شهادتش برایم مثل رؤیا بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل ولیئیمیآبادی» دوم فروردین ۱۳۳۷ در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش محمود، فروشنده میوه و ترهبار بود و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. هفتم خرداد ۱۳۶۶ در بمباران هوایی مریوان بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در فردوسرضای شهرستان دامغان به خاک سپردند.
اهل ادب و ایمان
پدرش ملایری و مادرش خاله مادرم بود. با مادرش به خواستگاریام آمدند. چند جلسه صحبت کردیم. متوجه شدم پسر مؤمن و خوش اخلاقی است. از مال دنیا چیزی ندارد، ولی در عوض اهل ادب و ایمان است. بدنی قوی و سالم دارد و نقاشی ساختمان انجام میدهد. فکر کردم وقتی یک جوان دارای این صفات باشد، یک همسر ایدهآل است. برای همین بله را گفتم. برای سکونت دامغان را انتخاب کردیم. آن هم در نزدیکترین محل به مادرم. تا وقت شهادتش یعنی موقعی که خداوند حامد و مهدی را به ما داد، در جوار مادر بودیم. بدون کوچکترین دلخوری و ناراحتی.
(به نقل از همسر شهید)
بیشتر بخوانید: کاش بابا اینجا بود
با آرامش خاصی روشنگری میکرد
یک داماد مؤمن و زحمتکش را هر مادرزنی دوست دارد. از طرف دیگر او نیز شیفته مادرم بود و برای مادرم احترام زیادی قائل بود. صد برابر احترامی که دیگران برای مادرشان میگذارند، او برای مادرم قائل بود. نه تنها من بلکه کل فامیل از این موضوع اطلاع داشتند. در آن اوضاع و احوال، خوش به حالم شده بود. همسری مهربان و فداکار، مادری مهربان و دلسوز، هوایم را داشتند و به من و بچههایم میرسیدند.
زمزمههای شروع انقلاب که به گوش رسید، او حرفهای بسیاری برای من و فامیل داشت. امام(ره) را میشناخت و از خیلی چیزها خبر داشت. مسائل را خوب تحلیل میکرد. اهل جدل نبود ولی با آرامش خاصی روشنگری میکرد. یک دفعه به او گفتم: «آقا اسماعیل! این حرفها را از کجا بلدی؟» گفت: «تهران همسایهای داشتیم که مبارز و مقلّد امام خمینی(ره) بود. طی چند سال یواشیواش حرفهایی رو برایمان میگفت.»
(به نقل از همسر شهید)
بیتالمال
فصل پسته بود. تازه از دامغان پسته میخرید و میبرد تهران و میفروخت. اهل تنبلی و نق زدن نبود. فکر میکرد تا بتواند چرخ زندگی را بچرخاند. با پیروزی انقلاب سرحالتر، بانشاطتر و فعالتر شده بود. دوست داشت کاری برای انقلاب بکند. با شروع جنگ و جبهه رفتن برادرهایم یعنی حاج محمد، حاج حسن و حاج مهدی، او هم ساک مسافرت به جبهه را بست. دفعه اول دو ماه رفت برای بازسازی. فکر میکنم هویزه کار میکرد. وقتی برگشت، توی جهاد برای گواهینامه رانندگی پایه یک ثبت نام کرد.
وسایل لازم برای یادگیری و تمرین فراهم بود. در مدت کوتاهی گواهینامهاش را گرفت. همان روزهایی که جنوب بود به این نتیجه رسید که جبهه به رانندگان ماشینهای سنگین خیلی نیاز دارد. دفعه دوم هم یک ماه مأموریت رفت. از اموال و ماشینهای جبهه به خوبی نگهداری میکرد. یکی از همرزمانش تعریف میکرد: «تانکر آبی که دستش بود، خراب شد. آن منطقه وضعیت مناسبی نداشت. هرچه اصرار کردم بیا با من بریم قبول نکرد. میگفت: «این ماشین بیتالماله، حیفه. باید درستش کنم و بیارمش عقب.»
(به نقل از همسر شهید)
شهادتش برایم مثل رؤیا بود
حامد که اینجا حرفهای مادرش را گوش میکرد به حرف آمد. حالا او مردی شده مثل بابای خدا بیامرزش. مثل او قوی هیکل و تنومند و همانطور خوش اخلاق و اهل ادب. حامد در حالی که دست به سر دختر کوچکش میکشید، گفت: «من چهار ساله بودم که بابام شهید شد. یادمه با موتور یاماهای آبی رنگش، مرا این طرف و آن طرف میبرد. هنوز مزه بستنیهایی که برایم میخرید زیر دندانهایم است.» ولی شهادتش برایم مثل رؤیا بود.
وقتی فامیلها و همسایهها میرفتند تفریح، پیش خودم میگفتم: «چرا کسی ما را تفریح نمیبره؟» با خودم میگفتم: «بابا که بیاد حتماً من، مامان و مهدی رو هم تفریح میبره.» دبستان شاهد که درس میخواندم، تو دنیای بچگی، خیلی چیزها برایم جای سؤال بود. نه آن وقت بلکه حالا هم فکر میکنم جای بابا خالی است. آدم هرچه که بزرگ هم بشه باز هم بچه بابا و مادر است.
(به نقل از فرزند شهید)
این بار شهید میشم
روزی که عازم جبهه بود، زودتر از خواب بلند شد. خوابش را برایم تعریف کرد که محلی بوده و گیر کرده و دستهای برای نجاتش آمدند که همه آنها از نور بودن. گفت: «این بار شهید میشم.»
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/