پای سختیها ماندم و یادگارش رو بزرگ کردم / خاطره ای از همسر «شهید عیدی حسینی»
يکشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۰
نه ماه گذشت تنها یادگارش را باچشمانی گریان به دنیا آوردم نه همسری بود که تولدش را بهم تبریک بگه نه پدری که پسرم بابا صداش کنه...
نوید شاهد ایلام
خاطرای خواندنی از همسر شهید عیدی حسینی
سال ۶۶بیست ویکم تیر ما طی مراسمی خیلی ساده تشکیل زندگی مشترک با شهید دادم با توجه به اینکه در آن زمان هر روز از جبهه های جنگ شهید می آوردند و شهر در حال بمباران بود و چند نفر هم از روستا تازه به شهادت رسیده بودند مراسم خاصی نگرفتیم و خیلی ساده تشکیل زندگی دادیم .
در آن زمان یکی از برادران شهید در کردستان خدمت می کرد درست بیست روز از زمان عروسی ما گذشته بود که یک شب بهم گفت من باید برم خدمت درست نیست زمانی کشورم نیاز به سرباز دارد من از این فرصت دو برادری استفاده کنم چون نیاز به نیرو در جبهه هست برادرم وظیفه خودش انجام میدهد من هم باید وظیفه خودم رو انجام بدهم ، روزی که قرار بود اعزام شود خیلی گریه کردم و سخت بود به این زودی تنها بشوم
هر چه پدرش اصرار کرد فایده نداشت حتی امام جمعه وقت هم بهش گفت ولی قبول نکرد ، اعزام شد رفتم خونه جای خالیش واقعا آزارم می داد هنوز وسایلم را کامل نچیده بودم، خیلی سخت بود تنهایی!
دعا کردم و ایشان را به خدا سپردم گفتم خدایا هرچه مصلحت است راضیم، چون هنوز عادت نکرده بودم به تنهایی شبها به خا نه پدرم که نزدیک بود می رفتم و پیش مادر و برادرام و روزها به خانه برمی گشتم.
در طول چند ماه که خدمت کرد سه بار به مرخصی اومد یک بار١٣روز دو بار هم ۴٨ساعته محل خدمتش مهران بود و خدمه توپ ١۰۶، بار آخرکه ۴٨ ساعته مرخصی آمد شبش که فردا می خواست برود بهم گفت دختر عمه می دونم خیلی سخته ولی می خوام چیزی بگویم من می دونم که این بار ممکنه بر نگردم ، انصاف نیست برادران ما جبهه باشند و ما در خانه استراحت کنیم رفت یک دفتر و قلم آورد خیلی کوتا چند خط وصیت نوشت
و اسم بچه ای که تو راه داشتیم را نوشت خیلی گریه کردم ولی دلداریم داد ، یادم هست پنج شنبه یازدهم فروردین ماه 1366 بود بعد از اذان صبح نمازش رو خواند و رفت و من با باری از غم و اندوه تنها گذاشت هنوز پنج ما از عروسیمان نگذشته بود
وقت رفتن تا سر کوچه چند بار برگشت و نگاهم کرد ترسیدم پشتم لرزید و مو بر تنم سیخ شد اما به خودم دلداری دادم که مثل دفعات قبل بر می گرده ، برگشتم خیلی گریه کردم ولی چاره نبود باید می ساختم ، اون روز سوم بهمن ماه بود شبش خوابم نمیبرد بچه داخل شکمم بی تابی می کرد مدام خودش را تکان می داد به پهلوم ضربه میزد باشوخی دستی بر شکمم کشیدم گفتم شیطان چته نیومده شلوغی افسوس که نمی دونستم که چرا بی تابی میکنه!
با هر بدبختی بود چرتی زدم ولی زود بیدار شدم خودم هم بی تاب بودم استرس تمام بدنم را گرفته بود احساس ضعف می کردم به خانه مادرم رفتم ولی نرسیده خبری که نباید می شنیدم رو بهم دادند دنیا بر سرم آوار شد
بله تازه دامادم مثل قاسم پرواز کرد
نه ماه گذشت تنها یادگارش را باچشمانی گریان به دنیا آوردم نه همسری بود که تولدش را بهم تبریک بگه نه پدری که پسرم بابا صداش کنه ، سالها می گذشت و من شاهد قد کشیدن حاصل عشقمان بودم، پای سختیها ماندم و یادگارش رو بزرگ کردم
مهندس امیر هادی رو تحویل جامعه دادم مثل پدرش متین و با وقار و مردم دار
وهنوز با یاد اون پنج ماه زندگی مشترک زنده ام.
در آن زمان یکی از برادران شهید در کردستان خدمت می کرد درست بیست روز از زمان عروسی ما گذشته بود که یک شب بهم گفت من باید برم خدمت درست نیست زمانی کشورم نیاز به سرباز دارد من از این فرصت دو برادری استفاده کنم چون نیاز به نیرو در جبهه هست برادرم وظیفه خودش انجام میدهد من هم باید وظیفه خودم رو انجام بدهم ، روزی که قرار بود اعزام شود خیلی گریه کردم و سخت بود به این زودی تنها بشوم
هر چه پدرش اصرار کرد فایده نداشت حتی امام جمعه وقت هم بهش گفت ولی قبول نکرد ، اعزام شد رفتم خونه جای خالیش واقعا آزارم می داد هنوز وسایلم را کامل نچیده بودم، خیلی سخت بود تنهایی!
دعا کردم و ایشان را به خدا سپردم گفتم خدایا هرچه مصلحت است راضیم، چون هنوز عادت نکرده بودم به تنهایی شبها به خا نه پدرم که نزدیک بود می رفتم و پیش مادر و برادرام و روزها به خانه برمی گشتم.
در طول چند ماه که خدمت کرد سه بار به مرخصی اومد یک بار١٣روز دو بار هم ۴٨ساعته محل خدمتش مهران بود و خدمه توپ ١۰۶، بار آخرکه ۴٨ ساعته مرخصی آمد شبش که فردا می خواست برود بهم گفت دختر عمه می دونم خیلی سخته ولی می خوام چیزی بگویم من می دونم که این بار ممکنه بر نگردم ، انصاف نیست برادران ما جبهه باشند و ما در خانه استراحت کنیم رفت یک دفتر و قلم آورد خیلی کوتا چند خط وصیت نوشت
و اسم بچه ای که تو راه داشتیم را نوشت خیلی گریه کردم ولی دلداریم داد ، یادم هست پنج شنبه یازدهم فروردین ماه 1366 بود بعد از اذان صبح نمازش رو خواند و رفت و من با باری از غم و اندوه تنها گذاشت هنوز پنج ما از عروسیمان نگذشته بود
وقت رفتن تا سر کوچه چند بار برگشت و نگاهم کرد ترسیدم پشتم لرزید و مو بر تنم سیخ شد اما به خودم دلداری دادم که مثل دفعات قبل بر می گرده ، برگشتم خیلی گریه کردم ولی چاره نبود باید می ساختم ، اون روز سوم بهمن ماه بود شبش خوابم نمیبرد بچه داخل شکمم بی تابی می کرد مدام خودش را تکان می داد به پهلوم ضربه میزد باشوخی دستی بر شکمم کشیدم گفتم شیطان چته نیومده شلوغی افسوس که نمی دونستم که چرا بی تابی میکنه!
با هر بدبختی بود چرتی زدم ولی زود بیدار شدم خودم هم بی تاب بودم استرس تمام بدنم را گرفته بود احساس ضعف می کردم به خانه مادرم رفتم ولی نرسیده خبری که نباید می شنیدم رو بهم دادند دنیا بر سرم آوار شد
بله تازه دامادم مثل قاسم پرواز کرد
نه ماه گذشت تنها یادگارش را باچشمانی گریان به دنیا آوردم نه همسری بود که تولدش را بهم تبریک بگه نه پدری که پسرم بابا صداش کنه ، سالها می گذشت و من شاهد قد کشیدن حاصل عشقمان بودم، پای سختیها ماندم و یادگارش رو بزرگ کردم
مهندس امیر هادی رو تحویل جامعه دادم مثل پدرش متین و با وقار و مردم دار
وهنوز با یاد اون پنج ماه زندگی مشترک زنده ام.
راوی همسر شهید : خانم ملوک صحرایی
مروری کوتاه بر زندگینامه شهید عیدی حسینی
شهید عیدی حسینی فرزند مهدی در سال 1348 شمسی در شهر آبدانان دیده به جهان گشود وی تحصیلات خود را تا سال دوم راهنمایی پی گرفت ، و پس از آن با رسیدن به سن قانونی انجام خدمت وظیفه سربازی در زمان جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ملت ایران به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و راهی جبهه های نبرد با متجاوزین بعثی گردید.تا اینکه سرانجام در بیست و سوم اسفند ماه سال 1366 در منطقه ی مهران به شهادت رسید.مزار این شهید گرانقدر در گلزار شهدای شهرستان آبدانان قرار دارد.
روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما