«دقیقه نود»/ خاطره ای ناب از آزاده و جانباز هفتاد درصد شهید حاج صارم طهماسبی
شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۰۵
آن زمان وجود رادیو خیلی ارزشمند بود چون اخبار و اطلاعاتی که از ایران و از پیروزی رزمندگان اسلام به گوش می رسید به مثابه خون تازه ای بود که به رگهای کم جان اسرا حیات تازه می بخشید...
نوید شاهد ایلام
عنوان خاطره : در دقیقه نود
رادیویی بین من و حاج قاسم کمپانی (از مسئولین ستاد امور آزادگان سابق) مرتب رد و بدل می شد. یک روز من متوجه شدم که مکان رادیو از طریق جاسوسهای آسایشگاه لو رفته است. عراقیها به سراغ کمپانی رفته بودند و او را مفصل کتک زده بودند، من می خواستم هر طوری شده خودم را به کمپانی برسانم و به او بگویم که به عراقیها بگوید اگر رادیویی هم وجود دارد نزد صارم است که مقداری من هم کتک کاری بشوم، شاید به این وسیله دست از سرش بردارند و کم کم این قضیه فراموش شود. من قبل از رفتنم نزد کمپانی، نزد آقا ابو ترابی رفتم و او را در جریان امر گذاشتم اما حاج آقا ابوترابی در جوابم گفتند نه، اصلاً این کار را نکن هیچ کس حق ندارد تا سر حد شهادت مکان رادیو را لو دهد(آن زمان وجود رادیو خیلی ارزشمند بود چون اخبار و اطلاعاتی که از ایران و از پیروزی رزمندگان اسلام به گوش می رسید به مثابه خون تازه ای بود که به رگهای کم جان اسرا حیات تازه می بخشید) با این اوصاف خودم را به حاج قاسم کمپانی رساندم، چشمتان روز بد نبیند، نامردها آنقدر قاسم کمپانی را کتک زده بودند که از تمام جوارح بدنش خون می چکید به خدا از گوشه چشمانش هم خون می ریخت، طوری که من فکر کردم چشمانش از حدقه بیرون زده است، صورتش کاملا خونی شده بود، اصلاً به سختی می شد او را تشخیص داد.وقتی در کنارش قرار گرفتم و از او پرسیدم که آیا مکان رادیو را لو داده است یا نه، با صدایی نزار و ناتوان جواب داد: صارم برو به حاج آقا ابوترابی بگو کمپانی می گوید اگر عراقیها یک سلی دیگر بزنند همه چیز را لو خواهم داد. با شنیدن این جمله کوتاه و ناامید کننده سریع از قاسم کمپانی جدا شدم و به سمت آسایشگاه به راه افتادم وقتی نزدیک آسایشگاه رسیدم، آخرهای آمارگیری اسرا بود، دیدم آن طرفتر حاج آقا ابوترابی سر پا ایستاده و با عده ای از اسرا مشغول صحبت است، آن موقع هم فضای آسایشگاه به شکلی بود که وقتی بسیجیان و رزمندگان دور حاج ابوترابی حلقه می زدند بعضی از اسرا که متاسفانه زیاد پایبند و مقید به حمایت از اسرا نبودند زیاد رغبتی به حضور در کنار زنده یاد ابوترابی نداشتند، چون می دانستند همه آنهایی که نزد ابوترابی می روند دنبال حل مشکل و مساعدت یا مشورت و نظر خواهی اند و این تجمع ها برای هماهنگی و مشورت با اوست. من بلافاصله موضوع را به خدمت حاج اقا ابوترابی عرض کردم، حاج ابوترابی در حالی که دستم را در دستش می فشرد و در نهایت تدبر و تامل سرش را به سمت آسمان بلند کرد، یک دفعه دیدم دوقطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و آرام آرام بر پهنه گونه اش غلتید، من به درستی نمی دانم که چی گفت، که چی خواست، که چی شنید، نمی دانم دعا کرد، التماس کرد، اصلا نفهمیدم تا اینکه به من رو کرد و گفت برو به قاسم کمپانی بگو که ابوترابی گفته خیالش راحت باشد به جدم قسم یک تو، هم به او نمی گویند. برو، تمام شد، دعا کردم، خیالت راحت باشد و اینقدر با اطمینان خاطر این جمله را گفت که من احساس کردم بدون شک این دستور را از جایی گرفته است و یقین دارم که این دستور از جایی می آمد. دوباره برگشتم تا پیغام ابوترابی را به قاسم کمپانی برسانم که در حین رفتن یکی از سربازان عراقی صدایم زد: تعال صارم(صارم بیا اینجا) ابسرعه اخذ قاسم منا(زود باش قاسم را اینجا ببر) من هم بی درنگ قاسم را کول کردم و داخل آسایشگاه بردم، لباسهایش خونی و پاره پاره شده بود و از شدت درد به خودش می پیچید. با کمک اسرا سریع لباسهایش را عوض کردیم، خونهای ریخته بر سر و صورتش را پاک کردیمف حمامش دادیم که شاید مقداری وضعیت روحی و جسمی اش بهبود یابد، حاج قاسم بعد از گذشت 10 الی 15 روز قادر به حرکت و راه رفتن شد. بعد از اینکه از لحاظ جسمی و روحی کاملاً کسالتش برطرف شد یک روز از او پرسیدم قاسم تعریف کن چی شد که عراقیها قانع شدند که رادیو پیش تو نیست و به این راحتی دست بردار شدند؟ کمپانی راستش آن روز بعد از اینکه حسابی کتکم زدند و خودت هم شاهد بودی، بعد از رفتن تو عراقیها مرا به روی تختی دراز کردند که پاهایم را به فلکه ببندند یکی از سربازان عراقی وقتی خواست اولین ضربه اش را بر بدنم بزند خواستم بگویم نزن؛ رادیو در پیش... است که ناگهان تلفن اتاقشان به صدا در آمد ، تلفنچی ، سرباز عراقی کابل به دست را صدا زد و گفت: آگف ایگولون لا ضرب عوفه خلی یروح(بایست، دست نگهدار می گویند او را نزنید ولش کنید) و دوباره بی آنکه ضربه ی کابلی به من بزنند از روی تخت برخاستم؛ جالب اینجاست آن لحظه که تلفن به صدا درآمده بود، مقارن با لحظه ای بود که من در خدمت حاج آقا ابوترابی بودم، قاسم نمی دانست که آن حس غریب و روحانی که زبان عراقی نشسته در آنسوی سیم تلفن را به گفتن آگف(بایست) وا داشت کسی از سلاله پاک رسول الله بود که در مقابل التماس واشک گونه های ابوترابی خواسته اش را اجابت نمود که باشد آقا سید ، کمکش می کنیم، کمکش می کنیم.
خاطره از آزاده و جانباز هفتاد درصد صارم طهماسبی اردوگاه موصل4- ساعت به وقت بغداد
رادیویی بین من و حاج قاسم کمپانی (از مسئولین ستاد امور آزادگان سابق) مرتب رد و بدل می شد. یک روز من متوجه شدم که مکان رادیو از طریق جاسوسهای آسایشگاه لو رفته است. عراقیها به سراغ کمپانی رفته بودند و او را مفصل کتک زده بودند، من می خواستم هر طوری شده خودم را به کمپانی برسانم و به او بگویم که به عراقیها بگوید اگر رادیویی هم وجود دارد نزد صارم است که مقداری من هم کتک کاری بشوم، شاید به این وسیله دست از سرش بردارند و کم کم این قضیه فراموش شود. من قبل از رفتنم نزد کمپانی، نزد آقا ابو ترابی رفتم و او را در جریان امر گذاشتم اما حاج آقا ابوترابی در جوابم گفتند نه، اصلاً این کار را نکن هیچ کس حق ندارد تا سر حد شهادت مکان رادیو را لو دهد(آن زمان وجود رادیو خیلی ارزشمند بود چون اخبار و اطلاعاتی که از ایران و از پیروزی رزمندگان اسلام به گوش می رسید به مثابه خون تازه ای بود که به رگهای کم جان اسرا حیات تازه می بخشید) با این اوصاف خودم را به حاج قاسم کمپانی رساندم، چشمتان روز بد نبیند، نامردها آنقدر قاسم کمپانی را کتک زده بودند که از تمام جوارح بدنش خون می چکید به خدا از گوشه چشمانش هم خون می ریخت، طوری که من فکر کردم چشمانش از حدقه بیرون زده است، صورتش کاملا خونی شده بود، اصلاً به سختی می شد او را تشخیص داد.وقتی در کنارش قرار گرفتم و از او پرسیدم که آیا مکان رادیو را لو داده است یا نه، با صدایی نزار و ناتوان جواب داد: صارم برو به حاج آقا ابوترابی بگو کمپانی می گوید اگر عراقیها یک سلی دیگر بزنند همه چیز را لو خواهم داد. با شنیدن این جمله کوتاه و ناامید کننده سریع از قاسم کمپانی جدا شدم و به سمت آسایشگاه به راه افتادم وقتی نزدیک آسایشگاه رسیدم، آخرهای آمارگیری اسرا بود، دیدم آن طرفتر حاج آقا ابوترابی سر پا ایستاده و با عده ای از اسرا مشغول صحبت است، آن موقع هم فضای آسایشگاه به شکلی بود که وقتی بسیجیان و رزمندگان دور حاج ابوترابی حلقه می زدند بعضی از اسرا که متاسفانه زیاد پایبند و مقید به حمایت از اسرا نبودند زیاد رغبتی به حضور در کنار زنده یاد ابوترابی نداشتند، چون می دانستند همه آنهایی که نزد ابوترابی می روند دنبال حل مشکل و مساعدت یا مشورت و نظر خواهی اند و این تجمع ها برای هماهنگی و مشورت با اوست. من بلافاصله موضوع را به خدمت حاج اقا ابوترابی عرض کردم، حاج ابوترابی در حالی که دستم را در دستش می فشرد و در نهایت تدبر و تامل سرش را به سمت آسمان بلند کرد، یک دفعه دیدم دوقطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و آرام آرام بر پهنه گونه اش غلتید، من به درستی نمی دانم که چی گفت، که چی خواست، که چی شنید، نمی دانم دعا کرد، التماس کرد، اصلا نفهمیدم تا اینکه به من رو کرد و گفت برو به قاسم کمپانی بگو که ابوترابی گفته خیالش راحت باشد به جدم قسم یک تو، هم به او نمی گویند. برو، تمام شد، دعا کردم، خیالت راحت باشد و اینقدر با اطمینان خاطر این جمله را گفت که من احساس کردم بدون شک این دستور را از جایی گرفته است و یقین دارم که این دستور از جایی می آمد. دوباره برگشتم تا پیغام ابوترابی را به قاسم کمپانی برسانم که در حین رفتن یکی از سربازان عراقی صدایم زد: تعال صارم(صارم بیا اینجا) ابسرعه اخذ قاسم منا(زود باش قاسم را اینجا ببر) من هم بی درنگ قاسم را کول کردم و داخل آسایشگاه بردم، لباسهایش خونی و پاره پاره شده بود و از شدت درد به خودش می پیچید. با کمک اسرا سریع لباسهایش را عوض کردیم، خونهای ریخته بر سر و صورتش را پاک کردیمف حمامش دادیم که شاید مقداری وضعیت روحی و جسمی اش بهبود یابد، حاج قاسم بعد از گذشت 10 الی 15 روز قادر به حرکت و راه رفتن شد. بعد از اینکه از لحاظ جسمی و روحی کاملاً کسالتش برطرف شد یک روز از او پرسیدم قاسم تعریف کن چی شد که عراقیها قانع شدند که رادیو پیش تو نیست و به این راحتی دست بردار شدند؟ کمپانی راستش آن روز بعد از اینکه حسابی کتکم زدند و خودت هم شاهد بودی، بعد از رفتن تو عراقیها مرا به روی تختی دراز کردند که پاهایم را به فلکه ببندند یکی از سربازان عراقی وقتی خواست اولین ضربه اش را بر بدنم بزند خواستم بگویم نزن؛ رادیو در پیش... است که ناگهان تلفن اتاقشان به صدا در آمد ، تلفنچی ، سرباز عراقی کابل به دست را صدا زد و گفت: آگف ایگولون لا ضرب عوفه خلی یروح(بایست، دست نگهدار می گویند او را نزنید ولش کنید) و دوباره بی آنکه ضربه ی کابلی به من بزنند از روی تخت برخاستم؛ جالب اینجاست آن لحظه که تلفن به صدا درآمده بود، مقارن با لحظه ای بود که من در خدمت حاج آقا ابوترابی بودم، قاسم نمی دانست که آن حس غریب و روحانی که زبان عراقی نشسته در آنسوی سیم تلفن را به گفتن آگف(بایست) وا داشت کسی از سلاله پاک رسول الله بود که در مقابل التماس واشک گونه های ابوترابی خواسته اش را اجابت نمود که باشد آقا سید ، کمکش می کنیم، کمکش می کنیم.
خاطره از آزاده و جانباز هفتاد درصد صارم طهماسبی اردوگاه موصل4- ساعت به وقت بغداد
مروری بر زندگینامه شهید صارم طهماسبی:سال 1336 در روستای سراب باغ شهرستان آبدانان از توابع استان ایلام دیده به جهان گشود ، دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا به پایان رساند و برای گذراندن مقطع متوسطه راهی آبدانان ، دهلران و شهرستان اسدآباد همدان شد. سال 1350 پس از آشنایی با شهیدان محمدمنتظری و علی اندرزگو وارد مبارزات سیاسی بر علیه رژیم ستم شاهی شده و توسط ساواک ایلام شناسایی و دستگیر شد.
وی سال 1352 همراه با چند نفر از همراهان و مبارزان انقلابی از جمله محمد مهدی صولت به لبنان سفر کرد و به مدت 5 سال ، ضمن فراگیری فنون و اموزش های رزمی و پارتیزانی و زندگی در شرایط بسیار سخت ، در کنار مجاهدان و مبارزان جنبش امل لبنان بر ضد رژیم غاصب اسرائیل در سرزمین های اشغالی جنگید و توسط مأموران ارتش اسرائیل به شدت مجروح شد که آثار به جای مانده از جراحات آن زمان در پای چپ این مجاهد نستوه همچنان باقی بود. صارم طهماسبی در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی وارد ایران شد و در یک مرکز چریکی به صورت مخفیانه به ساخت بمب های دستی و آموزش و هدایت تظاهر کنندگان ضد حکومت شاه پرداخت و آنها را تجهیز و تسلیح می کرد.
پس از سرنگونی رژیم پهلوی و برپایی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به دستور و همراه شهید محمد منتظری با یک فروند هواپیمایی نظامی برای تکمیل مأموریت ها و فراگیری آموزش های پیشرفته دوباره راهی لبنان و شهرهای (صور ، صیدا، نبتیه و جرج البراجنه) شد و پس از گذشت یک سال و نیم به کشور بازگشت او با هماهنگی و دستور شهید مصطفی چمران در جبهه میانی جنگ تحمیلی به صف نبرد علیه متجاوزان بعثی پیوست.
سردار صارم طهماسبی در دوران دفاع مقدس در مسئولیت های مختلف عملیاتی ، شناسایی ، رزمی و فرماندهی یگان های سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان ایلام به پاسداری از مرزهای ایران و نبرد با دشمن بعثی پرداخت. وی در سیزدهم آبان ماه سال 1363 هنگام مأموریت شناسایی در منطقه سرخر در مهران از سوی گروه معروف فرسان "گوش برها" به اسارت درآمد و پس از تحمل 50 ماه اسارت به آغوش خانواده بازگشت .
حاج صارم طهماسبی بعد از بازگشت از اسارت دوباره ردای سبز پاسداری را به تن کرده و در کسوت یک پاسدار جهاد خویش را مجددا از سرگرفته و به خدمت در این نهاد مقدس پرداخت. او با اخذ درجه سرهنگی دارای مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد علوم سیاسی بود و سوابق درخشانی در تدریس و تفسیر قرآن و نهج البلاغه داشت و حاج صارم طهماسبی" از تبار جانبازان ، آزادگان و ایثارگرانی بود که وصف مردانگی هایش را باید از بلندی های جبل الجولان و پایداری و شکیبایی اش را از اسارت گاه های رژیم بعث عراق و شجاعت و دشمن ستیزی اش را از قلل سر به فلک کشیده کردستان و دشت های داغ و تفتیده خوزشتان ایران اسلامی شنید و با جان و دل باور کرد.
او جان خویش را با خداوند معامله کرد و در سودایی خدایی، سلامت خود را از کف داد، در بندهای مخوف رژیم بعث عراق به جرم جهاد و ایثار ضربات کشنده ی تازیانه عراقی ها را تحمل کرد تا مشق آزادگی را یک بار دیگر به آزادگان جهان ارائه کند.
این نامدار گمنام ، نمادی واقعی از افسانه ی سیمرغ بود که ماندگارترین پرواز را در زیباترین معراج عشق و ایثار در آسمان و عرصه ی روزگار خویش به نمایش گذاشت. این سردار سرافراز ، فرمانده ای خطر پذیر و عشق آفرین بود که حرف هایش دلنشین و کلامش شیرین بود ، او عارفی واصل و آزاده ای صاحب دل که به درستی عشق را فهمیده ، زجر را چشیده و حق و باطل را با دقت سنجیده بود.
این شهید زنده اگر چه جسم مجروحش بر زمین بود، اما روحش با خالق خویش قرین بود. این امیر امانت دار ، فکر و ذکرش همجوار عرشیان بود. حاج صارم ، نسخه ی قطوری از مصحف بشریت بود که مشق جانفشانی را در کسوت یک چریک انقلابی در لبنان و فلسطین در مصافی ماندگار با صف آرایی دوران دفاع مقدس فرا گرفت.
او فرهنگ تهجد و جنگ و جهاد را به عنوان یک آموزه ای ارزشی به آزاد مردان و بسیجیان ایران اسلامی متصل نمود. صارم از نسل نادر و کمیابی بود که در این دوران وانفسا برکت زمین و عزت آمان بودند ، نسلی که فقط در کرانه های تنهایی خویش ، سجاده سخاوت را گستراندند و نجوای دل را نثار هشت سال ایمان و شهادت نمودند. او یادگار نسلی است که ارواح شریف و ظریفشان در مصاحبت با شهیدان در حال مغزله و مبادله است . این نامدار گمنام ، پس از سال ها هنرنمایی در مقابل جنود کفر و الحاد و هم صدایی با سرداران سرافرازی چون دکتر چمران ، عارف صابر مرحوم سید علی اکبر ابوترابی ، با کوله باری از امراض و ابتلاعات جسمی و روحی ، روزگارش را در صبر و شکیبایی سپری نمود.
وی سرانجام صبح روز جمعه 15 آبان ماه سال 1394 با بدنی رنجور و عزمی همچنان راسخ در بستر بیماری ناشی از آسیب های جنگ تحمیلی با 70% جانبازی دعوت حق را لبیک و به دیدار معبودش شتافت.این آزاده و جانباز سرافراز میادین نبرد حق علیه باطل دارای شش فرزند است که همگی جز نخبگان علمی بوده و در مدارج مختلف تحصیلی مشغول ارایه خدمت به جامعه هستند.
روحش شاد و چراغ راهش در مسیر مجاهدان ، تابناک و تا ابد افروخته باد.
منبع: اداره اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی و آموزشی - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما