ده سال اسارت را با توسل به امام حسین(ع) تحمل کردم
به گزارش نوید شاهد ایلام، عبداله علیمرادی آزاده سرافراز ایلامی در آغاز کلامش به دوران کودکیاش رجوع کرد و گفت: دوران کودکی مهمترین دوران در شکل گیری شخصیت هر انسانی است و در آن دوران است که میتوان با دیدن و شنیدن خصلتهای خوب یا بد، این خصلتها را در کودک نهادینه کرد. خوشحالم که در محیط خوبی به دنیا آمدم. من در میان مردمی با روحیه سلحشوری و شجاعت، راه زندگی و بزرگ شدن را آموختم و زندگی عشایری که سرشت پاکشان با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نبود. پدرم مرد سختکوشی بود که هرگز او را بیکار ندیدم و من هم از همان ابتدای کودکی در کنار وی سعی میکردم مهارتهای زندگی روستایی را یاد بگیرم. مهارتهایی همچون کشاورزی و.... کمی که بزرگتر شدم برای کسب معاش حلال راهی شهرهای دیگری شدم.
من ایثار را از دوران کودکی آموختم
پدر الگویی تمام عیار برای شکلگیری شخصیت پسر است، علیمرادی در این خصوص خاطرنشان کرد: پدر الگويي تمام عيار و مظهر عطوفت، اقتدار، پايه چرخه اقتصاد و ساحلي امن برای حفاظت خانواده از تلاطم امواج زندگي است كه در اين ميان شخصيت فرزندان در سايه اخلاق، رفتار و اعتقاداتش رشد کرده و شكل ميگيرد. پدرم کم حرف بود و با صبر و حوصله به امور خانه و بیرون رسیدگی میکرد. تقریباً بیشتر وقتش صرف ما و خانه میشد. با این وجود شبها که به خانه میرسید با مادرم و من به گفتگو مینشست و برای روز بعد برنامهریزی و تقسیم کار میکرد. پدر و مادرم هر دو تلاشگر و صبور و مهربان بودند و من صبر و ایثار را از این دو آموختم.
مادرم الگوی غیرت بود
در زندگی سخت روستایی و عشایری در تحمل سختیها و رسیدگی به امور مادر نقش کمتری از مرد خانه نداشت، علیمرادی ضمن اشاره به این موضوع بیان داشت: پدر و مادرم درس نخوانده بودند و به هیچ مکتب و مدرسهای نرفته بودند و به همین خاطر مادر من نیز مثل سایر مادران ایل و سرزمینم کار خانه و مزرعه و دامها رسیدگی میکرد. مادرم قلبی مالامال از مهر و محبت داشت و همیشه با نیک نامی و خوبی در بین مردم ایلم زندگی میکرد و از احترام خاصی برخوردار بود و غیرت و عفت و عزت نفس او در زندگی سرمشق و الگویی برای من بود و همچون یک مرد در لباس زنانه پا به پای پدرم کار میکرد و زحمت میکشید.
در کودکی با اهلبیت (ع) آشنا شدم
هر نوزادی با فطرت دینی متولد میشود و از همان دوران طفولیت باید فرزندان را به روش دینی تربیت کرد، زیرا حضرت علی (ع) میفرمایند: «دروس در دوران کودکی، همچون نقش در سنگ است»، علیمرادی در این خصوص گفت: امروزه فعالیت و برنامه ریزی دشمن برای هجوم به فرهنگ دینی و ارزشهای اخلاقی و انقلابی ما مبرهن است. والدین باید از همان دوران کودکی مهر اهل بیت را در دل پاک فرزندانشان بکارند و این یکی از شیوههای تربیتی بسیار مهم است. پدر و مادرم و پدربزرگم از همان دوران کودکی مرا با اهل بیت مخصوصاً امام حسین(ع) آشنا کردند. پدربزرگم از نظر اعتقادی کاملاً مذهبی و بیشتر اوقات به قرائت قرآن مشغول بود و اهل نماز اول وقت بود. او هم فردی مهربان و آرام بود و من در کنار او بیشتر با امور دینی آشنا شدم.
در شرایط بسیار سخت کسب تحصیل کردم
استان ایلام در سالهای دور یکی از استانهای بسیار محروم بود، کودکان و نوجوانان برای کسب تحصیل دچار مشقت میشدند. علیمرادی نیز از این دسته بوده است، وی در این باره بیان کرد: زمانی که شش ساله شدم چون پدرم وقت نمیکرد پدربزرگم خودش مرا به ایلام برد و در مدرسه ثبتنام کرد. سال ۱۳۴۲ تنها یک مدرسه در ده پایین یعنی روستای بانقلان وجود داشت و ما هم چون دامدار و کوچرو بودیم مجبور شدم برای کسب تحصیل از خانه دور شوم و این امر در سن کم برای من سخت بود. مدرسه یک کلاسه که بخشی از آن به خوابگاه معلم اختصاص داده شده بود محیط جدید زندگی من شده بود. در همان روز ثبتنام پدربزرگم مرا به یک دکان برد و برایم کفش و لباس نو خرید. هیچوقت عطوفت و مهربانی و دست نوازشگرش را فراموش نمیکنم.
عشق به علماندوزی مشکلات را برایم آسان کرد
وی افزود: دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا با مشقت سپری کردم اما برای دبیرستان باید در شهر ایلام ساکن میشدم. با انتخاب رشته مورد علاقهام یعنی الکترونیک در هنرستان صنعتی ایلام به تحصیلاتم ادامه دادم. در اینجا بود که با دوستان جدیدی آشنا شدم که از نقاط مختلف استان به این دبیرستان آمده بودند. دوستانی که در زمان خودشان در زمره بهترینها بودند و از نظر ادب و رفاقت و همدردی همتا نداشتند. یاد همه آنها به خیر و نیکی باشد.
به انقلابیون پیوستم
نخستین اقدامات مردم ایلام در همراهی با نهضت اسلامی در اوایل دهه 1340 و پس از قیام خونین 15 خرداد و سپس تبعید امام خمینی شکل گرفت. علیمرادی در خصوص آن روزها گفت: فعالیت انقلابیون در گوشه و کنار کشور صورت میگرفت. اخبار اینگونه حرکات و جلسات به شهر ایلام هم میرسید. من هم سعی کردم از این قافله عقب نمانم و کمکم با مطالعه کتب مختلف از جمله کتابهای دکتر شریعتی بر اطلاعات خودم افزودم. تهیه آنها خیلی سخت بود اما با کمک دوستان انقلابی این امر میسر شد که به صورت نوبتی و با مراقبت خاص آنها را مطالعه میکردیم.
وی ادامه داد: کمکم بیانات و سخنرانیهای رهبر معظم انقلاب امام خمینی(ره) هم به به صورت ضبط شده یا مکتوب به دستمان رسید. در جلسات متعدد مذهبی که با حضور روحانیون در مسجد جامع ایلام و حتی مسجد صاحبالزمان(عج) برگزار میگردید شرکت میکردم. هر روز ارتباطات ما با روحانیت و افراد انقلابی بیشتر میگردید و سعی میکردیم در میان مجامع و مردم به روشنگری بپردازیم و این اعمال تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت.
حراست از مردم را پذیرفتم
پس از پیروزی انقلاب عدهای که چشم دیدن این پیروزی عظیم را نداشتند شروع به کارشکنی کردند و به اموال عمومی و مردم خسارت زدند. شهر ایلام هم از این قاعده مستثنی نبود. علیمرادی در این مورد تعریف کرد: با پیروزی انقلاب و نبرد نیروها در محل و با دستور روحانیت معزز در شهر ایلام خصوصاً آیت الله حیدری و به علت جلوگیری از خسارت به اماکن دولتی و بیت المال تیمهایی در سطح شهر ایلام وظیفه حفاظت و حراست از این اماکن را بر عهده گرفتند که بنده هم افتخار داشتم در کنار این عزیزان باشم خصوصاً شبها به پاسداری از دست آوردهای انقلاب مشغول بودم.
خدمت سربازی را پذیرفتم
عبدالله علیمرادی پس از چهار سال تلاش و پشتکار و تحمل سختیهای زیاد در راه کسب تحصیل سرانجام دوره دبیرستان را در رشته فنی برق به پایان میرساند و وارد مرحله کنکور میشود. خاطرات آن روزها از زبان خودش شنیدنیتر است: پس از پایان دبیرستان برای امتحان کنکور سراسری ثبتنام کردم. اطلاع خاصی از مرحله امتحان و نحوه برگزاری آن نداشتم و تا به حال نه کسی در این مورد مرا راهنمایی کرده بود و نه من به دنبال آن رفته بودم اما با توکل به خدا پای در این میدان گذاشتم کارت ورود به جلسه را گرفتم و در امتحان شرکت کردم و بعد از امتحان کنکور با تعدادی از رفقا تصمیمی گرفتیم به خدمت سربازی برویم چون حس میکردم کشورم برای دفاع از انقلاب بیشتر به سرباز نیاز دارد تا دانشجو. با تنی چند از دوستان پس از طی کردن مراحل مربوط به خدمت اعزام شدیم.
مخالفیان انقلاب در تلاش بودند
بیشترین درگیریها در کردستان بود که پس از فرمان امام برای آزادسازی شهرهای در دست احزاب کرد معاند و جداییطلب افراد زیادی از ایلام اعلام آمادگی کردند. بیشتر از هر زمانی میهن اسلامی مورد تهدید قرار گرفته بود به همینخاطر من و هشت نفر از دوستانم خودمان را به نیروهای نظامی در استان ایلام معرفی کردیم تا ما را به خدمت سربازی اعزام کنند. پادگان آموزشی شاهرود جایی بود که قرار بود ما ابتدا با فنون نظامی آشنا شویم و بعد به خدمتمان ادامه دهیم.
به لشکر 81 زرهی پیوستم
وی ادامه داد: پس از اتمام دوره آموزش در پادگان ۰۲ شاهرود به لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه پیوستم. در یک شب سرد زمستانی که برف زیادی هم باریده بود نیمههای شب به ما بیدار باش دادند سریع لباس پوشیدیم و آماده شدیم خبر رسید که ضد انقلاب به تاسیسات نفتی واقع در پاتاق سرپل ذهاب حمله کرده است و ما باید هرچه سریعتر برای پاکسازی و دفاع به آنجا میرفتیم.
اولین مأموریت مقابله با خرابکاران بود
علیمرادی مدت زیادی از خدمتش نمیگذرد که برای مقابله با معاندین انقلاب اسلامی اعزام میشود وی در این باره تصریح کرد: در کنار جاده اصلی پاتاق با چند تن از همقطارانم پیاده شدم و سنگر گرفتیم و شروع به تیراندازی کردیم تا نزدیکیهای صبح در آنجا ماندیم و پس از دفع دشمن به پادگان برگشتیم. اولین ماموریت و درگیری با ضد انقلاب در یک شب سرد و جانسوز نصیب ما شد خوشحال بودیم چون مانع از خرابکاری معاندین شده بودیم. به مهران مأموریت یافتم،
هر روز خبر درگیری در مناطق کردستان و شهرهایی از کرمانشاه به گوش میرسید و بدتر از آن خبر درگیری در مرزهای جمهوری اسلامی ایران با عراق بود. در این میان ارتش جمهوری اسلامی حسابی پای کار بود تا نگذارد وجبی از خاک کشور به دست اجنبی بیفتد. علیمرادی تعریف کرد: یک روز فرمانده گروهان ما را جمع کرد و پس از بیان مطالبی ماموریت دیگری را اعلام کرد او گفت که فردا با تمام تجهیزات به سوی مهران حرکت میکنیم. من فرمانده یک دستگاه توپ ۲۰۶ میلیمتری بودم، یک نفر راننده و یک نفر تیرانداز و یک کمک تیرانداز با من بودند، همان شب قبضه توپ را تحویل گرفتم و آن را تمیز و آماده کردم و راه افتادیم. پس از عبور از میان شهر ایلام دستور دادند در دامنه کوهی در نزدیکی ایلام اتراق کنیم.
دشمن به مهران حمله کرد
صدام حسین پس از پاره کردن قرارداد 1975 تجاوز علیه مرزهای کشور ایران را آغاز کرد یکی از این مرزها مهران بود. علیمرادی در این خصوص بیان داشت: در یکی از روزهای تیر ماه به سمت نقطه صفر مرزی در شهر مهران حرکت کردیم زمانی که به پل بزرگ رودخانه کنجانچم رسیدیم در محل بالاتر از سد انحرافی، عراق با توپخانه و خمپاره ستون نظامی ما را زیر آتش گرفت و صدها گلوله در اطراف ستون ما منفجر گردید، به سختی خودمان و ماشین آلات را پشت پاسگاه مرزی رضاآباد رساندیم و پس از آرایش نظامی با یک دستگاه توپ ۱۰۶ پاسگاه مقابل رضا آباد یعنی پاسگاه سیاه را به گلوله بستیم. فاصله نیروهای ما با عراقی فقط عرض رودخانه کنجانچم مهران بود.
وی افزود: مدتی را در آنجا ماندیم. هر روز شاهد گلوله باران دو طرف بودیم اما به علت کمبود مهمات، معمولاً دچار مشکل میشدیم از اینکه نمیتوانستیم به عمق خاک عراق حمله کنیم تا شهر مهران را از آتش عراق دور نگه داریم بسیار ناراحت و نگران بودیم. مردم ساکن شهر مهران هم خبر از حمله قریب الوقوع عراق به شهر را میدادند.
برای دفاع از کردستان اعزام شدیم
عبداله علیمرادی پس از یک ماه دفاع در مهران با دیگر سربازان به کرمانشاه برمیگردد اما در ادامه راه هم به دفاع از خاک کشورش میپردازد، وی در این باره بیان داشت: هنوز چند روزی از حضورمان در پادگان نگذشته بود که دستور دادند چند دسته از گروهان ۲ گردان ۱۹۵ به سوی مرز واقع در شیخ صالح حرکت کنیم. من و چند نفر به همراه ماشین و تجهیزات انفرادی به سمت سر پل ذهاب برای رفتن به مرز بین کردستان و کرمانشاه و در منطقهای به نام گردهنو و تنگه رستم در نزدیکی پاسگاه شیخ صالح حرکت کردیم به آنجا که رسیدیم فرمانده دستور داد که به خط مقدم نروم و در مقر فرماندهی باقی بمانم و بر ارسال مایحتاج و تجهیزات لازم برای آنان نظارت کنم پس از اصرار زیاد موافقت شد که با نفربر حامل غذا و تدارکات به خط مقدم بروم. شبی را آنجا با دوستان سر کردم. منطقه از جهت حضور نیروهای ضد انقلاب و خودفروخته هم چون حزب رستگاری کومله و دموکرات و جاسوسانی از داخل کاملاً آلوده بود و احتمال شهادت نیروها هر لحظه وجود داشت. کوههای دمو و باوسی در نوار مرز از حضور این افراد خائن خالی نبود و هر شب درگیریهایی برای ما و سایر نیروهای حاضر در منطقه ایجاد میکردند راههای ارتباطی با نیروهای ما را شبانه مینگذاری میکردند که به خوبی به یاد دارم که نرسیده به تنگه رستم، نفربر یکی از نیروهای مخلص ارتش به نام جلیلیان بر روی یکی از همین مینها رفت و پس از خسارت به نفربر خود نیز شهید شد.
اسارت بدترین اتفاق زندگیام بود
روز اول شهریور ماه روزیست که به گفته علیمرادی با بدترین حادثه زندگیاش مواجه میشود. او در مورد آن روز گفت: تعدادی از نیروها با دلهره و دستپاچگی به طرف نیروهای مستقر در داخل شیار آمدند و خبر از حضور نیروهای عراقی در داخل باغات نزدیک به رودخانه را دادند. به سرعت اندک نیروهایی را که برایمان مانده بود آماده کردیم. نفربرها و تانکهای متعدد دشمن وارد منطقه شدند. با ژ۳ و یک عدد آر پی جی به مقابله با آنها پرداختیم و آنها را مجبور به عقب نشینی کردیم اما از مسیرهای دیگری به سمت تنگه محل که مکانی استراتژیکی بود حرکت کردند کسی در آن مناطق در مقابل این حجم بزرگ نیرو و تجهیزات حضور نداشت و دشمن بدون هیچ گونه تلفاتی پای منحوس خود را به داخل خاک ایران گذاشت. نیروهای ما در میان نیروهای عراقی کاملاً باقی مانده و محاصره شدند تعدادی از بچهها شهید شدند. ما مقاومت کردیم روز بعد خبر رسید که قصر شیرین و سرپل ذهاب نیز سقوط کرده است خود را از هر جهت در محاصره میدیدیم نمیدانستیم به کدام سمت حرکت کنیم نیروهای عراقی در لباس شخصی و همراه با ضد انقلاب جلوتر از ما مسیر نیروهای خودی را بسته بودند. شلیک توپهای دوربرد عراق، منطقه را به جهنم تبدیل کرده بود. در میان عدهای از دشمنان ملت و انقلاب گرفتار شدیم پس از درگیری به ناچار اسیر دست دشمنان قسم خورده این آب و خاک که نیروهای عراقی را همراهی میکردند شدیم.
همان شب دست بسته ما را در محل پاسگاهی در عراق تحویل دادند عراقیها از همان اول کینه خود را به ما نشان دادند و با کتک و ضربات فراوان پذیرای ما شدند.
به اسارت اهل بیت اندیشیدم
وی افزود: ما را در انباری تنگ و تاریک چشم و دست بسته به مدت چند ساعت نگه داشتند، حتی پس از تحمل تشنگی و گرسنگی دو روزه حاضر به آب دادن به ما نشدند ساعت و پول و وسایل جزئی شخصی که همراهمان بود گرفتند و بردند در آن لحظات به اسارت اهل بیت فکر میکردم و داغها و سختیهایی که در این راه متحمل شدند به آنها متوسل شدم تا کم نیاورم. یکی از دوستان گفت مبادا کمکی از دشمن بخواهید بالاخره ما ایرانی هستیم گرچه اسیریم اما عزت و ایمان خودمان را به بهایی اندک نفروشیم و اگر اطلاعاتی خواستند به آنان اطلاعاتی ندهیم حتی اگر به قیمت جانمان تمام شود.
ما را به سلیمانیه بردند
آزاده سرافراز در خصوص لحظات اول اسارت میگوید: لحظاتی غمناک و باورنکردنی لحظاتی با سرنوشت مبهم لحظاتی که از مام وطن بریده میشدیم و به ناکجاآباد میرفتیم به خدا قسم همه اینها برایمان تحمل پذیر بود اما آنچه که آزارمان میداد وجود بعثیان ناپاک در داخل خاکمان و اشتغال قسمتهایی از ایران اسلامی بود. هر کس ما را میدید با سبک و روش خودش به ما ضربهای میزد و آدرس تهران را میپرسیدند. مدتی از زندانی شدن در دخمه پاسگاه عراق میگذشت که ما را به بیرون آوردند و با دست و پا و چشم بسته ما را به سوی مقصدی بردند که بعدها متوجه شدیم شهر سلیمانیه عراق است. خودرو حامل ما وارد محوطهای شد که کاملاً تاریک بود ما چند نفر را پیاده کردند و در داخل زندانی کاملاً تاریک انداختند به طوری که فاقد کوچکترین روزنهای بود.
به کرکوک رفتیم
وی تصریح کرد: یک هفته و یا بیشتر از آن در آن زندان مخوف بودیم پس از گذراندن ایام سخت دوباره با بستن دست و پا و چشم پس از یادداشت اسامی ما را سوار کردند و با گماردن محافظانی ما را در مسیری طولانی و پر از دست انداز حرکت دادند. از سختیهای راه و ماشین قفس مانند هر چه بگویم قابل باور نیست. چندین ساعت جانفرسا را گذراندیم و در بین راه به گونهای متوجه شدیم که ما را به سمت شهر کرکوک عراق میبرند.
در کرکوک با کتک از ما پذیرایی شد
حزب بعث با رفتار غیرانسانی و وحشیانه خود در مورد اسرای ایرانی، کارنامه ننگینی از خود در دنیا به جای گذاشت در حالیکه رفتار ایران در خصوص اسرای عراقی بر اساس مودت و مهربانی بود. علیمرادی ادامه داد: در کرکوک پس از عبور از میان نیروها و پذیرایی ضربات مختلف ما را کشان کشان به سمت ساختمانی بردند و با مشت و لگد به داخل سالنی که فاقد هر گونه روشنایی بود انداختند. تمامی پنجرهها و راههای نفوذی را از قبل با بلوک و سیمان بسته بودند آخرین نفر اسرا را که پرت کردند داخل، درب آهنی را بستند محیط از بس تاریک و ظلمانی بود حضور افراد دیگر را متوجه نمیشدیم و آنها هم در سکوت کامل در گوشهای از زندان کرکوک نشسته بودند. کمی بعد فهمیدیم که در آنجا بازجویی میشویم چون پس از هر سوال یک نفر با قنداق تفنگ بر شکم و پهلوها و بدن ما میکوبید. ما هم به گونهای جواب نامفهوم و به دور از واقعیاتی تحویل آنها میدادیم در یکی از بازجوییها با ضربه تفنگ بر روی گونهام یکی از دندانهایم شکست و صورتم کاملاً کبود و دهانم پر از خون شد.
شهادتین خواندیم
زندانهای حزب بعث از لحاظ امکانات بهداشتی بدترین مکان برای اسرای ایرانی بود، علیمرادی ضمن توضیح کامل در خصوص شرایط آن زندانها گفت: یک ماه و نیم از حضورمان در آن قفس بدبو میگذشت که یک روز دوباره چشم و دستمان را بستند و سوار بر یک کامیون نظامی ما را به جایی نامعلوم بردند. پس از پیاده شدن ما را به صف کردند و به صورت پنج نفری پشت سر هم ما را نشسته به صف کردند سربازان و درجهداران زیادی ما را محصور کرده بودند همگی مسلح بودند و میلههایی به شکل میلههای اعدام در آنجا وجود داشت بچهها با هم پچ پچ میکردند و اینکه اینجا کجاست از هم سوال میکردند یادم است که یکی از بچهها گفت دوستان به آخر خط رسیدهایم و اینجا هم میدان اعدام میباشد اسیر کناری شروع کرد به خواندن شهادتین و بعد هم حلالیت طلبید و گفت آماده شهادت باشید لحظات سختی بود و میبایست منتظر میشدیم که چه اتفاقی برای ما پیش میآید به یکباره درب ساختمان باز شد و یک سرهنگ با تعدادی اسکورت وارد شدند و مستقیم به طرف ما آمدند یک نفر مترجم نیاز بود که صحبتهای وی را تجربه کند. سرانجام عبدالله بقایی که از بچههای جنوب بود به عنوان مترجم به او معرفی شد. سرهنگ که خود را فیصل معرفی کرد هیکل تنومندی داشت و چوب دستی سران ارتش را در دست داشت شروع به تشریح زندان و نحوه برخورد با اسرا به نظر میرسید فردی آرام باشد وی قانون صلیب سرخ جهانی را یادآور شد و به ما یادآور شد که بایستی تابع مقررات ارتش عراق باشیم.
اسارت پر از محدودیت بود
در طی جنگ تحمیلی دشمن در هر عملیات تعدادی از رزمندگان ما را به اسارت خود درمیآورد. تعداد زیادی از اسرا به خاطر عدم رسیدگی به جراحاتشان در اسارت به شهادت رسیدند و بقیه به سختی زنده ماندند علیمرادی تأکید کرد: بیش از ۳۰ نفر بودیم که در آن سالن به عنوان اولین گروه اسرای موصل ساکن شده بودیم. نبود امکانات بهداشتی یکی از مشکلات اصلی ما بود که باید با آن میساختیم. برای رفتن به سرویس بهداشتی سربازان عراقی و درجهداران به فاصلههای کوتاه از همدیگر ایستاده بودند هر کدام وسیلهای را به عنوان تازیانه انتخاب کرده بودند. چوب، شلنگ، کابل،... به محض باز شدن در زندان و خروج اولین نفر تا آخرین نفر دستهای پلید بعثیون بالا میرفت و با شدت تمام بر بدن نحیف اسرا فرود میآمد میدان عجیبی بود کمتر کسی بود که حداقل پنج تازیانه در روز را دریافت نکند.
اردوگاه موصل 1 زندان من بود
اردوگاه موصل از اولین زندانهایی بود که تأسیس شد و اسرای ایرانی را در خود جای داد. شکنجهگاهی که حتی صلیب سرخ هم بر آن نظارت نداشت. آزاده سرافراز علیمرادی ادامه داد: با شکلگیری اردوگاه موصل۱ قدیم گروههای دیگر را از نقاط مختلف عراق به این اردوگاه منتقل کردند اکثر زنان و مردانی بودند که به علت کهولت سن در روستاهای اطراف خرمشهر و اندیمشک و نقاط دیگر جنوب کشور جمع آوری شده بودند دیدن این افراد که در آسایشگاهی جدا از ما نگهداری میشدند باعث ناراحتیمان میشد. حدوداً ۴۵ نفر پیرزن پیرمرد بودند که بعداً آنها را به جای نامعلومی انتقال دادند.
اسرا همدل و همراه همدیگر بودند
اسرای ایرانی با وفاداری و نوع دوستی پا به پای همراهان دیگر بدون واهمه از عواقب سخت و مجازاتهای جان فرسا در تمامی روزهای اسارت در کنار هم بودند و جان خود را پناهگاه همراهان و سربازان ایران اسلامی خود قرار میدادند. علیمرادی افزود: از اینکه کسی ترس به خود راه نمیداد و اینگونه جانفشانی میکردند نمیبایست متعجب شد. برای اینکه وقت و گذشت زمان را فراموش کنیم تقویم ماه و سال را بر روی تکه پارچهای نوشته و در جای مخصوص برای استفاده بعدی جاسازی و مخفی میکردیم کم کم ایام را به این نوع تقویم اضافه کردیم که این گونه مراسمات و ایام را از دست ندهیم. مثلا در ایام محرم در خفا سینهزنی میکردیم.
وضعیت غذا در اسارت اسفبار بود
علیمرادی در خصوص روزهای سخت اسارت اذعان داشت که در تمام دوران اسارت هیچگاه یک دل سیر غذا نخوردیم. با تکه سمونی و مقداری آش یا شوربا برای صبحانه و مقداری برنج و خورشت برای ناهار شب و روز اسارت را سپری میکردیم غذایی که میدادند آنقدر اندک و ناچیز بود که فقط ما را از گرسنگی نمیکشت. نانی که میدادند و گلولهای از خمیر بود که وسط آن کاملاً ناپخته بود و اگر یک روز میماند سفت و کلفت و بی مزه میشد. برنامه غذایی کل اردوگاهها در عراق یکسان بود ما به مدت ۱۰ سال یا دقیقتر بگویم مدت ۳۶۵۰ روز غیر از این غذاها چیزی نخوردیم.
در اسارت هر لحظه توکلمان به خدا بیشتر میشد
ایمان و توکل به خداوند تنها روزنه امید اسرا در زندانهای حزب بعث بود که اگر این نبود قطعاً کسی در آن شرایط سخت زنده نمیماند. علیمرادی در این خصوص تصریح کرد: هرچه جلوتر میرفتیم و بر مدت اسارت افزوده میشد در کنار این همه نامردی و نابسامانی اطمینان ما به خدا بیشتر میشد. در موصل۱ قدیم، سرهنگی به نام فیصل که قد بلند و هیکل تنومندی داشت و از انواع مدالها بر خود آویزان کرده بود فرماندهی اردوگاه را بر عهده داشت. دارای شخصیتی متفاوت نسبت به سایر افرادی بود که ما با آنها تاکنون با آن روبهرو نشده بودیم نظم و انضباط خاص ارتش خود را کاملاً رعایت میکرد معمولاً خیلی کم حرف بود و سعی میکرد ساعت هواخوری اسرا را اندکی افزایش دهد که معمولاً با مخالفت سخت استخبارات عراق مواجه میشد. هنوز اندکی از اعتقاد به اسلام و قرآن در وجود او بود یک روز من و تعداد دیگری از بچهها با جزواتی از قرآن کریم که مخفیانه وارد اردوگاه شده بود در حال تمرین قرائت و تلاوت قرآن بودیم که فیصل یکباره با سایر افسران وارد اتاق ما شد فرصت بستن و جمع کردن جزوات را نداشتیم بچههای دیگر از جایشان بلند شدند ما که ۸ نفر بودیم همچنان نشسته به تلاوت قرآن ادامه دادیم سرهنگ فیصل با ناراحتی تمام به سمت ما آمد و از اینکه جلوی پایش بلند نشدهایم بسیار ناراحت و عصبانی شد. علت را جویا شد گفتیم ما قرآن میخواندیم و احترام قرآن بالاتر از هر چیزی میباشد.
علیمرادی ادامه داد: فیصل گرچه ناراحت بود اما به حرمت قرآن آن روز به ما چیزی نگفت و گفت اینکه دارید میخوانید چرا تکه تکه است محسن گفت ما قرآن نداریم و مجبوریم از این جزوات استفاده کنیم.فیصل دستور داد که تعدادی قرآن به اتاق ما و سایر اتاقها بدهند و از آن روز وجود قرآن در اردوگاه آزاد شد و این هم عنایتی از جانب خدا و کلام خدا بود.
در اسارت به قرآن پناه میبردیم
عبداله علیمرادی در خصوص برنامههایی که در اسارت اجرا میشد گفت: تعداد اسرا به مرور زمان و طولانی شدن جنگ هر روز اضافهتر میشد ما نباید بیکار میماندیم. اولین کار و برنامه ما پناه بردن به قرآن بود. قرائت و یادگیری کلام الهی اولین قدم ما برای مبارزه با اسارت بود نزدیکی به قرآن و شنیدن کلام وحی به ما آرامش میداد و ما را به آینده امیدوار میکرد.
بالاخره خورشید آزادی دمید
کلام آزاده سرافراز ایرانی عبداله علیمرادی به آزادی ختم شد: مودت، همدلی، همراهی، دلسوزی، خدمت بیمنت از شاخصههای برجسته اسرا بود که همچون میادین جنگ تحمیلی در دل اسارتکدههای دشمن ظهور یافته بودند، این رفتارها و کردارها و توصیف آنها از محالات است و تکرار آنها نیز در حال حاضر دور از دسترس شده است. ده سال از بهترین سالهای عمرم را در اسارت گذراندم تا اینکه خبر رسید میخواهند اسرا را تبادل کنند. شادی و شور و شعف در میان اسرا پیچید. بالاخره توکل به خدا و صبر جزیل نتیجه داده بود و ما آزاد شدیم و به آغوش پرمهر وطن برگشتیم. نفس کشیدن در هوای وطن به ما جان دوبارهای داد. هزاران بار خداوند را شاکر شدیم که زنده مانده بودیم و دوباره توانستیم به خانه برگردیم.