شد، مرتضی به شهید غیوری و دوستانش ملحق شد...
عکس مرتضی با آن لباس زیبای کُردی، حالا در ورودی شهر ایلام نصب شده و نامش زینت بخش یک خیابان و پُلی روگذر در شهر است و یک شهر مینازند به این فرزند شجاع.
روحش شاد و یادش تا ابد مانا...
به قلم مریم چراغیان نویسنده ایلامی