مادر شهیدان طهماسبی‌پور
همزمان با راهپیمایی مردم ایلام به مناسبت سالروز ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ حزب بعث در اقدامی ددمنشانه شهر ایلام را بمباران کرد که منجر به شهادت ۳۷ تن از مردم بی‌گناه این شهر شد که در میان آن‌ها شهدای دانش‌آموز نیز به چشم می‌خوردند. نوید شاهد ایلام جهت بزرگداشت نام و یاد شهدای دانش‌آموز به سراغ مادر شهیدان طهماسبی‌پور که خود نیز از جانبازان ۷۰ درصد است رفته، که این مصاحبه در ادامه تقدیم حضورتان می شود.

به گزارش نوید شاهد ایلام، فاطمه سعادت مادر شهیدان شهین، ماریا و عزت‌الملوک طهماسبی‌پور، سال ۱۳۲۸ در شهرستان ملکشاهی به دنیا آمده است. او جانباز ۷۰ درصد است و هنوز هم جسمش مهمان ترکش‌های ریز و درشتی است که در میان گوشت و پوستش جا خوش کرده‌اند. به مناسبت گرامیداشت روز دانش آموز پای صحبت‌های این مادر گرانقدر نشسته‌ایم.

صدام ملعون سه فرشته مرا شهید کرد

فاطمه خانم ضمن بزرگداشت شهدای ۱۵ خرداد ۱۳۶۱ و طلب عافیت برای مادران داغدیده شهدا اظهار داشت: روز پانزده خرداد ۱۳۶۱ یکی از روزهایی‌ست که چهره منحوس و ملعون صدام آشکار شد، چون که با بمباران مردم بی‌گناه شهر ایلام کارنامه خود را سیاه‌تر از پیش کرد. سه دخترم که آن‌ها را خاتون صدا می‌زدم همانند سه فرشته به آسمان پر کشیدند اما همیشه این سوال برایم تکرار می‌شود که دختران من و امثال آن‌ها به کدامین گناه کشته شدند.

شهین، نور چشم و چراغ خانه‌

وی در خصوص دخترش، شهیده شهین طهماسبی‌پور گفت: او فرزند بزرگ من بود که در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد. در آن روز‌ها کلاس نهم را با معدل عالی تمام کرده بود. یکی- دو روز قبل از شهادتش در مدرسه زینب برایش جشن گرفته و تاج گل روی سرش گذاشته بودند. مدرسه به خاطر او آذین بسته شده بود. تمام معلمان و همکلاسی‌ها دوستش داشتند. او متین و باوقار و مهربان بود. همزمان با تحصیل خیاطی هم می‌کرد. دوست داشت به ما کمک کند. هیچوقت فقرا را دست خالی از خانه رد نمی‌کرد. حتی گاهی اوقات با پول خودش برایشان خشکبار و مرغ تهیه می‌کرد. او چراغ خانه‌ای بود که صدام ملعون آن را خراب کرد.


عزت‌الملوک و ماریا دو گل نوشکفته 

فاطمه سعادت مادر شهدای طهماسبی‌پور در حالی‌که رو به عکس دخترانش مویه می‌کرد و اشک می‌ریخت، در خصوص دو دختر دیگرش گفت: ماریا سال ۱۳۵۱ و عزت‌الملوک سال ۱۳۵۳ به دنیا آمد. ماریا کلاس پنجم و عزت‌الملوک کلاس سوم ابتدایی بود. این دو با خواهرشان شهین رابطه بسیار دوستانه‌ای داشتند. شهین برای آن‌ها الگو بود. کم پیش می‌آمد که کاری را بدون همکاری با یکدیگر انجام بدهند. آرام، اما پر شور و نشاط بودند.

دشمن خرداد ۶۱ را برای ما خونین کرد

سعادت در خصوص ۱۵ خرداد ۱۳۶۱ گفت: صبح آن روز برای بچه‌ها سفره پهن کردم و به آن‌ها گفتم که صبحانه‌شان را بخورند. عزت‌الملوک گفت که مادر بروم نان روغنی بخرم برای صبحانه؟ گفتم از زیر قالیچه پول بردار. او رفت و با پنج نان روغنی برگشت. من ۱۸ تا گاو شیری داخل حیاط بزرگ خانه نگهداری می‌کردم شیر آن‌ها را دوشیده بودم و همراه ماستی که از روز قبل آماده کرده بودم به مشتریان فروختم. دخترانم مدام صدایم می‌زدند که بروم صبحانه بخورم من گفتم: ظرف‌ها را بشویم و بگذارم جلوی آفتاب، بعد برمی‌گردم. کارم که تمام شد و خواستم برگردم داخل خانه یک دفعه صدای یورش هواپیما‌های دشمن بلند شد. زمین و زمان پر از گرد و خاک و سیاهی شد.

زمین و زمان به هم دوخته شد

در طی بمباران شهر ایلام تعداد زیادی از مردم مجروح شدند سعادت در این خصوص گفت: زمانی که کارم در حیاط تمام شد پسر دوساله‌ام فرهاد را در آغوش گرفتم. پسر شش ماهه‌ام محسن هم در گهواره بود. دو پسر دیگرم بهزاد و فرزاد برای فوتبال بیرون رفته بودند. آن روز شهین به پدرش گفت: دلم سیرآبی می‌خواهد. همسرم رفت بازار تا برای بچه‌ها خرید کند و سیرآبی بیاورد. همزمان با صدای غرش هواپیما‌ها میگ‌های سیاه را دیدم که بر روی دیوار‌های حیاط خانه ما و همسایگان پایین آمدند. بر اثر موج انفجار پسرم از آغوشم چندین متر آن طرف‌تر پرتاب شد.

داد زدم دختر‌ها بیرون نیایید الان کشته می‌شوید اما دیدم که هر سه دست همدیگر را گرفته‌اند و به سمت من می‌دوند. بر اثر موج و ترکش روده‌هایم از شکمم بیرون ریخته بودند اما به فکر فرهاد بودم که در خون خود می‌غلتید، در میان گرد و غبار دیدم که موهایش آتش گرفته‌اند سینه‌خیز خودم را به او رساندم چنگ زدم در موهایش تا او را داخل جوب آب بیندازم، اما دست و لباس خودم هم آتش گرفت. یک دست و یک پای فرهاد در آن بمباران به شدت مجروح شد الان با عصا راه می‌رود و جانباز است.

پسر شش ماهه‌ام در گهواره زیر آوار بود

فاطمه سعادت مادر شهدای طهماسبی‌پور در ادامه ماجرای بمباران خانه‌اش گفت: آن روز پسر شش ماهه‌ام محسن را داخل گهواره خوابانده بودم و روی گهواره‌اش را با چیزی شبیه پتو پوشاندم تا پشه اذیتش نکند. وقتی نیرو‌های امدادگر و اطرافیان ما را به بیمارستان امام ایلام منتقل می‌کنند از وجود محسن خبر ندارند بعد از چهار روز آواربرداری یادشان می‌ا‌فتد که یکی از بچه‌ها خانه کم است به کارشان ادامه می‌دهند؛ و محسن را در حالی‌که گریه می‌کند از زیر آوار بیرون می‌آورند ترکش گوشه پیشانی پسرم را چاک کرده بود و خون پیشانی‌اش به داخل دهانش سرازیر شده بود شاید همان خون باعث زنده ماندنش بود. خدا را شکر او الان پزشکی موفق و سالم است.


مرا داخل سردخانه گذاشتند

در طی بمباران خانه رستم طهماسبی‌پور پدر سه دختر شهید؛ شهین، ماریا و عزت‌الملوک مادر خانواده به بیمارستان امام منتقل می‌شود. فاطمه سعات در این خصوص اذعان داشت: دست و لباسم که آتش می‌گیرد همان موقع پسرم بهزاد که برای خوردن آب زمین فوتبال را ترک کرده به خانه می‌آید با دیدن من وحشت می‌کند و سریع با آب جوب آتش روی لباس‌های من و فرهاد را خاموش می‌کند. بعد از آن چیزی که یادم می‌آید این است که دیدم روی برانکارد سبزی به سمت سردخانه می‌روم. مرا داخل سردخانه که داخل حیاط بیمارستان امام بود گذاشتند دست‌ها و سرم بیرون بودند. آن دستم که سوخته بود نمی‌توانستم تکان دهم، اما آن یکی دستم را بلند کرده و تکان می‌دادم. هواپیمای حمل مجروحین داشت از زمین بلند می‌شد گویا خلبان دست من را که تکان می‌خورد می‌بیند این را بعداً کارکنان بیمارستان گفتند. او هواپیما را می‌نشاند و به سراغ امدادگران می‌آید و با حالتی عصبانی می‌گوید که این زنده است چرا او را داخل سردخانه گذاشته‌اید.

به بیمارستان ۵۰۱ ارتش کرمانشاه منتقل شدم

پس از اینکه فاطمه سعادت توسط آن خلبان فداکار نجات پیدا می‌کند او را به هواپیما منتقل می‌کنند. وی خود می‌گوید: داخل هواپیما چهار پرستار زن به من کمک می‌کردند آن‌ها ابتدا یک پتو را دورتادور شکمم پیچیدند که روده‌ام دوباره بیرون نزدند. چون دست‌هایم سوخته بودند نتوانستند سرم به آن‌ها وصل کنند. یک سرم به رگ گردن و یکی هم به رگ پایم وصل کردند دختر یکی از اقوام که داخل هواپیما مسافر بود برایم روسری جور کرد، چون روسری‌ام سوخته بود. در بیمارستان ارتش کرمانشاه ۵۵ روز بستری شدم در حالی‌که به هیچ عنوان نمی‌توانستم صحبت کنم، چون چانه و صورتم هم به شدت مجروح شده بود.

خرداد خونین ایلام هیچوقت فراموش نمی‌شود

در میان شهدای بمباران ۱۵ خرداد ۱۳۶۱ ایلام تعدادی کودک و نوجوان هم دیده می‌شود که در خون خود غلتیدند. سعادت در ادامه اظهار داشت: از زمانی که به بیمارستان منتقل شدم تا دو سال بعد از وضعیت خانواده‌ام هیچ اطلاعی نداشتم. پسرم بهزاد نزدیک خانه پای قطع شده‌ای را می‌بیند آن را لای پتو می‌پیچد و تا بیمارستان امام می‌دود او فکر کرده بود پای یکی از خواهرانش است، اما پرستاران او را آرام می‌کنند و می‌گویند اعضای بدن خواهرانت سالمند آن‌ها با تیر مستقیم شهید شده‌اند. بعداً فهمیدم که از داخل بالگرد دشمن به سمتشان شلیک شده است در واقع دقایقی بعد از بمباران دشمن وقتی می‌بیند آن‌ها داخل حیاطند و هرسه با هم هستند به سمتشان شلیک می‌کند. آن پا متعلق به یک مرد عرب بود که در همسایگی ما مستأجر بود.

به بیمارستان لبافی‌نژاد اعزام شدم

سعادت در خصوص روند درمانش پس از اعزام به بیمارستان ارتش گفت: در آن بیمارستان ۵۵ روز بستری بودم اما چون وضعیتم وخیم بود به تهران اعزام شدم، در طول درمان خواهرم نوربانو و نامادری‌ام پرستارم بودند آن دو مخصوصاً نامادری‌ام برایم کم نگذاشتند. برای تخلیه روده، کیسه به بدنم وصل کرده بودند. در آن ۵۵ روز حتی یک بار هم اجازه آب خوردن نداشتم هر چه به نامادری‌ام التماس می‌کردم فایده نداشت او وقتی عطش من را می‌دید گریه می‌کرد و فقط با پنبه لبانم را خیس می‌کرد. بعداً برایم تعریف کردند که شهین تا نزدیک بیمارستان شهید سلیمی در ششدار زنده بوده و مدام آب می‌خواسته، اما همراهان اجازه نداشتند به او آب بدهند و او تشنه لب شهید شد.

بی‌قرار دخترانم بودم

وی ادامه داد: در آن دو سال چندین بار از همراهانم خواستم که دخترانم را بیاورند تا ببینمشان، اما آن‌ها مدام می‌گفتند مقدور نیست. یک بار در اتاق عمل یکی از پرستاران با من حرف زد، او می‌خواست به من آرامش بدهد تا عمل به خوبی انجام گیرد، گفتم خدا بزرگ است من هم بمیرم مهم نیست سه خاتون به جایم می‌ماند. آن پرستار و پزشک داخل اتاق عمل با شنیدن این حرف اشکشان جاری شد اما من نمی‌دانستم چرا گریه می‌کنند اصلاً حتی لحظه‌ای فکر نمی‌کردم که سه دخترم شهید شده باشند. یک روز دکتر از من پرسید چیزی نیاز داری برایت بیاورم؟ گفتم سه روسری برای دخترانم می‌خواهم که سه رنگ مختلف داشته باشند. او هم شروع کرد به گریه کردن و روز بعد سه تا روسری زیبا داخل بالشت زیر سرم گذاشته بود.

به بیمارستان امام ایلام برگشتم

شهر ایلام ده‌ها بار هدف بمباران هواپیما‌های دشمن قرار گرفت دشمن حتی به بیمارستان‌ها و مراکز بهداشتی که طبق قانون صلیب‌سرخ حمله به آن‌ها ممنوع است رحم نمی‌کرد. سعادت در این خصوص یادآور شد: بعد از دو سال به بیمارستان امام برگشتم. در بیمارستان امام، دکتر بدخش حسابی به من رسیدگی می‌کرد یک شب خواب دیدم که هر سه دخترم به ملاقاتم آمده‌اند. شهین یک گل و آن دو دیگر دو غنچه در دست داشتند. شهین یک آیینه قدی هم با خودش آورده بود من به خاطر ترکش‌هایی که به کمرم اصابت کرده بود نمی‌توانستم راه بروم، شهین در خواب به من گفت مادر بیا جلو آیینه ببین چقدر زیبا شده‌ای! یاعلی بگو و بلند شو. بعد دست خودش را به کمرم گرفت تا بتوانم بلند شوم. از خواب که پریدم خیلی گریه کردم. از هرکسی که به عیادتم می‌آمد سراغ دخترانم را می‌گرفتم آن‌ها هم مدام می‌گفتند که هر سه حالشان خوب است و کمی زخمی شده‌اند و می‌ترسند بیایند عیادتت. سه هفته از آمدنم به بیمارستان امام می‌گذشت که یک روز بیمارستان بمباران شد سه نفر شهید شدند یکی از آن‌ها زنی بود که در اتاق کنار من بستری بود. بدنش تکه تکه شده بود.

مهمان خانه خواهرم شدم

طی بمباران شهر ایلام ساکنین آن به حواشی شهر و روستا‌ها پناه می‌بردند برای اینکه جان فرزندان خود را نجات دهند. پس از بمباران بیمارستان امام فاطمه سعادت را به روستایی در شهر ملکشاهی منتقل می‌کنند. وی در این باره تعریف کرد: دکتر بدخش به برادرانم خبر داده بود که من را از بیمارستان ببرند. من مهمان خانه خواهرم نوربانو شدم. در همان روز‌ها دوباره بیقرار دخترانم بودم و به آن‌ها اصرار می‌کردم که خبرشان کنند تا بیایند. یک شب دوباره همان خواب را دیدم با صدای یاعلی و داد و هوار من، خواهرم که در حال آماده کردن صبحانه بود سر رسید، قسمش دادم که شهین را خبر کند و او فقط مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. زن عمویم را خبر کردند او آمد و جریان شهادت سه نوگلم را به من داد و من را به صبر و آرامش دعوت کرد.


سر مزار دختر‌های شهیدم حاضر شدم

مادر شهدای طهماسبی‌پور ادامه داد: ماشینی آوردند در کابینش جا انداختند و دراز کشیدم و به سمت گلزار شهدای صالح‌آباد رفتیم. وقتی با سنگ قبر سه دخترم که آرام کنار هم خوابیده بودند مواجه شدم دیگر باورم شد که هیچگاه آن‌ها را نمی‌بینم. چقدر سخت است که آرزوهایت را خاک کنی. من آرزوی عروس شدنشان را داشتم. شهین همیشه می‌گفت می‌خواهم آنقدر درس بخوانم تا روزی بتوانم شاغل شوم و به پدرم کمک کنم. پدر خیلی زحمت می‌کشد. آن روز یادم هست که به پدرش گفت لباس‌هایت را عوض کن تا آن‌ها را بشویم. او به نظافت و پاکیزگی اهمیت زیادی می‌داد.


اطرافیان مرا به زندگی امیدوار کردند

زنان غیور و صبور استان ایلام در روز‌های سخت جنگ تحمیلی مردانه با مشکلات جنگیدند و در تربیت و پرورش فرزندانشان سنگ تمام گذاشتند. سعادت دوره سخت مجروحیت را پشت سر می‌گذارد و به تربیت سایر فرزندانش می‌پردازد. وی در این خصوص تعریف کرد: دلداری و همدردی اطرافیان مخصوصاً دکتر بدخش من را به ادامه زندگی وا داشت. دکتر بدخش ماهی یک بار به عیادت من می‌آمد و هر بار یک آمپول به من ترزیق می‌کرد که بعداً فهمیدم آن آمپول‌ها به خاطر این بوده که من دوباره صاحب فرزند شوم. او مدام به من می‌گفت باید به زندگی امیدوار باشی و جای سه دختر شهیدت را با فرزندان جدید پر کنی. من، چون به شدت کمر درد داشتم از حاملگی می‌ترسیدم. زهرا، مینو و حسین پس از جنگ تحمیلی متولد شدند و الان افراد موفقی برای جامعه هستند.

کلام آخر

حرف آخر بانوی داغدیده اما صبور ایلامی خانم فاطمه سعادت این بود: این روز‌ها وقتی از صفحه تلویزیون شهادت مظلومانه کودکان بی‌گناه غزه را می‌بینم از ته دل گریه می‌کنم، چونکه بی‌اختیار به یاد صحنه شهادت فرزندانم می‌افتم، امیدوارم همانطور که صدام به درک واصل شد رژیم کودک‌کش صهیونیسم نیز نابود شود. از خداوند منان می‌خواهم که چشم بد را از کشورم ایران که حاضرم بقیه فرزندانم را هم فدایش کنم، دور کند.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده