شهیدی که بعد از شهادت آرزوی فرزندش را برآورده کرد
به گزارش نوید شاهد ایلام، سن و سالی نداشتم که پدرم به شهادت رسید. یادم هست آن موقعها برادر بزرگم بیست سالش بود. من بچه بودم و می رفتم تو کوچه ها بازی میکردم. یک روز دیدم بچهها کفش اسکیت پوشیدند و چقدر قشنگ با آنها بازی می کنند. خیلی دلم خواست من هم یک جفت داشته باشم. آمدم خانه به مادرم گفتم مامان میشه برای من هم کفش اسکیت بخری؟
مادرم با مهربانی گفت: «پسرم مجیدم! اگه ما این کار رو بکنیم مردم چی فکر میکنن؟ اون وقت خیال میکنن حالا که پدرت شهید شده، چه پولهایی که به ما نمیدن!»
این داستان گذشت و هر چه من اصرار کردم مادرم زیر بار نرفت تا این که چند روز بعد داییام اومد خونمون خطاب به مادرم گفت: «مجید از شما چیزی خواسته؟»
مادرم پرسید: «نه چطور؟! شما بگو چیزی خواسته؟»
مادرم خیال میکرد من چیزی به داییام گفتم. پرسید: «مجید چیزی گفته؟»
داییام گفت نه چیزی نگفته. کمی مکث کرد و سر به زیر گفت: خواب ابراهیم رو دیدم. انگار دستاش گلآلود بود. پرسیدم آقا ابراهیم! چرا دستاتون گل داره؟ گفت دارم یه خونه درست میکنم. بیا داخل خونه را ببین. منم رفتم داخل خونه. دیدم یک خونهی بزرگ و تمیزه! داخل خونه هم فرشهای زیبایی انداخته بود. دقیق یادم نیست، فکر کنم یه مسجد یا امامزادهای روبهروی در خونش بود. دیدم یه تابلو زده رو دیوار خونهش. دیدم عکس یه جفت کفش اسکیت بود. ازش سوال کردم داستان این کفش اسکیت چیه؟ برام بگو؟ برام تعریف کرد: مجید از من این کفشها رو میخواد! دیدم یک جفت کفش اسکیت هم دستش بود اما دلهره داشت و نگران بود. شاید اینا رو پاش کنه زمین بخوره! میخوام براش کفش اسکیت بخرم.
رو به مادرم کرد و پرسید: «واقعا مجید ازت اسکیت میخواد؟!»
سکوت همه جا رو فراگرفته بود. مدتی از این ماجرا گذشت. آخر برای من اسکیت نخریدند. مدتی بعد مسابقه ای برگزار شد. دفترچهای را باید پر میکردیم و برای مسابقه می فرستادیم. من در مسابقه شرکت کردم. در کمال ناامیدی دفترچه رو پر کردم و فرستادم. از نظر من جایزه خاصی قرار نبود به ما داده بشه. مدتی گذشت از اداره پست ایلام با ما تماس گرفتند. منزل ما با شهر خیلی فاصله داشت. به ما گفتند یه بستهی پستی براتون اومده بیاین ببرین. ما هم رفتیم بسته رو گرفتیم. یک کارتون بود با محتویات نامعلوم!
وقتی به خونه برگشتیم کارتون که که باز کردیم چند بسته پفک توش بود. همه با تعجب نگاه میکردیم که برای ما چند بسته پفک فرستادن!
با خودم گفتم: «اینم از جایزه هاشون که همش سر کاریه!»
باورمان نشد. جعبه سنگینتر از اون بود که فقط پفک داشته باشه. پفکها رو که برداشتیم، با کمال ناباوری دیدیم که زیر پفکها یک جفت کفش اسکیت بود. بله بابام بالاخره آرزوی من رو برآورده کرد و اون چیزی رو که میخواستم برام فرستاد.
قرآن میفرماید: شهدا زنده اند خیال نکنید که شهدا از دنیا رفته و مرده اند. آنها زنده اند. بلکه زنده تر از همه آدم های روی زمین اند.
راوی: فرزند شهید ترور سرهنگ پاسدار ابراهیم باقری استان ایلام
گفتنی است؛ شهید ابراهیم باقری که سالها در جبهههای جنگ با نیروهای کومله و دموکرات مبارزه کرد، بعد از جنگ نیز همچنان در کسوت پاسداری در مبارزه با اشرار با جان و دل تلاش میکرد و سرانجام پنجم شهریور ۱۳۸۸ساعت یک و نیم بامداد پنجشنبه در درگیری شبانه با منافقین کوردل در منطقه شیخ صله و ارتفاعات بموبه درجه رفیع شهادت نایل آمد.
انتهای پیام/