امام به دوستانم افتخار می‌کنه!

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۱۲
خواهر شهید «ماشاءالله مداح» نقل می‌کند: «گفتم: کجا داداش؟ گفت: با بچه‌ها قرار دارم. گفتم: معلومه با کی می‌گردی که همیشه کار داری؟ گفت: با همون‌هایی که امام بهشون افتخار می‌کنه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ماشاءالله مداح» چهارم فروردین ۱۳۳۸ در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش علی‌اکبر، فروشنده بود و مادرش اختر نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. مغازه‌دار بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم اسفندماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

امام به دوستانم افتخار می‌کنه!

از خدا می‌خوام تو هم شهید بشی

با هم شوخی می‌کردند. یکی از بچه‌ها به ماشاءالله گفت: «من می‌دونم تو شهید می‌شی. این رو، روی پیشونیت می‌خونم.»

ماشاءالله خندید و گفت: «نگران نباش. اگه من شهید شدم، از خدا می‌خوام تو هم شهید بشی.»

(به نقل از سید محمدابراهیم احمدپناهی، هم‌رزم شهید)

بعد از شهادت، متوجه حالاتش شدیم

یکی گفت: «آره، با همیشه فرق می‌کنه. ساکته و با کسی حرف نمی‌زنه.»

یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «شوخی هم نمی‌کنه. فکر کنم مشکلی داره.» دو روز بعد وقتی خبر شهادتش را شنیدیم، متوجه حالاتش شدیم.

(به نقل از قدرت‌الله شاهورانی، هم‌رزم شهید)

الان وقت مبارزه است

با ناراحتی گفتم: «الان وقت درس خوندنته. فکر خودت نیستی، فکر پدر و مادر باش.»

گفت: «اتفاقاً الان وقت مبارزه است. به فکر پدر و مادر هم هستم.»

(به نقل از خواهر شهید)

امام به رفیقام افتخار می‌کنه

داشت می‌رفت بیرون. گفتم: «کجا داداش؟» گفت: «با بچه‌ها قرار دارم.» گفتم: «معلومه با کی می‌گردی که همیشه کار داری؟»

گفت: «با همون‌هایی که امام بهشون افتخار می‌کنه.»

(به نقل از خواهر شهید)

وظیفه‌ همه است که کشور رو از دست شاه نجات بدن

شب بود که به خانه آمد. گفتم: «این وقت شب کجا بودی؟»

گفت: «راهپیمایی.»

گفتم: «مادر! این کار‌ها رو نکن خطرناکه.»

گفت: «برین بیرون ببینین چه خبره، دسته‌دسته مردم میان راهپیمایی، اون‌وقت به من می‌گی نَرم.»

بعد گفت: «الان وظیفه‌ همه است که کشور رو از دست شاه و شاه دوست‌ها نجات بدن!»

(به نقل از مادر شهید)

هدیه‌ای از طرف شهید

کتاب‌های زیادی بغلش بود. آمد و گفت: «دایی! بیا اینجا کارت دارم.» خواهرزاده‌اش کلاس اول بود. پیشش آمد. کتاب‌ها را به او داد و گفت: «این‌ها مال تو باشه.»

با خوشحالی از دستش گرفت و گفت: «من که نمی‌تونم بخونم.»

گفت: «الان نمی‌تونی. هروقت بزرگ شدی بخون. به دردت می‌خوره.» یک سری از این کتاب‌ها، کتاب‌های حضرت امام خمینی(ره) بود و بقیه‌اش هم احکام و سرگذشت امامان معصوم(ع).

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده