بی تو برادر تنها ماندم!
شهید سعداله جهانی (فتاحیان نژاد) فرزند نعمت اول فروردین سال ۱۳۴۶ در شهر آسمان آباد شهرستان چرداول به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در روستای خویش گذراند اما به دلیل مشکلات مالی و کمک به وضعیت خانوادهاش مجبور شد تحصیل را رها کند.
شهید، اخلاقی ستوده و بسیار نیکو داشت و از لحاظ ایمان و تقوا و استقامت در راه حمایت از اسلام زبانزد همه بود. شهید بعد از پیروزی انقلاب، خیلی به امام و انقلاب علاقه داشت. با شروع جنگ تحمیلی چندین بار در جبهههای رزم و پیکار حضور یافت و یکبار در عملیات والفجر ۵ در منطقه چنگوله مهران بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه سر مجروح گردید و بلافاصله به بیمارستان انتقال داده شد.
وی برای آخرین بار، درحالیکه هنوز یکسال مانده بود که به خدمت سربازی اعزام شود دوباره خود را به عنوان پاسدار مشمول به سپاه معرفی کرد و به عنوان پاسدار وظیفه در قسمت تخریب و مینیابی مشغول انجام خدمت شد و در شب اول عملیات کربلای یک، همراه دیگر همرزمانش خاک خونرنگ مهران را از مینهای کار گذاشته شده دشمن پاک نمود تا راه را برای رسیدن به کربلا باز کند.
سه روز تمام شهر خونین مهران را مینیابی کرد و دوشادوش رزمندگان اسلام، شهر مهران و ارتفاعات آن را از لوث وجود کفار بعثی پاک سازی نمودند.
سرانجام در شانزدهمین روز از تیرماه ۱۳۶۵ درحالیکه همراه ۱۳ نفر تخریب چی با یک ماشین عازم مینیابی منطقه عملیاتی در دشت مهران بود. بر اثر پرتاب راکت هواپیماهای دشمن از ناحیه سر و گردن به شدت مجروح گردید و به بیمارستان انتقال داده شد.
اما در همان لحظه، جان به جان آفرین تسلیم کرد و رفت تا با امام شهیدان امام حسین (ع) محشور شود. مزار این شهید گرانقدر در زادگاهش واقع شده است.
دلنوشته برادر شهید:
برادر شهیدم من و تو همیشه با هم بودیم، با هم مدرسه رفتیم و در یک کلاس درس خواندیم و وقتی که انقلاب پیروز شد با هم "مرگ بر شاه" گفتیم.
جنگ که شروع شد، صدای هواپیماهای دشمن را شنیدیم و در دلمان به صدام و صدامیان لعنت کردیم. آرزو کردیم روزی ما هم بتوانیم با این دشمن بعثی بجنگیم، سه سال که از جنگ گذشت برای رفتن به جبهه بیتاب شدیم و به سپاه مراجعه کردیم.
به من گفتند؛ جبهه رفتن برای تو زود است و، ولی تا نامنویسی کردی و به جبهه رفتی، از اینکه نتوانستم با تو باشم ناراحت شدم، در عملیات والفجر ۵ به شدت مجروح شدی و تو را در یکی از بیمارستانهای شیراز پیدا کردم و این بار تصمیم گرفتم وقتی که به جبهه رفتی با تو همراه شوم.
سال ۶۳ بود که با هم جبهه بودیم، من در ارتفاعات ۲۳۰ چنگوله بودم، وقتی به دیدنم آمدی بعد از ساعاتی گفتگو و توصیهای برادرانه خداحافظی کردی و به گردان خودت برگشتی.
برادرم خوب یادم هست سال ۶۴ که تو در یکی از گردانهای تیپ ۱۱۴ بودی و من هم در گردان دیگری از همین تیپ بودم و برای دیدن یکدیگر در خطوط مقدم، مسافتهای طولانی پیاده روی کردیم و دل خوش بودیم به اینکه دو نفر از یک خانواده در خدمت اسلام هستیم و از مملکت اسلامی دفاع میکنیم.
برادرم یادت هست که بارها پدر و مادر میگفتند؛ شماها با هم به جبهه نروید و نوبتی بروید، ولی ما با عشق به امام قبول نکردیم.
چه خوب به یاد دارم که آخرین بار که تو رفتی مادر تو را از زیر قرآن رد کرد و برای تو دعا کرد و این بار متأسفانه من نتوانستم که با تو بیایم. نامهات که رسید متوجه شدم که به سختترین قسمت جبهه و تخریب از واحد مهندسی رزمی لشکر یازده امیرالمؤمنین (ع) رفتهای و بالاخره در تاریخ شانزدهم ۱۳۶۴ وقتی که مهران آزاد شد، خبر یافتیم که تو برای همیشه سفر کردی و بعد از چند روز که گذشت تازه متوجه شدم که من دیگر نمیتوانم در جبهه و پشت جبهه و جاهای دیگر با تو باشم و تنهای تنها ماندم.
با خودم گفتم که ای خدای مهربان، من و سعداله در مدرسه رفتن، در کار کردن، جبهه رفتن و در خیلی از جاها همراه هم، یار و یاور یکدیگر بودیم، ولی اگر قرار بود سعداله برود پس من چرا! من هم در جبهههای مهران و چنگوله با برادرم بودم، بی تو برادر تنها شدم، چرا من برای همیشه تنها ماندم؟...
انتهای پیام/