حکم اعدامم را به جرم پاسدار بودن صادر کردند!
نوید شاهد ایلام؛ وقتی جغد جنگ؛ بال هایش را برمیهن تازه رسته از حکومت ستمشاهی پهلوی گسترد؛ مردم انقلابی عاشقانه به جبهه های جنگ پیوستند. شهادت؛ اسارت و جانبازی سرنوشت قهری آنانی بود که بجز دفاع از مرز و بوم این کشور و پاسداشت ارزش های والای انقلاب اسلامی به چیز دیگری نمی اندیشیدند.
دراین میان عده ای همچون حضرت زینب (س) و اسیران مظلوم کربلا سال های طلایی عمر خود را در اردوگاه های مخوف رژیم بعث گذراندند. با نگاهی عمیق به داستان اسارت و شکنجه های اسیران می دانیم که زندگی در محرومیت برای آنان رنگ و بوی یکسانی داشت و آنان با کمترین امکانات برای زنده ماندن تکاپوی مشترک داشتند. کسانی که در قحط آب و آفتاب؛ همچون خانواده ای صمیمی بهم نزدیک و نزدیکتر شده بودند . در آزمون گاه آن روزهای سخت و نفس گیر؛ باران مهربانی را بر هم باراندند و مرهم هم شدند.
بالاخره غربت سهمگین آزادگان سربلند در زندان های مخوف رژیم بعث به پایان رسید و اسوه های صبر و مقاومت پس از سپردن بهترین دوران زندگی شان در اسارت گاه ها؛ به خاک وطن قدم گذاشتند.
ایران اسلامی به استقبال کسانی آمدند که خودشان نمی دانستند دیگر اسیر جنگی نیستند و اینک «آزاده» نام دارند! آزاده ...
آزاده ای که گاه به مدت ده سال تمام دنیایش دیوار و تنها آشنا و خانواده اش هم بندی و هم اردوگاهیش بود و اینک در کوچه پس کوچه های شهرم آرام نشسته و خاطره هایش را نیز با خود نگه داشته است. حال رسالت ما زینبیون این است که نگذاریم این آزاده های قهرمان در کوچه های تاریک زمان گم شوند و خاطراتشان به دست فراموشی سپرده شود و این بود که به سراغ یکی از قهرمانان شهرمان رفتم تا از خاطراتش بپرسم و برایتان بنویسم.
او در آن زمان جوانی بیست و دو ساله بود که به عشق وطن و دفاع از ناموسش لباس رزم به تن کرد و به دفاع از خاک وطن در مقابل تهاجم دشمن شجاعانه ایستاد. در همان سال ها بهترین روزهای جوانی اش را در پشت میله های اسارت گذراند.
«حاج منوچهر آبسالان» آزاده سرافراز دهلرانی متولد دی ماه 1338 و هم اینک در دهه ششم عمرخود بسر میبرد. بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است و کارشناسی ارشد زبان انگلیسی دارد که پس از بازنشستگی مؤسسه خصوصی آموزش زبان انگلیسی را اداره می کند و در آنجا به تدریس مشغول است.
وی پنج فرزند دارد و زمانی که اولین فرزندش ابراهیم دوماهه بود توسط رژیم بعثی اسیر شد. او از دوران قبل از اسارتش می گوید و آنچه می خوانید گفتگوی نوید شاهد با این آزاده گرانقدر است.
نوید شاهد: از شروع فعالیت هاتون در دفاع از انقلاب و ایران اسلامی بگویید؟
آبسالان: هشتم مهرماه1357 از دهلران براي انجام خدمت سربازي به پادگان آموزشي عجبشير در استان آذربايجان غربي اعزام شدم. پس از طي دوره آموزش به مدت دو ماه كه هم زمان شده بود با اوجگيري تظاهرات انقلاب شكوهمند اسلامي علیه رژیم شاه از پادگان ارتش فراركردم. ترك پادگانها در آن ايام توسط سربازان به فرمان حضرت امام(ره) صورت ميگرفت. فرار من از پادگان اتفاقي معجزهآسا بود. اعتراف ميكنم كه با تدبير خودم نبود و فقط با عنایت پروردگار و راهنمايي يك افسر كُرد كرمانشاهي موفق به فرار شدم.در دهلران هم تظاهرات ها شروع شده بود و من هم درهمه تظاهرات ها شرکت می کردم که خدا روشکر خیلی زود انقلاب به پیروزی رسید .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي مطابق وظيفه ديني، انقلابي، ملي و قانوني، دوباره خود را به پادگان محل خدمتم معرفي كردم. با پايان يافتن قطعي دوره آموزش، فرمانده پادگان در جمع آموزش ديدگان اعلام كرد: «شماها به استانهاي خودتان منتقل خواهيد شد مشروط بر اينكه در استانهاي مربوطه يگان ارتش وجود داشته باشد». در استان ايلام به استثناي پادگان پدافند هوايي آبدانان كه جمعي نيروي هوايي ارتش بود يگان ارتشي ديگري وجود نداشت و به همین دلیل من به پادگان اسلام آباد غرب که نزدیک ترین پادگان نظامی به استان ایلام بود معرفی شدم .بعد ازمدتي همزمان با اوجگيري درگيريهاي ضد انقلاب در مناطق كردستان و آذربایجان غربی به همراه يك گروهان با فرماندهي سروان بحريني كه بعد از پايان خدمت مقدس سربازي شنيدم كه به شهادت رسيده است به منطقهي رَبَط واقع در شهرستان سردشت اعزام شديم كه محل شديدترين درگيريها با ضد انقلاب بود.
پس از طي ايامي و به اصطلاح پشت سر گذاشتن تجربه حضور در ميدانهاي نبرد با عناصر وابسته به گروهکهاي ضد انقلاب و اتمام دوره مقدس سربازي به دهلران برگشتم .بعد از خدمت سربازی احساس کردم به درجه ای از رشد و بلوغ فکری رسیدم ودر همان سال ها با یکی از دختران فامیل ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم .
نوید شاهد: چی شد به جنگ رفتید و در جنگ چه مسئولیتی داشتید؟
آبسالان: امام (ره) دستور تشکیل سپاه پاسداران را داده بودند و بر اهمیت حضورجوان های انقلابی را در سپاه یادآور شدند. آرزوی جوانان انقلابی آن زمان بود و من از این قاعده مستثنی نبودم و با خودم فکر کردم که باید براي ميهن و مردم هم وطن فرد مفيدي باشم و به اين نتيجه رسيدم كه به عنوان سرباز و البته اينبار در لباس مقدس پاسداري، حافظ دستاوردهاي انقلاب نوپاي اسلامي باشم كه ثمره خون هزاران شهيد و جانباز سرافراز است.
سپاه در دهلران تازه تشکیل شده بود منم با مشورت برخی اقوام و یکی دوتا ازدوستانی كه قبل از من به عضويت سپاه درآمده بودند تقاضاي عضویت در سپاه را تقديم مسئولين ذیربط كردم. عضويت در نهاد سپاه مستلزم گزينش تا حدودي سختگيرانه و همچنين پارهاي صلاحيتهاي جسماني متناسب با مأموريت نيروهاي اين نهاد مقدس بود. خوشبختانه من در آن ايام واجد اين شرايط شناخته شدم و با سربلندي تمام به پوشيدن لباس مقدس پاسداري از ميهن اسلاميمان مفتخر شدم. پانزدهم فروردین ماه 1359 به عنوان پاسدار به عضويت سپاه دهلران درآمدم و با خود عهد بستم در كنار ساير همقطاران و همسنگرانم در اين نهاد مقدس تا پاي جان از آرمانها و اهداف آن، حراست و پاسداري كنم.
نوید شاهد: از نحوه اسارت تان برایمان تعریف کنید؟
آبسالان: پس از گذشت قريب به دو سال از پيروزي انقلاب اسلامي، این بار رژیم بعث عراق به سرکردگی آمریکای جنایتکار به کشورمان حمله کرد . ماشين جنگي ارتش تا بن دندان مسلح بعثي وارد عمل شد و بدون هيچ مقدمهاي، شهرها و روستاهاي مرزي كشور را در جنوب و غرب كشور آماج حملات ددمنشانهي خود قرارداد و تجاوز بيرحمانهاي را عليه شهروندان بيدفاع ما به راه انداخت. مردم بيپناه اين شهرها و روستاها ناچار بودند به خاطر خوف از بر باد رفتن ناموس و جان خود با برداشتن زن فرزندانشان و بدون هيچ امكاناتي راهي بيابانها و شهرها و روستاهاي امنتر همجوار شوند. در اين ميان شهر دهلران به دليل واقع شدن در دشت و بدون هيچ مانع طبيعي و به دلیل عدم استقرار نيروي نظامي قابل توجه جزو اولين شهرها و مكانهايي بود که بیم آشغال آن میرفت.
گرماي شهريورماه دهلران به روال هميشگي خود به شدت و به شكل بيرحمانهاي بر پهنه دشت حكمفرما بود و مردم دستهدسته به شيوهاي قيامتگونه با هر امكاناتي كه در اختيار داشتند شهر را ترك ميكردند. در اين گيرودار بچههاي سپاه دهلران كه تعدادشان از بیست نفر هم کمتر بود به دليل بيم از كشتار مردم و بر باد رفتن نواميس، مخالف تخليه شهر نبودند و عملاً خود نيز به مردم كمك ميكردند تا آنها را نجات دهند. و نميتوانستند به عهدي كه با خود و خداي خود درراستاي حفاظت و پاسداري از كشوربسته بودند بياعتنا باشند، در انديشه راه چارهاي بودند تا با سازماندهي نيروهاي مردمي؛ جبههاي تدافعي را در مقابل هجوم گسترده دشمن تشكيل دهند، به همين خاطر تصميم گرفتند پس از تخليه شهر به پيشواز دشمن رفته؛ به شيوهي چريكي و با تكيه بر همكاري و ايثارگري نيروهاي مردمي به نبرد با دشمن بپردارند و از شهر و ديارشان دفاع كنند و مردان ديار ما نيز فرصت را مغتنم شمرده و به یاری برادران سپاه آمدند .
در همان روز اول که دشمن وارد مرز موسيان شده بود ، با هماهنگي فرمانداري و سپاه دهلران قرار شد جمعي از نيروهاي داوطلب و جوانهاي غيوري كه در مسجد جامع شهر به عنوان كانون ياريگر انقلاب كه از سال 57 به اين عنوان شناخته ميشد، تجمع كرده بودند تا براي مشاركت در دفاع به جبهه اعزام شوند. به تشخيص بچههاي همرزمم، من كه دوره خدمت سربازي را گذارنده بودم و به نوعي سابقه حضور در مناطق عملياتي نبرد با ضد انقلاب را در كردستان در كارنامه داشتم از بين بچههایي كه قرار بود در نبرد موسيان باشيم به عنوان هدايتكننده يك گروه اعزامي برگزيده شدم . وسیله نبود اما به هر طریقی خودمون رو به موسیان رساندیم هواي موسيان گرم بود و طاقت فرسا اما بچه ها اصلا به روی خودشون نیاوردند و کاملاَ آماده نبرد با دشمن و دفاع از مرز شدند.
طولي نكشيد كه تانكها و نفربرهاي دشمن به همراه پيادهنظام ارتش عراق وارد شهر شدند و ارتش عراق در كمترين زمان ممكن به دليل داشتن تجهيزات پيشرفته و عناصر انساني آموزش ديده شهر موسيان را از سمت جادهی بيات با استفاده از سرعت تانكهاي بيامپي به محاصرهی تقريباً كامل خود درآورد. نيروهاي خودي با امكانات اندكی که دراختیارداشتند با دشمن درگير شدند. اين درگيريها در مقابل ماشين جنگي دشمن حدود دو ساعت به طول انجاميد. يادم هست مهمات بچهها هر كدام 160 فشنگ بود. در اوج درگيريها مهمات مدافعان موسيان داشت تمام ميشد؛ پيامد اين درگيريها شهادت سه تن از مردان غيور دهلراني به نامهاي «الياس ملكي، خانمحمد محمدي و ناصرجعفري» بود .
در اين نبرد شرايط آنقدر نابرابر بود كه تن با تانك درگير ميشد و در نوع خود قيامتي برپا بود. رزمندگان و نيروهاي مردمي تلاش ميكردند هرطور شده است شرايط را براي دشمن سخت كنند تا از سقوط شهر جلوگیری شود، اما امكانات و نيروي ما جوابگوي حجم عظیم تجهيزات و نیروهای ارتش كلاسيك دشمن نبود. در اين عرصه كارزار رزمندگان تنها با تكيه بر غيرت و ايمان خود و با توكل به خدا و به اميد رسيدن نيروهاي كمكي؛ماشين بيرحم جنگي ارتش متجاوز بعثي را تا حدودي سرگرم و حتي ميتوان ادعا كرد ضرباتي نيز بر آن وارد كردند. اما حقيقت اين بود دشمن آمده بود تا پس از اشغال موسیان از مسير آن بگذرد و ضمن تصرف جاده اصلي غرب به جنوب يعني جاده دهلران- انديمشك و قطع ارتباط غرب - جنوب و تصرف دهلران به هدف اصلياش برسد.
وقتي شهر موسيان تقريباً در محاصره قرار گرفت و امكانات دفاعي و مهمات ما رو به اتمام بود، بچههاي رزمنده صلاح ديدند هركسي به هر شيوه ای كه ميتواند خود را از محاصره بيرون بياورد. شناخت بچههاي بومي از منطقه در خروج از محاصره راه گشا بود. آنها با استفاده از مسيرهاي مخفی و مسير رودخانه خود را بدون دادن تلفات بيشتر از حلقه محاصره تانكها و نفربرهاي مستقر در اطراف شهر رها كردند.
از سهراهي موسيان به شهر دهلران برميگشتيم غروب بسيار غمگيني بود یکی از رزمندگان مدافع موسیان دیدم که گلوله دشمن حنجره اش را سوراخ کرده بطوریکه از صدای خرخر حنجره اش مشخص بود که از محل جراحت حنجره اش نفس می کشید او را بوسیله یک نیسان شخصی به بیمارستان دهلران انتقال دادیم . قرارشد اول برویم و خانواده هامون رو به بیرون از شهر و بجای امنی ببریم من هم به هر طریقی بود خودم رو به خانواده رساندم و به سختی آنها را به روستاهای اطراف بردم ومجبور شدم براي تهيهی لوازم اوليه زندگي براي خانوادهام به شهر برگردم. در این مدت هم نيروهاي سپاه به اطراف زرينآباد رفته بودند. نمیدانم چقدر طول کشید اما با بازگشت مجدد بچه های سپاه به دهلران به محل خدمت مراجعه كردم.
در سپاه دهلران مستقر بوديم. حالا ديگر فرمانده عوض شده بود و فرماندهي سپاه دهلران به عهده «پرويز احمدي» بچه تهران بود که خيلي هم بامرام و از دانش نظامي خوبی برخوردار بود. مجموعهی نيروهاي سپاه دهلران كه به ندرت به استعداد يك گروهان ميرسيديم چند مقر در اطراف شهر داشتيم اما مقراصليمان همان مكان سپاه دهلران بود كه براي اهالي شهر شناخته شده است. دشمن عصر هفتمین روز از خردادماه 1360 از بخش موسيان، باغ طالقاني و پاسگاه بيات كه در اختيارش بود ، با استفاده از عوارض طبيعي منطقه و اصل غافلگيري، شبانه يك حمله برقآسا را به شهر دهلران تدارك ديده بود.
در اين عمليات، چنانکه بعداً مشخص شد طراحي دشمن به شكلي بود كه بعد از نماز صبح بايد شهر دهلران به محاصره كامل آنها درميآمد. از طرفي ديگر در همان روزي كه دشمن در تدارك حمله به شهر دهلران بود سپاه دهلران بدون اطلاع از نيت شوم دشمن، يك عمليات چريكي در منطقه چيلات را طراحي كرده بودیم كه بايد نيروهاي عملكننده ساعت 4 صبح روز بعد يعني هشتم خردادماه 1360 پاسگاه چيلات را كه در اشغال عراقيها بود مورد حملات خمپارهاي خود قرار دهند. من و عليرضا بازدار هم جزء نيروهاي عملكننده در آن گروه بوديم، اما در آخرين لحظات با دستور فرمانده سپاه كه گفت: «شما در شهر بمانيد لازم نيست همه برويم چون حضور نيروها در مقر سپاه ضروري است و نميشود به كلي سپاه را از نيرو خالي كنيم» ما از بقيه جدا شديم. بچه ها ساعت 4 صبح حرکت کردندوما در مقر سپاه ماندیم.
در مقر سپاه بودم بعد از نماز صبح به قصد استراحت بالاي پشت بام رفتم. يك پتوي نظامي به عنوان زيرانداز با خود بردم تا اندکی بخوابم. هوای دهلران در روز و حتی شب بسيار گرم و امكان خوابيدن در شب بسيار سخت و تا حدودي غيرممكن بود. اغلب بچهها به استثناي کسانی كه نگهبان بودند در صورتي كه عملياتي در پيش نبود. نزديك صبح كه هوا كمي خنك ميشد استراحت مي کردند. به محض اينكه سرم را روي زمين گذاشتم از فرط بيخوابي خوابم برد و در همان لحظات اول كه هنوز خوابم عميق نشده بود خواب عجيبي ديدم: ديدم جوانی خوش سیما و رعنا بالاي سرم ايستاده است و به زبان فارسي ميگويد:
«بلند شو، نذر كن!» بچههاي آنجا به جز پنج يا شش نفر همه به زبان محلي (كُردي يا لُري) حرف ميزدند، هنوز هم پس از سالها كه از آن حادثه ميگذرد صدايش در گوشم ميپيچد كه ميگويد: «بلند شو، نذر كن!» صدايي آشنا كه اگر از بين انبوهي از صداها دوباره آن را بشنوم بیترديد تشخيص ميدهم.
بيدار شدم، فكر كردم شايد كسي از بچههاي سپاه است كه دارد با من شوخي ميكند. گرچه آن صدا شبيه صداي هيچكدام از بچههايي كه ميشناختم نبود. نگاهي به اطراف انداختم، كسي را نديدم. از شدت کمخوابی سرم را زمين گذاشتم و خوابيدم. باز همان فرد با همان صدا آن جمله را تكرار كرد:
«بلند شو، نذر كن!». اينبار قضيه را اندکی جدي تر گرفتم. کمی فكركردم و برای اين خواب توجيحاتي را سرهم كردم ولي باز هم به دليل خستگي و كمخوابي شب گذشته خوابيدم. براي بار سوم همان فرد اين بار جديتر و با صداي بلندتر و تحكميتر گفت: «بلند شو، به امام حسين (ع) متوسل شو و نذر کن!!» از خواب پریدم، بلند شدم و این بار موضوع را جدي گرفتم.
از پله آهنين ساختمان سپاه پايين آمدم. دیدم یکی از برادران سپاهی بنام محمد هواسي از بچههاي قديمي سپاه دهلران سوار بر موتور از درب اصلي سپاه با عجله وارد شد و گفت: «بچهها، عراقيها دارند شهر را محاصره ميكنن بجنبين، تا محاصرهی كامل نشدیم !»
باید از شهر دفاع می کردیم ؛ به اسلحهخانه رفتم. يك قبضه آر.پي.جي به همراه يك كوله كه سه موشك آر.پي.جي درآن بود برداشتم. ميخواستم موشكهاي بيشتري بردارم ولي نبود. به محوطه سپاه رفتم. با عليرضا بازدار مواجه شدم. از من پرسيد: «ميخواهي چيكار كني؟» گفتم ميخواهم بروم و نگذارم عراقيها وارد شهر شوند؛شما هم بياييد.
وی گفت: آنها يك لشکرند، ما چند نفر بيشتر نيستيم عقل حكم ميكند که ماندن در شهر به صلاح نيست، بايد بريم بيرون».اما من زیر بار نرفتم وشاید به خاطر جواني، سر پر سودايي داشتم،فكر كردم كه ميتوانيم با دشمن مقابله كنيم و نبايد به اين راحتي اجازه دهيم دشمن شهر را تصرف كند. به تنهايي از سپاه خارج شدم و از جاده اصلي دهلران به سمت پايينِ شهر راه افتادم. در طول مسير با دو نفر از بچههاي خودي به نامهاي منوچهر نظري و محمد دوستعليوند برخورد كردم، سه نفري بعد از گپي كوتاه در حاليكه فاصلهمان با عراقيها حدود 500 متر بود تصميم گرفتيم كه از هم جدا شويم. فكر ميكرديم اگر هر سه يك جا باشيم سرنوشت مشابهي خواهيم داشت و ممكن است هر سه اسير يا كشته شويم. منوچهر نظري از سمت راست رفت داخل شهر و محمد دوستعليوند از سمت چپ.
هنگامي كه از هم جدا شديم، كولهپشتيام را پايين آوردم، ميخواستم يكي از موشكهاي آر.پي.جي را براي شليك آماده كنم. اما متوجه شدم خرج گلوله همراهم نيست و عملاًيك سلاح بيخاصيت همراهم بود. در آن وضعيت ديگر خود را در حلقه محاصره دشمن ميديدم، ناچار شدم آر.پی.جی و موشکها را رها کنم. بهترين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه آر.پي.جي را بين علفهاي خشك پنهان كنم تا به دست دشمن نيفتد. سپس تصمیم گرفتم سينهخيز به سمت دشمن بروم وبا استتارخود بین انبوه علف ها از خطوط آفندی دشمن عبورکنم چون با توجه به ارزیابی وضعیت دشمن بنظرم رسید که تراکم دشمن دراین مختصات کمتر است. در واقع داشتم يك نوع تاكتيك عمليات فريب را انجام ميدادم. پوشش علفهاي خشك آن منطقه بسيار زياد بود و به من اين اجازه را ميداد كه از لابهلاي آنها سينهخيز حركت كنم.
در حاليكه به وضوح دشمن را ميديدم از خط آنها عبور كردم. با استفاده از همين شگرد و به صورت سينهخيز خود را لابهلاي انبوه علفها جابهجا ميكردم و به اين صورت از خط خيز دوم عراقيها هم تا حدودي عبور كردم. وقتي كه از خط دوم عبور ميكردم ناگهان از سمت چپ، صداي خشخش علفهاي خشك توجهم را جلب كرد. دقت كردم ديدم يك نفر دارد به حالت سينهخيز به من نزديك ميشود. اندكي صبر كردم تا نزديكتر شد، دیدم محمد دوستعليوند است. درست در همين لحظه نيروهاي عراقي داشتند به سمت ما ميآمدند. طولي نكشيد، محمد كه در مسير آنها بود به اسارت درآمد. من بدون اينكه امكان جابهجايي داشته باشم بیحركت ايستادم. ميدانستم كوچكترين حركت باعث ميشود عراقیها مرا ببينند چون به من خيلي نزديك بودند. من كه با زبان عربي آشنايي نسبتاًخوبي داشتم، صداي آنها را ميشنيدم و به وضوح دیدم که چطور حاج محمد رو اسیر کردند .نظارهگر آن صحنه دردناك بودم و عملاً كاري از دستم ساخته نبود. وقتي حاج محمد اسير شد و عراقيها اطراف ايشان حلقه زده بودند و به عربي با هم صحبت ميكردند ( دوستعليوند متولد عراق بود به عربي آشنايي و تسلط كامل داشت لذا با زبان عربي با آنها صحبت ميكرد)، در اين لحظه من به قدري به صحنه نزديك بودم كه نه ميتوانستم حركت كنم ولااقل خودم را ازمحل دوركنم نه سلاحي داشتم كه همه را به رگبار ببندم ، لذا فقط غصه ميخوردم و در دل منتظر گشايش بهتري از جانب خدا بودم.
از فرمانده عراقيها شنيدم كه به يكي از سربازانش گفت "روح جيب سلاح ماله"، گفت: "برو اسلحهاش را بياور!". منظور او اسلحه دوستعليوند بود. آنها گشتند و خوشبختانه اسلحهاي پيدا نكردند، كنجكاو شده بودند و اطراف آنجا را به دقت ميگشتند. در اين گيرودار به شكلی غيرمنتظره به ياد خواب صبح افتادم. ناخواسته آن دستور تحكم آميز را با دل و جان به جا آوردم و به آقا و مولايم امام حسين (ع) متوسل شدم و نذرم را بر زبان جاري كردم. در اينحال بدون هيچ مقدمهاي و در حاليكه همهچيز را تمام شده ميدیدم به ياد پسرم ابراهيم كه تنها دو سه ماه داشت افتادم و در آن لحظه آخر كه در چند قدمي سرنوشت نامعلوم مرگ و يا اسارت بودم در دلم با زبان محلی خودم گفتم پسرم ببخش اگر پدر خوبي برايت نبودم! ناگهان عراقيها كه از نيافتن اسلحهی محمد مشكوك شده بودند و با حساسيت بيشتري نگاهشان را بين علفهاي خشك ميچرخاندند متوجه من شدند و فوراَ محاصرهام كردند.
افرادي كه من را به قصد دستگيري محاصره كرده بودند مسلح به سلاحهاي آر.پي.جي وكلاشينكف بودند. منكه در حلقه محاصرهی آنها گرفتار شده بودم و هيچ سلاحي براي دفاع از خود و بكارگيري عليه آنها نداشتم، به صورتي كاملاَ ناباورانه با لباس فرم سپاه به اسارت درآمدم. جالب است كه عوامل دستگيركنندهام برعكس صحبتهاي زيادي كه با محمد داشتند هيچ چيزي از من نپرسيدند شايد بهخاطر اين بود كه من عربي حرف نميزدم. آنها در ادامه، ما را با خود به خيابان اصلي شهر آوردند. دستهايمان را بسته بودند اما چشمهايمان را چشم بند نزده بودند و ميتوانستيم ببينيم. در اين لحظه وقتي نگاه كردم دیدم به اندازهاي نيرو داخل شهر است كه من يك لحظه فكر كردم مردم شهر دوباره برگشتهاند اما همه نیروی دشمن متجاوزبودند .
دقيقاَ روبه روي مسجد جامع دهلران رسیدیم که افسرعراقي با لحن تندی پرسید: چرا با ما ميجنگيد؟! و من در حاليكه دستانم بسته بود و هنوز آداب اسارت را نميدانستم با لحنی اعتراضگونه گفتم شما با ما می جنگید . شما هفتاد كيلومتر آمدهايد، داخل خاك ما آن وقت می پرسی چرا با ما ميجنگيد؟!. افسر مذكور در ادامه از من پرسيد : كُردي؟ گفتم بله. ديدم با لهجه كردي گفت: قِصه مَكه زُوانِت وِرِم (حرف نزن زبانت را ميبرم). پس از اين صحبت مختصر و سكوت اجباري، ما را با دستان بسته به روبهروي اداره مخابرات فعلي دهلران بردند و تصويربرداران و فيلمبرداران عراقي، دور ما حلقه زدند بودند و از ما عكس و فيلم تهيه می كردند. آنها با اصرار از ما ميخواستند كه بخنديم تا از ما عكس بگيرند، شايد خنده ما براي تبليغات شان بود كه در يك شرايط مصنوعي نشان دهند كه رفتارشان با اسيران ايراني انساني و قانوني ست اما ما كه موضوعي براي خنديدن نداشتيم ازاين كار امتناع كرديم. هر دو سرمان را پايين انداختيم و آنها عكس گرفتند.
همانطوركه گفتم، گرچه لباس خاكي برتن داشتم ولی وجود آرم سپاه روي جيبِ بلوزم خطری جدی بود، اگر عراقيها با آرم سپاه آشنایی داشتند و نوشته روی آرم را ميخواندند با توجه به حساسيتي كه روي سپاه و بچههاي سپاه داشتند ما را در دم ميكشتند. با اينكه رویآرم آيه قرآن به عربی نوشته شدهاست ولي به حول و قوه الهي و تحت توجهات مولايمان امام حسين(ع) كه من به فرمان سه باره آن منادي در خواب و البته با تأخير در صحنه محاصره، نذرش كرده بودم آنها هركاري كردند نتوانستند نوشتههای آرم را به درستی بخوانند!. اين در حالي بود كه آرم توجه شان را جلب كرده بود و بعضاً جمله«سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» را "انقلابيه، اسلاميه، پاسداريه" می خواندند و اصل آيه: و اعدوا لهم...را كه به شكل واضح روي آرم نوشته شده بود را نميديدند .
ناخودآگاه شعر زير به ذهنم خطور كرد:
"گرنگهدارِ من آن است كه من ميدانم شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد"
تنها خواستهام از خدا اين بود كه متوجه نشوند من پاسدارم چون می دانستم جان ما بند به همين موضوع بود . عليرغم تلاش چند باره و وضوح نوشته روی آرم، موفق نشدند آنرا بخوانند و ما فعلاَ از مرگ حتمي نجات يافتيم.
در فرصتی که برام پیش آمد (جزء به جزء آن را در کتاب رؤیای صادقه که خاطراتم را درآن به چاپ رساندم تعریف کردم.) خيلي سريع جيب لباسم را كه آرم روي آن بود از جا كندم و زير رملها مخفي كردم. نگاهي به جاي جيبم انداختم دیدم که نسبت به پيراهنم نوتر و تميزتر نشان میدهد، براي اينكه توي چشم نزند و كسي متوجه نشود محل آنرا با مقداري گِل كه با آب قوطي خيس کردم گِل مالي كردم به شكلي كه تقريباً همرنگ پيراهنم شد.
بعد از موسيان ما را به سمت نقطه صفرمرزي حركت دادند. قريب نيم ساعت تا چهلوپنج دقيقه با ماشين در این مسير حركت کرديم. ماشين خيلي سريع حركت ميكرد و در دست اندازها ما را كه دست و چشمانمان بسته بود، به شدت اذيت ميكرد. طبيعي بود كه با دستان بسته نميتوانستيم خودمان را كنترل كنيم. دقيق نميدانم به كجا رفتيم ولي بر اساس حدس و گمان شايد حدوداَ در اطراف شرهاني يا جلوتر از شرهاني به مرز رسيديم. ما را در يك منطقه رملي پياده كردند كه مشخص بود مقر يك واحد نظامي ارتش عراق است. من با اينكه تا حدودي عربي بلد بودم، ولي به عمد تظاهر به عدم آشنايي با زبان عربی ميكردم و درشرايط نياز از دوستم محمد که كاملتر از من برعربي مسلط بود، كمك ميگرفتم.
محمد از عراقيها درخواست كرد تا دست ما را باز كنند نماز بخوانيم. همينكه محمد این درخواست را مطرح کرد آنها با حالت تمسخر و با سردادن قهقهه گفتند «انتم مجوسين» (شما كه آتش پرست و كافر هستيد ). در اينجا احتمالاً به خاطر اينكه ثابت كنند ما مسلمان نيستيم و بلد نيستيم نماز بخوانيم و بدين طريق ما را تحقير كنند، اجازه دادند دستان و چشمان ما را بازكنند. تعدادي سرباز هم در اطراف ما جمع شده بودند. تانكر آبي در همان اطراف بود . خودشان هم به همراه ما براي ديدن صحنه وضو گرفتنمان به طرف تانكر آمدند، آب تانكر بسيار داغ بود. چون اوايل خرداد ماه بود و درآن زمان آن مناطق هواي گرم و سوزاني دارد. بعد از وضو ، دوستم محمد از يكي از سربازان عراقي پرسيد«قبله كدام طرفه؟» سرباز با دست به سمت قبله اشاره كرد. به نماز ايستاديم و شروع كرديم به نماز خواندن.گرچه نماز ظهر بود و بايد آهسته ميخوانديم، اما به عمد يك مقدار صداي خود را بالا برديم . بعد از اتمام نماز دستها و چشمهايمان را به همان حالت اول بستند و در ميان رملها و در زير آفتاب سوزان ظهر خرداد ماه درآن منطقه رها کردند.
نوید شاهد: از سختی ها و شکنجه های آن روزها بیشتر برایمان بگویید؟
آبسالان: وارد خاک عراق شدیم. من و محمد طي فرصتهايي كه بدست میآمد قبلاَ هماهنگ كرده بوديم كه در بازجويي چه بايد بگوييم كه تناقضي بين گفتههایمان پيش نياید. قرارمان اين بود كه خود را سرباز هنگِ ژاندارمری ايلام معرفي كنيم. چون ميدانستيم بازجوييها احتمالاَ به صورت جداگانه خواهد بود البته اين حدس به خاطر نبود مترجم و خوشبختانه با فيلمي كه من از ابتدا بازي كرده بودم مبني برعدم آشنايي با زبان عربي خود به خود درست از آب در آمد و الحمدلله به خير گذشت. احتمال ميداديم كه آنها از شگرد فريب استفاده كنند و بين حرفهاي ما تناقض ايجاد كنند لذا قول داديم تحت هيچ شرايطي حرفمان را عوض نكنيم.
در اولين گام، مأموري مرا برای بازجویی به داخل سنگری برد. خدا را شكر، عراقیها در آنجا مترجم نداشتند لذا ناچار بودند از حاج محمد به عنوان مترجم استفاده كنند. لذا وي را نيز به همراه من به سنگر بازجویی آوردند. آنها با عربی سئوال می پرسیدندو محمد ترجمه می کرد و من جواب می دادم ؛مخلوطي از راست و دروغ تحويلشان دادم تا آنها به صداقت من شك نکنند و به اصطلاح بقيه حرفهاي مؤثرم را باوركنند. این کلمات و واژگان بدون مقدمه به ذهنم می رسید وقطعاً منشأ آن عنایت خداوند و لطف سید الشهداء بود نه تدبیر من .
بازجویی من تمام شدو ما را ازهم جدا كردند و نوبت بازجويي خود محمد شد. ديگراطمينان داشتم كه حرفهاي دوستم محمد هم دربازجويي در همان مختصاتي است كه هماهنگ كرده بوديم چون خودش حرفها و ادعاهای مرا ترجمه کرده بود، گرچه محمد جواني باهوش و زيرك بود. بعد از پرسيدن سؤالاتي چند از محمد، بازجویی مرحله اول تمام شد.
آنان با نامهربانی ما را به میان رمل ها برده و برای مدتی طولانی ما را به حال خود رها کردند. گویی میخواستند به ما مهلتی دهند تا اگر تصمیم داریم با آنان همکاری کنیم و حرف تازه ای برای گفتن داریم ؛برای آخرین بار بدان فکر کنیم. تمام لباسهای من از شدت گرما خیس عرق شد و به دلیل هدر رفتن آب بدنم احساس عطش و تشنگی شدیدي داشتم. زبانم هم خشك شده بود و نميتوانستم لبم را تر كنم. با تمام وجودم چند بار گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله. ازمیزان تشنگی دوستم خبر نداشتم اما می دانستم كه او هم مثل من تشنه است.
طی این ساعات عراقیها اجازهحرف زدن با هم به ما نمیدادند مگر در شرایطی که خودشان نیاز داشتند مثل بازجویی. به هر حال اوضاع اينگونه پیش میرفت و آفتاب داشت غروب می کرد و ما هم در آن شرایط امیدی به زنده ماندن خود نداشتیم لحظهاي كه خورشيد روشنايياش را از ما میگرفت، ما هم آفتاب عمرمان را بر لب بام ميديديم. من در اين وضعيت بار ديگر به ياد خانواده و پسر نوزادم افتادم و دلتنگ شدم اما نميدانستم در درون ذهن محمد چه ميگذرد در اين گيرودار بوديم كه ما را سوار برعقب تويوتايي كردند و زمان زيادي درمناطق خاكي و پر از دستانداز به سرعت ميچرخاندند. درِ عقب ماشين باز و دستان مان بسته بود. تكيهگاهي نداشتيم. ماشین از روی هر دستاندازي که عبور میکرد، بهشدت به كف ماشين كوبيده ميشديم، شايد آنها عمدًا ماشين را از مناطق پردست انداز ميبردند.
پس از مدتي متوجه شديم كه اين كار نوعي عمليات رد گمكني است و در همان اطراف داشتند ما را ميچرخاندند تا اگر قصد فرار داشته باشيم مسير را گم كنيم. ساعتي بعد ما را به همان جا برگرداندند. هوا كاملاَ تاريك شده بود. بدون شام، ما را در يك سنگر نگه داشتند. در آن سنگر يك فرد عرب زبان كه گویا از اعراب ايراني بود حضور داشت. دست و چشم او باز بود. به نظر ميرسيد حالت طبيعي ندارد هر از گاهي بيدليل ميخنديد. ما با دستان و چشمان بسته بدون وضو نمازمان را خوانديم.
آن شب به سختي گذشت. صبح شد، بدون اينكه خبري از صبحانه باشد باز ما را به ميان رملها و جلوي آفتاب سوزان انتقال دادند و پس از سپري شدن ساعاتي ما را سوار ماشين كردند. حدود چند ساعتي از ظهر گذشته بود كه ما را به شهرالعماره انتقال دادند. در بدو ورود ما را به داخل حیاط ساختماني بردند و از ماشين که پيادهمان كردند. سرم را بالا گرفتم تا از زير چشمبند ببينم اينجا كجاست، ديدم كه بر سر در ساختمان نوشته شده بود «مدرسه فلسطينيها!» شكل بيرون ساختمان شبيه مدرسهها بود اما داخل آن اتاقهاي كوچك و سلول مانندي بودند. درآنجا ما را از هم جدا کردند من را به اتاقي بردند و محمد را به اتاقی دیگر.
دستان و چشمانم را باز كردند، شايد بهترين لحظه بعد از36 ساعت اسارت همان لحظهاي بود كه طناب را از دستم باز كردند و چشمبند را از چشمم برداشتند. با اينكه كف ساختمان سيماني بود وهيچ زيراندازي نبود ولي بعد از این همه سختی کشیدن، بهترين لحظه و مکان براي استراحت کردن بود.
سرباز عراقي به من يك روزنامه داد نگاهی به صفحه اول روزنامه انداختم که نوشته بود، بعد از تصرف دهلران 96 نفر از ايرانيان را كشتيم و تعداد زيادي را به اسارت خود در آورديم!. من چون جمعيت بچههاي خودمان را در دهلران ميدانستم در نگاه اول متوجه دروغ آنها شدم . روزنامه را بی توجه کنار گذاشتم و روي زمين سيماني اتاق درازكشيدم، آنجا بود كه احساس كردم و پذيرفتم واقعاَ اسير شدهام .
نوید شاهد: در طول دوران اسارت چطورآن شرایط سخت رو گذراندید و چکار می کردید؟
آبسالان: در همان شب اول که وارد آن ساختمان به ظاهر مدرسه شدیم دوباره چشم و دستان من و حاج محمد رو بستند و سوار ماشین کردند . نميدانستيم ما را به كجا ميبرند. حدود 15 دقيقه در مسير بوديم تا این که رسیدیم ، از درب ورودي و نحوهی سؤال جواب دژبان متوجه شديم كه ما را به يك پادگان نظامي آورده اند. من هرجا كه ميخواستم اطلاعاتي در مورد موقعيت خودم و آن منطقه كسب كنم سرم را كمي بالا ميبردم تا بتوانم از زير چشم بندم منطقه را نگاه و موقعيت خودم را ارزيابي ميكردم. فهميدم كه در يك پادگان هوانيروز هستيم. دو نفر از دو طرف بازوانم را گرفتند و مرا به سمت اتاقي هدايت كردند. همين كه وارد اتاق شدم، يكي از مأموران من را به صورت ناگهاني ازپشت محكم هل داد به قصد اینکه با صورت به زمين بخورم ولي چون جوان بودم و اهل ورزش، سريع تعادل خودم را حفظ كردم و با زانو به زمين نشستم.
چشمبندم را به سرعت از روی چشمانم كشيد. وقتي چشمانم را باز كردم در مقابل خودم پدر و پسري را ديدم كه از عربزبانهای دهلران بودند. آنها را دیده بودم و ميشناختم. با شروع بازجوييها فهميدم که جاسوس هستند.
پدر مرتب به سيگارش پك ميزد و سخني نميگفت و حتي به من نگاه هم نميكرد، شايد به اين دليل نگاهش را از من ميدزديد و مستقيم به من نگاه نميكرد چون ما از قبل همديگر را ميشناختيم و از اين بابت خجالت ميكشيد.
یک افسر عراقی با یک چهره عبوس وارد شد و از آن جاسوس جوان با عربی پرسيد: اینها کی هستن و آنها را می شناسی؟او پاسخ داد "بله، اين پاسدار خميني و راننده یک جیپ با توپ 106 است. خودم ديدم كه با توپ رفت و پاسگاه چيلات را زد.
پاسگاه چيلات در آنزمان در اشغال ارتش عراق بود. جاسوس مذكور متأسفانه مطابق ذات كثيف وخائنانهاش در كمال نامردي حرفهاي بيربط و دروغ ديگري هم به من نسبت داد .
نوید شاهد: شنیدیم که شما یکبار حکم اعدامتان را دادند چه شد که حکم لغو شد؟
آبسالان: به رغم اینکه در بازجوییها سعی کردم خودم رو صادق نشان بدم اما افسر بازجو به سربازاني كه همراه من بودند دستور داد كه مرا اعدامم كنند!. توسط سربازان از دو طرف بازوانم را گرفتند و کشانکشان به اتاقي بردند كه با اتاق قبلي فاصله چنداني نداشت. فضاي اتاق كوچك با كف و ديواری سيماني بود. سقف آن بسيار كوتاه و فضاي دلگيري داشت. همچنان دستانم بسته ولي چشمانم باز بود. ازشرايط موجود داخل اتاق مشخص بود كه در آن فضا بچههاي ديگري هم به شهادت رسيدهاند زیرا معلوم بود قطرات خونی به دیوار پاشیده شده بود . با اينحال اعتماد به نفس و اطمينان قلبي عجيبي داشتم. از ته قلبم خاضعانه از خداوند طلب بخشش كردم، لحظاتی هم به یاد خانوادهام افتادم و به اینکه سرنوشتشان چه خواهد شد. چون فاصله روستای ما تا دهلران حدود سی کیلومتر بود و عراقیها به راحتی میتوانستند تا آنجا پیشرویکنند. هیچ مانع و مدافعی هم در مسیرشان قرار نداشت. سخت است خانوادهات آواره باشند و خودت اسیر دشمن باشی! پسرم ابراهیم سه ماهه بود و حالا پدرش در چنگ دشمن اسیر و حکم نا نوشته اعدامش هم صادر شده بود!. با همهی اینها خدا ميداند در آن وضعيت ذرهاي ترس و تزلزل در ذهن و قلبم راه نداشت و حتما این هم کار خدا بود .
در این فکر بودم که محمد را هم کنار من آوردند. يك سرهنگ عراقي به داخل اتاق آمد و تظاهر ميكرد كه فارسي بلد است. او با فارسي دست و پا شكسته به ما گفت:«اگر شما بگویيد ما پاسدار، ما به شما پول داد و شما را به ايران فرستاد.» اما ما از حرف خود برنگشتیم و گفتیم ما سرباز هستيم. افسر عراقي اينبار به عربي گفت:«ما سربازها را ميكشيم». محمد هم گفت:«ما سرباز هستيم المأمور معذور. اگر ميخواهيد ما را بكشيد، بكشيد! ما سرباز هستيم».
طولي نكشيد كه دو سرباز سياهپوست كه سفيدی دندانهايشان در صورتشان به خوبی نمایان بود با دستور همان سرهنگ وارد اتاق شدند. به چهرهشان نميآمد كه عراقي باشند. دو قبضه اسلحه كلاشينكف دردست داشتند . افسر دستور داد كه به زانو بنشينند تا ما را تيرباران كنند. از ما پرسيدند:«آخرين خواسته شما چيست؟»
محمد گفت:«بگذاريد شهادتين را بخوانيم». سعي كرديم شهادتين را قدري طولاني كنيم. کاری هم از دستمان ساخته نبود و دفاعی هم نمیتوانستم بکنیم. به آرامی حمد و سوره را خوانديم بعد از آن شهادتين را آهسته و با طمأنینهگفتيم. طولانی شدن شهادتین ما با عث شد افسر با عصبانی بگوید: «چه شد؟ شهادتين شما، يك ساعت طول كشيد!»
حالا دیگر انگشت سربازان سياهپوست روی ماشه بود و منتظر شدند تا لحظاتی ديگر، به دستور فرماندهشان ما را تيرباران کنند. اما خدا در جاهايي كه فكرش را هم نميكنيم به دادمان ميرسید و ما را مشمول حفاظت و كمك خودش قرار ميدهد. در همين لحظه صداي ايست و خبر دار، را شنيديم. يك ژنرال بلندپايه وارد اتاق شد. يك كلت به كمرش بسته بود و يك چوب خيزران كوتاه كه نماد ژنرالهاي عراقي است در زير بغل داشت، با صداي گرفته و زمخت حرف ميزد. با تحكم و اقتدار از افسري كه دستور تيرباران ما را داده بود و اينك ناظر اعدام ما بود، پرسيد: «اينها چكارهاند؟» سرهنگ با اداي احترام به او گفت: «اينها پاسدار خميني هستند».
هنوز دست سرهنگ به نشانه احترام نظامي كنار پيشانياش بود. هنگام ادای توضيحات هر لحظه لرزش دستش بيشتر ميشد و ما هر دو شاهد آن وضعيت بوديم. جريان محاكمه ما را بازگو كرد . چون سرهنگ، تشريفات لازم را درخصوص اعدام ما رعايت نكرده بود و از اين بابت از ژنرال كه مافوقش بود واهمه داشت و به نوعي هول كرده بود!. ژنرال رو به سرهنگ كرد با تعجب و ريشخند با اشاره دست گفت: « هدول الحراس ؟؟» «اينها پاسدارند؟!»
در حالیکه هرلحظه شدت لرزش دست سرهنگ بيشتر ميشد و او تلاش ميكرد كه لرزش دستش را كنترل كند، ژنرال ادامه داد: ( الحراس گدهم طویل )«پاسدارها قدشان خيلي بلند است» دستش را بر روي سينه خودش قرار داد و گفت: ( عدهم الحیه طویل )«ريشهايشان بلند است تا اينجاست . (عدهم اسنان طویله بشکل رهیب اذ شوفهم اتخوف) دندانهاي بلند و وحشتناكي دارند، اگر آنها را ببينيد ميترسيد!».
سخنان ژنرال كه در توصيف پاسداران تمام شد، با عصبانيت و با تحقير به سرهنگ گفت: «گم شو!».
« له معقبات.... يحفظونهم من امرالله». اين حادثه یادآور مَثَل آموزنده و بسيار حكيمانه و ريشهدار «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد.»
بالاخره پس از آمدن آن ژنرال و گفتگوی او با سرهنگ دستور اعدام ما لغو شد و ما از مرگ نجات پیدا کردیم .
نوید شاهد: بعد از لغو حکم اعدام شما را به کجا بردند؟
آبسالان: پس از آن ساعات پرخطر، دوباره ما را طبق دستور به مدرسه فلسطينيها كه قبلاً آنجا بوديم بازگرداندند. باز هم من و محمد را در اتاقهاي جداگانهاي قرار دادند.
صبح روز بعد حدود ساعت 7 بدون صبحانه ما را از العماره حرکت دادند زمانش را دقيقاً نميدانم، شايد بيشتر از يك ساعت بود، ناگهان ماشين توقف كرد. سرم را به رسم همیشه بالا گرفتم تا از زير چشمبند بتوانم جایی را ببينم. البته اينبار چشمبندها را شل بسته بودند و بهتر ميشد اطراف را ببينيم. داشتم دید میزدم شاید تابلویی که نشاندهنده اسم این شهر باشد را ببینم که محمد گفت: «اينجا علي غربي است».
دوباره ماشین براه افتاد تا حدود ساعت چهار بعدازظهر بود كه به مقصد رسيديم. متوجه شدیم اینجا بغداد است. ما را به محوطهاي بردند، از همان ساعت توقفمان تا حوالی هشتِ شب ما را در داخل همان ماشين (هايس) نگه داشتند. درهاي ماشين قفل بود و هيچ روزنهاي براي نفس كشيدن نداشتيم. تمام بدن و لباسهاي تنمان براثر گرماي هوا خيس عرق شده بود. لحظات بسيار سختي بود، از شدت گرما و كمبود اكسيژن در حال خفهشدن بودیم. به شدت عطش داشتم، زبانم خشک شده بود. توان و حوصله هم نداشتم که در باره وضعیت مان با محمد همکلام بشوم. از خدا میخواستم از این سلول داغ آهنین نجات پیدا کنیم. با این وضعیت، دیگر آزارهای بعثیها را در روز اول اسارت که با دست و چشم بسته جلوی آفتاب رهایمان کرده بودند فراموش کردهبودم. چند ساعت شکنجه روحی- روانی سختی متحمل شدم که يكدفعه متوجه باز شدن درِماشين شدم. انگار از جهنم واقعی رها شده باشم نفس راحتی کشیدم، ما را بيرون آوردند. ما را داخل ساختماني بردند. سربازعراقي براي اذيت كردن ما آب به سقف ميپاشيد از صداي برخورد آب، متوجه شدم سقف فلزي است. بسيار تشنه و کمرمق شدهبودم. براثر تعریق در ساعات حبس شده در ماشين، آب بدنم به شدت كاهش يافته بود. به سرباز عراقي گفتم: كمي آب بده. او متوجه حرفم نشد، محمد جملهام را برايش ترجمه كرد ولي نه جواب درستي داد؛ نه اعتنايي كرد. پس از چند دقيقه متوجه شديم آن سرباز با شیلنگي كه در دست داشت آب را به سقف فلزی بالاي سرمان ميپاشد. آبي كه روي سقف ميپاشيد در برگشت روي سر و صورت و بدنمان ميريخت! اگرچه باعث رفع تشنگيمان نشد اما باعث خنك شدن دماي بدنمان شد. او با اين كار به زعم خود قصد داشت هم به ما شكنجه روحي بدهد و هم تحقيرمان كند. شاید انتظار داشت كه ما دهانمان را باز كنيم تا تلاش کنیم از آبي كه از سقف چكه ميكرد بخوريم! ولي عليرغم عطش فراوان، اين كار را نكرديم تا دیدن این صحنه تحقیرآمیز بردلش بماند. عطش فراوانم باعث شد به ياد لبهاي خشكيده حضرت ابيعبداللهالحسين(ع) در صحراي كربلا بیافتم و چند بار به آن حضرت عرض سلام و ادب کردم.
چند ساعتي گذشت، در فاصله نزديك ما يك سلول بود درِ سلول را باز كردند و ما را به درون آن انداختند. داخل سلول چشم و دست ما را باز كردند. داخل سلول مثلثي شكل بود. هردو بیرمق افتاديم. به تنها چيزي كه فكر ميكردم تشنگي و خستگي بود. با اين وجود به علت خستگي زياد، خيلي زود به خواب رفتيم و راحت خوابيديم تا نماز صبح .
تا عصر روز بعد كه قرار بود دوباره بازجويي شويم، كسي به ما كاری نداشت. فقط صدای پاي نگهبانها را ميشنيديم که جلوی در سلول در يك محوطهكاملاً بسته قدم ميزدند. چیزی برای خوردن نبود جز چندتکه نان كه خشك شده.
نوید شاهد: شنیدیم که آنجا با حاج آقا ابوترابی هم بند بودید چطور با ایشان آشنا شدید؟
آبسالان: يكي از شبها كه برایمان شب دلگيري هم بود و ميتوان گفت در آن شب حال زياد خوبي هم نداشتيم ناگهان يكياز سربازان عراقي كه مشغول نگهبانياش بود (ازحق نگذريم آدم خوبي هم بود) آمد و گفت: «يك ايراني اينجاست مرد خوبيه! ميخواد شما را ببينه و با شما صحبت كنه! اما سعی کنید خيلي صحبتتان را طول ندهيد!».
ما كه از خدا ميخواستيم با كسي گپي بزنيم تا اندكي از غم اسارت و بي همدمي را سبكتر كنيم فورًا جواب مثبت داديم، سرباز رفت و لحظاتي بعد درب سلول ما باز شد. ديديم يك آقايی لاغر اندام كه چهرهاي نوراني و باصفا داشت وارد سلول ما شد. پس از سلام و احوالپرسي كه با هم داشتيم با بزرگواري و متانت کلام نكات دلسوزانه و مهمي را با ما در ميان گذاشت.
گفت:«احتمالاً به زودي شماها را به اردوگاه اسرا ایرانی ميبرند! درآنجا سعي كنيد به هيچكس اعتماد نكنيد و زود با هركسي رفيق و قاطي نشويد! حرفهايتان را هم به هيچكس نگوييد!..». ما از این خبر و توصيههاي ايشان جا خورديم، با خودمان گفتيم او از كجا ميداند ما را به اردوگاه خواهند برد! اصلاً اين حساسيت او به مسائل ما ناشي از چيست؟!. راستش اول كمي به خود او هم شك كرديم و با خودمان گفتيم كه اين فرد چه كسي هست؟ و اصلاً چرا بايد به او اعتماد كنيم؟! چهطور او با سرباز عراقي دوست شده و توانستهاست بيايد و با ما ملاقات و صحبت كند؟!. مهر او چون آهنربايي دلهاي ما را جذب كرد، بهطوري كه نميشد به سادگي از كنار اين شخص شريف و صحبتهايش گذشت!.
اسمش را پرسيديم. گفت: «من علياكبر ابوترابي هستم» و صليب سرخ هم تا كنون من را نديده است!. محمد در آن لحظه پشت يقه پيراهنش اسم علياكبر ابوترابي را نوشت تا اسمش فراموش نشود تا اگر فرصتی پیش آمد و بخواهیم براي او كاري انجام دهيم لااقل نامش در خاطرمان مانده باشد. البته او از ما چنین انتظار و درخواستی نداشت!. بارها قبل از تكميل شدن شناختم از اين سيد والاتبار و در فاصله پس از آن ديدار اين سؤال به ذهنم خطور ميكرد که چهطور آقاي ابوترابي با آن سرباز دشمن دوست شده بود و چگونه جذابيت اين مرد دل آن سرباز دشمن را تسخير كرده بود؟ به طوريكه او به نيكي از وي ياد كرد و گفت: «او مرد خیلیخوبي است!!». اكنون و شايد ديرهنگام دريافتهام كه جاذبه ايمان و نورانيت قلبي اين مرد بزرگ باعث شده بود حتي سرباز دشمن شيفته او بشود!.
نوید شاهد: چند مدت با سیدابوترابی همبند بودید؟
آبسالان: حدود دوماه باهم بودیم سپس ما را به اردوگاه رمادیه بردند وقتي داخل اردوگاه شديم، صداي آشنايي شنيدم كه ما را با اسم کوچک صدا ميزد. چشم و دستان ما در اين هنگام باز بودند. نگاهي به اطراف انداختم تا صاحب صدا را پيدا كنم، بطور ناگهاني ديدم چند نفر از همشهريان مان به نامهاي كريم كدپور، رستم چراغي و احمد صانعي هستند. آنها از بچههاي دهلران بودند كه اوايل جنگ به اسارت عراق درآمده بودند. چون همديگر را بهخوبي ميشناختيم با صميميت باهم به احوالپرسي پرداختيم. من و محمد از ديدن دوستان و همشهريان مان بسيار خوشحال شديم و اين احساس به ما دست داد كه انگار وارد ديار خودي شدهايم!. نگاهي به سرو وضع و لباسهايشان انداختم ديدم يك پلاك آهني بر روي سينههايشان خودنمايي ميكند. روي هر پلاك شمارهخاصي نوشته شده بود، از آنها پرسيدم: «اين پلاك چيست؟»
پاسخ دادند: «صليب سرخ ما را ديده و ثبت نام كرده، اين شماره هم شماره اسارت ما است»
چيزي نگذشت كه ما را صدا زدند تا به اصطلاحِ خودشان به قاطع3 (بلوك3) ببرند. وارد اتاقي شديم، كه بر سر درِ آن نوشته شدهبود، اتاق شماره 23. درابتداي ورود به آسايشگاه، طبق نصيحت حاجآقا ابوترابي، سعي كرديم با كسي گرم نگيريم و به كسي اجازه ندهيم خيلي با ما دمخور شود. اين وضعيت بر خلاف ميل باطني و روحيه شخصي ما هر دو نفر بود كه طي اين مدت با كمبود هم صحبتی هم مواجه شده بوديم، اما چارهاي نداشتيم فقط سعي ميكرديم درحد احوالپرسي با افراد مراوده داشته باشيم. زندانيان اردوگاه همه، اسراي ايراني بودند. مسئول آسايشگاه،کسی به نام براتعلی عباسپور بچه مشهد بود. براتعلی به سمت ما آمد و جاي ما را براي خواب مشخص كرد. جاي هر كدام از نفرات درعرض، تقريبا سه وجب يا سه موزاييك بود، اما در طول، به اندازه قد خودمان بود.
چند روزي گذشت و ما اندك اندك با بچههاي همبندمان آشنا ميشديم و با بعضي از آنها كه خونگرم تر بودند رفيق ميشديم. چند نفر از بچههاي كرمانشاه بودند چون با زبان كوردي با هم صحبت ميكرديم زودتر با هم رفيق شديم. من در بازجوييهاي اوليه خودم را به نام منوچهر فرزند محمدعلي معرفي كرده بودم. اما از آنجا كه جاسوسان محلي ما را به عنوان پاسدار معرفي كرده بودند، ناچار بودم به خاطر رد گم كردن، بامشورت دوستان اسم خودم را از منوچهر به حمزه، تغيير بدهم. حالا ديگر دوستانم در آسايشگاه من را با نام حمزه صدا ميكردند گرچه روزهای اول که هنوز به اسم جدیدم عادت نکرده بودم برایم سخت بود ولی بعدها طوری شده بود که اسم اصلیم فراموش کردم ،
موقعی که از صلیب سرخ برای ثبت نام و ارائه کد اسارت ما آمدند مخفیانه اسم حاجآقا ابوترابي را هم به صليب سرخ داديم و گفتيم كه ايشان زنده و دراستخبارات بغداد در عراق هست. شرايط اسارت در اردوگاه اگرچه براي ما نسبت به بازداشتگاه استخبارات اندكي بهتر شده بود ولي به سختي ميگذشت.
نوید شاهد: از حال و هوای ایام محرم در آنجا برایمان بگویید؟
آبسالان: بعثی ها برای وارد کردن فشار روانی بیشتر و ایجاد تزلزل روحی در اسرا معمولاً قبل ازآغاز ماه محرم اعلام میکردند هرگونه سینهزنی و یا نوحهسرایی حتی در حد زمزمه یا حسین (ع) ممنوع است و تهدید میکردند اگر سینهزنی کنید با این کابلها آنقدر شما را میزنیم که آرزوی مرگ کنید. میگفتند در صورت تمرد آب و غذای شما را نیز قطع میکنیم و اشخاصی از مأموران خود را گمارده بودند که تمرد اسرا از دستور را برای تنبیه گزارش کنند. این تهدیدهای یزیدگونه ادامه داشت و سایهی سنگین مراقبتهای مأموران بر دوش بچهها سنگینی میکرد و آن سفاکان هر آن منتظر لحظهای بودند که اسیری به عزاداری بپردازد تا با شکنجه روزگارش را سیاه کنند.
همان گونه که عرض شد من در بدو ورود به اردوگاه رمادی در آسایشگاه شماره 23 بودم. بعثیها برای کنترل و اطمینان بیشتر معمولاً در کنار فرماندهان اردوگاهها ازافسران استخباراتی هم استفاده میکردند. در رمادیه شخصی بود بنام عزالدین ایشان افسر بعثی بود که در واقع به لحاظ اعتقادی نه تنها لاییک بود بلکه اساساً موضعی ضد دین داشت. عزالدین مسئولیت کارهای سیاسی امنیتی و استخباراتی به عهده داشت. یکروز در ابتدای محرم سال با تعدادی سرباز خشن و بد قواره داخل آسایشگاه شد و خطاب به براتعلی مسئول آسایشگاه مان با لحنی خشن و بیادبانه گفت اگر صدای یا حسین یا سینهزنی بشنوم شما را از زنده بودن پشیمان میکنم.( فهمتوم ) « فهمیدی » براتعلی هم بنده خدا بهعنوان مسئول آسایشگاه علیرغم میل باطنیاش گفت باشد ولی بچهها تحمل نکردند و ساعت نه شب با گفتن « هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله » شروع به عزاداری کردند . هرچه سرباز از پشت پنجره فریاد زد کسی گوش نداد. البته این هم میدانستیم که تمرد از دستور عزالدین تبعات منفی و هزینهی سختی به دنبال خواهد داشت. همچنان که پیشبینی کرده بودیم شب بعد عزالدین با پنجاه تا شصت سرباز که هر کدام کابلی به دست داشت وارد آسایشگاه شدند و ناجوانمردانه بچهها را به سختی کتک زدند. من نیز از پذیرایی نانجیبانه و بیرحمانهآنان بینصیب نشدم. جالب این بود که عزالدین (ضددین) که قبلا تهدید کرده بود، اگر صدای یا حسین بشنوم شما را از زنده ماندن پشیمان میکنم اینک خود وسربازان کابل به دستش در دریای یا حسین بچهها در وسط آسایشگاه گرفتار شده بود و ماتو مبهوت فریاد میزد که نگوئید یا حسین، دیوانهام کردید مسخره ها (دوختونی یا قشامر ) " ای مسخرها دیوانه ام کردی"
بعد از اینکه جلادان بعثی از آسایشگاه بیرون رفتند تعدادی از بچههای اسیر بدنشان از شدت ضربات کابل خونآلود شده بود و بعضی هم از حال رفته بودند. با این وضعیت دوباره عزاداریمان با همان شرایط و این بار پرشورتر و به گونهای غیرقابل توصیف ادامه دادیم تا اینکه بعد از مدتی حدوداً دو ماه به قول خودشان مشاکلین آسایشگاه (مشکل سازها) را بین سایر آسایشگاهها تقسیم کردند. در این تقسیم بندی من به آسایشگاه 19 منتقل شدم و دوستم محمد به آسایشگاه 21 منتقل شد. اینها تنها قطرهای بود از دریای خشونت و لامروتی نا مردمانی که بویی نه از انسانیت و نه از قوانین بین المللی نبرده بودند اما در مجامع بینالمللی گزارش میدادند ما به حقوق اسیران مطابق پروتکلهای صلیب سرخ عمل میکنیم و به آن پایبندیم.
نوید شاهد: چند سال در اسارت بودید و در دوران اسارت چگونه از اوضاع خانواده ها باخبر شدید آیا اصلاً از هم خبر داشتید؟
آبسالان: 9 سال و سه ماه در اسارت بودم که بعد شاید نزدیک به يك سال از اسارت ما گذشته بود؛ يك روز اعلام كردند ميخواهيم از شما عكس یادگاری بگيريم تا براي خانوادهايتان بفرستيد. خودم را براي عكس گرفتن آمده كردم البته با همان لباس چين و چروكدار. در این عکس يك دستم را پشت گذاشتم که نشان از سختي و مشكلات اسارت بود. از طرفي ميخواستم به خانوادهام بفهمانم امكان فرار نيست. چون آن زمان من ورزشكار بودم و چالاک شايد خانوادهام انتظارداشتند كه از زندان فراركنم اما بااين عكس به آنها پیام دادم كه امكان فرار نيست. يادم هست پس از آزادي از همسرم پرسيدم از اين عكس چه استنباط كرديد؟ گفت فهميديم كه ميخواستي به ما بگوئید كه امكان فرار نيست.
نوید شاهد: از اوضاع و اخبار جنگ چگونه باخبر می شدید؟
آبسالان: از طریق رادیو های کوچکی که مخفیانه در سلول هایمان داشتیم خبر های جنگ رو به روز دنیال می کردیم .
نوید شاهد: تلخ ترین خاطره شما در دوران اسارت چه بود؟
آبسالان:تلخ ترین خاطره من در دوران اسارت شنیدن خبر رحلت
امام (ره) بود، نه تنها برای من بلکه برای همه اسرا که به عشق امام روزگار را با
همه سختی هایش سپری می کردند بود.
نوید شاهد : خانواده چگونه از آزادی تان باخبر شدند؟
آبسالان: همسرم می گفت که مرتب اخبار را دنبال می کرد تا شاید خبری از آزادی اسرای ایرانی اعلام کنن و می گفت دلم روشن بود که حتما برمی گردی؛ به همین منظور مرتب اخبار رو دنبال می کردم تا بالاخره در مرداد69 اعلام بازگشت اسرای ایرانی به ایران رو از طریق تلویزیون شنیدم .
نوید شاهد: بعد از اینکه به ایران وارد شدید چه احساسی داشتید؟
آبسالان: بعداز اینکه وارد خاک ایران شدیم 3روز در قرنطینه بودیم و بعد از سه روز ما را به ایلام آوردند و از آنجا چون خانواده به شهر آبدانان رفته بودند به آنجا بردند و چون از قبل به خانواده ها هم خبرآزادی ما را داده بودند مردم و خانواده به استقبال ما آمده بودند و هیچ وقت آن استقبال پرشور را فراموش نخواهم کرد .
جمعی از آزادگان ؛ ردیف نشسته نفر وسط شهید یداله رحمان زاده
جمعی از آزادگان در دوران اسارت رژيم بعث عراق؛ ايستاده از راست نفر سوم منوچهر آبسالان
نوید شاهد: چند وقت بعد از دوران اسارت شما به سپاه برگشتید؟
آبسالان: من در دوران اسارتم افتخار آشنایی با حاج صارم را داشتم و بعد اسارت چون فرمانده سپاه آبدانان بودند تقریبا بعد 4هفته بعد از آزادی به سپاه برگشتم و مشغول خدمت شدم تا زمان بازنشستگی و پس از آن هم یک مؤسسه زبان انگلیسی را دایر کردم و الانم در آنجا مشغول به تدریس هستم و گاهی هم کتاب می نویسم که اولین کتابم نوشتن خاطراتم در دوران اسارت است که به نام «رویای صادقه» به چاپ رسیده و الان مشغول نوشتن کتاب دیگری هستم .
نوید شاهد: و کلام آخر؟
آبسالان: با آرزوی موفقیت برای همه کسانی که دلسوزانه برای آبادانی این نظام کار می کنند ، از مسئولین عزیز می خوام که نگذارند آزادگان به دست فراموشی سپرده شوند و خاطرات دوران اسارتشان از بین برود.
گفتگو از گزارشگر افتخاری سایت نوید شاهد ایلام