همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت

دوشنبه, ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۴۸
دوست شهید «علی حمیدی» نقل می‌کند: «همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت. بچه‌ها گفتند با هم کشتی بگیریم. هر دو نفرمان از لحاظ قدرت بدنی قوی بودیم. شروع کردیم. یک ربع کامل مبارزه کردیم. بعد از مسابقه گفت: به بقیه گفتم که زمین خوردنت کار من نبود!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی حمیدی» دهم آبان ۱۳۴۰ در روستای افتر از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش غلامرضا، کشاورز بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. او نیز کشاورزی می‌کرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوم فروردین ۱۳۶۱ در کرخه بر اثر اصابت ترکش آرپی‌‏جی به گردن، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای روستای افتر واقع است.

همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت

اخلاق پهلوانی‌

همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت. بچه‌ها گفتند باهم کشتی بگیریم. هردو نفرمان از لحاظ قدرت بدنی قوی بودیم. شروع کردیم. یک ربع کامل مبارزه کردیم. سر و صدای تشویق بچه‌ها همه‌جا را پر کرده بود. عرق از چهار بند تن‌مان می‌ریخت. تا آن که بالاخره من خاک شدم. البته جای تعجب نداشت، همه علی را می‌شناختند، من را هم.

بعد از چند وقت پیشنهاد دادند دوباره مبارزه کنیم. من از ترس این که دوباره زمین بخورم، قبول نکردم. علی هم هیچ رغبتی به این قضیه نشان نداد. گفتم: «من اگه نخواستم کشتی بگیرم، علتش معلومه ولی تو چرا قبول نکردی؟»

گفت: «معلومه، ترسیدم زمینم بزنی.»

گفتم: «دفعه‌ قبل که خوب ما رو خاک کردی.»

گفت: «نه، کار من نبود. تو کتونی چینی پات بود و سُر خوردی. باور کن زمین خوردنت هیچ ربطی به من نداشت. به بقیه هم گفتم.»

(به نقل از تیمور قربان‌زاده، دوست شهید)

خبر شهادتش، خوشحالی ماموریت را برایم تلخ کرد

مأموریت‌مان این بود که توپخانه‌ دشمن را خنثی کنیم. مقداری جیره جنگی مثل پسته و کنسرو به ما دادند. ده نفر بودیم. دو تا آرپی‌جی‌زن و یک بی‌سیم‌چی به همراه بقیه‌ بچه‌ها حرکت کردیم. ساعتی نگذشته بود که با اسم رمز به فرماندهان اطلاع دادیم که توپخانه خنثی شده و عملیات فتح‌المبین آغاز شد. بچه‌ها خیلی خوشحال بودند، آخر جاده دهلران-اندیمشک آزاد شده بود، اما من دنبال علی بودم.

از هرکسی می‌پرسیدم، یک جواب می‌شنیدم. یکی می‌گفت: «هست» دیگری می‌گفت: «نیست.» یکی از همسنگرانم که بچه‌ تبریز بود از دور تا من را دید، گفت: «محمد! علی شهید شده.» با اینکه قبل از عملیات برای هر اتفاقی خودمان را آماده کرده بودیم، از پا نشستم. فرمانده که متوجه حالم شده بود، گفت: «سرنوشت ما هم معلوم نیست. ناراحت نباش! فردا شب هم عملیات داریم.» بغضم را قورت دادم و پرسیدم: «چطوری شهید شد؟» گفت: «ترکش خورد به گلوش. غصه نخور! جنگ همینه.»

(به نقل از محمد ولی، هم‌رزم شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده