روایتی از شجاعت شهید ایلامی؛
شهید «علی عسگر فریادیان» از شهدای استان ایلام است که تیر ماه 1360 در جبهه مهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. فرزند شهید در ذکر خاطره ای از پدر به روایت همرزم او می گوید: پدرم سیزده نفر از سرباز های بعثی عراقی را یک تنه به اسارت درآورد. در ادامه این خاطره در سالگرد شهادت تقدیم حضورتان می شود.

نوید شاهد ایلام؛ جبهه سرزمین مردانی است که در راه ادای وظیفه از یکدیگر پیشی گرفتند، ملکوتیانی بود که تنها آرزویشان دیدار یار بود آسمانی هایی که مردانه جنگیدند و عاشقانه جان باختند و اینک ماییم و خاطرات سبزشان، ماییم و دنیایی از حصاریم و لحظه های تلخ فراغ، ماییم و راه سبزی که ما را به ادامه راه می خوانند.
شهید علی عسگر فرهادیان سال 1327 در شهرستان ملکشاهی پا به عرصه وجود گذاشت و تا کلاس پنجم ابتدایی تحصیل کرد.
پدرم زندگی را با کار وتلاش شناخت و مرگ را با عزت و شرف می خواست و چنین مست شهادت به سوی جبهه شتافت تا عشق و علاقه به معبود را به میدان جهاد با ایثار و فداکاری و بذل جان به اثبات رساند و سر انجام در تیرماه سال 1360 در منطقه عملیاتی میمک به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در مهمانی کروبیان حضور یافت.

خاطره ای از زبان یکی از همرزمان ایشان که بعد از شهادت پدرم برایم تعریف کرد چنین است: در یکی از خاکریز هایی که در منطقه مهران داشتیم یکی از سربازان عراقی که تفنگ دوربین دار داشت همیشه یکی دو نفر از بچه های ما را به شهادت می رساند و ما از این وضعیت خیلی ناراحت می شدیم، نمی دانستیم چه کار کنیم چون ما می خواستیم عملیات انجام دهیم اما با این وضع چند روزی عملیات را به تأخیر انداختیم.


شامگاه آن روز هوا گرفته بود و غمی جانکاه در دلهایمان سنگینی می کرد و از آسمان غمها می بارید. خورشید لحظاتی پیش از آن، از سوی کوه ها رفته بود و قسمتی از آسمان را شفق در آغوش داشت که گویا اسرار بزرگی در آن نهان دارد شب رفته رفته چادر سیاهش را بر چهره زیبای آسمان روشن گسترانیده بود، ستاره ها میل بیشتری به درخشیدن داشتند در آن شب ستاره ها به شکل خاصی می درخشیدند به طوری که اگر به آسمان نگاه می کردی احساساتی می شدی و ستاره ها نورانی تر از همیشه بودند گهگاهی جبهه ها حالت عجیبی داشت سنگر ها مانند کعبه پر از راز و نیاز و مناجات شبانه بود تفنگ ها مانند ذوالجناح عزم راه رفتن را داشت!

آن شب بچه ها صمیمی تر از همیشه با هم بودند صداقت در چشمانشان موج می زد تنها نگرانی که داشتیم نابود کردن آن عراقی بود قسمتی از منطقه از لوث وجود بعثی ها پاک شده بود تا دو روز بعد از عملیات باید شروع می کرد در بین بچه ها در آن محوری که ما بودیم همهمه ای در بین بچه ها بود از بچه ها پرسیدم که چه خبر است یکی از بچه ها گفت حقیقت را که برای علی عسکرتعریف کردیم ایشان خیلی ناراحت شدند و بعد از چند دقیقه از سنگر خارج شدند و تاکنون هم ایشان را پیدا نکرده ایم ما به گمان اینکه ایشان شهید شده اند همه جا را گشتیم اما اثری از ایشان پیدا نکرده ایم.
تا سحر گاه از دور دیدیم که عده ای به طرف ما می آ

یند ما به بچه ها آماده باش دادیم اما گفتیم شلیک نکنید وقتی جلو آمدند، که 13 نفر از سربازهای بعثی عراقی  را به اسارت گرفته است جریان را که از ایشان پرسیدم گفت فلانی دیگر خسته شده بودم از بس پرپر شدن بچه های رزمنده را می دیدم.
تصمیم گرفتم که باید هر طوری شده این تفنگدار عراقی را نابود کنم و به یاری خداوند او را از بین بردم و این هم تفنگ اوست که اگر می خواهی آن را به عنوان هدیه به تومی دهم.

بعد جریان اسیر شدن عراقی ها را پرسیدم گفت اینها در ده قدمی تفنگ دار عراقی بودند که سر گرم خندیدن بودند من هم از فرصت استفاده کردم و آنها را به اسارت گرفتم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده