به رنگ قلب پدر
به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید «شیخ عباس فلاحی» فرزند صید عباس نهم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در شهرستان ایوان در خانوادهای متدین دیده به جهان گشود. وی پس از سپری نمودن دوران کودکی به علت عدم دسترسی به امکانات فرهنگی و رفاهی موفق به کسب تحصیل نشد. وی فردی خوش اخلاق و مهربان بود، مدت دو سال خدمت مقدس سربازی در جبهههای حق علیه باطل به اتمام رساند تا اینکه عاقبت مجدداً داوطلبانه سوم مردادماه سال ۱۳۶۷ در منطقه تنگ کوشک در مصاف با مزدوران عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه هر دو پا به درجه رفیع شهادت نائل گردید. مزار این شهید عزیز در گلزار شهدای ایوان قرار دارد.
دلنوشته و خاطرهای به روایت همسر شهید برای فرزندش حمید:
به رنگ قلب پدر
دوم مرداد سال ۱۳۶۷، بابای مهربانت با قلبی استوار، در میان اشک و آه، به دیار مبارزه با دشمنان شتافت. بابا رفت در حالی که نگاه مردانهاش بر سیمای کودکانهی تو میلغزید، بر چشمان زلال تو بوسهای زد و برای حفظ طراوات نگاه تو، به یارانی پیوست که به نجات آفتاب میرفتند.
من برای این جدایی اشک میریختم و بر شهامت بابایت تبسم میزدم. به اندیشهی بلند پدرت رشک بردم و در همان دم به اعتدال سرو قامتش و به قلب آکنده از صلابتش سوگند یاد کردم که جز به قلب ملکوتی او، بر هیچ چیز دل نبندم.
او رفت و در آخرین لحظات، از چشمانش میخواندم که میگفت فقط افق را نگاه کنم، با او گپهای خودمانی بزنم، تنها برای او اشکهایم را جاری کنم و عقده هایم را خالی نمایم.
گفت به زودی میآیم، تو و یادگار سالهای صفای زندگیمان - حمید - را از ازدحام تنهایی گریز میدهم. میآیم و تو و حمید را به اعماق کهکشانی از صداقت میبرم. میآیم، تو و حمید را میبرم تا از یک نگاه آبی، خوشبختی را بنگریم. میآیم، تو و حمید را میبرم تا با یک لبخند، مهتاب را به ضیافت معصومیت چشمانمان دعوت کنیم.
همچنان که دیده در دیدهی او دوخته بودم، ناگهان به خویش آمدم و دیدم از امتداد نگاهم دور گشت و برای نجات آفتاب رفت.
آری! او رفت و تنگه به خون نشستهی کوشک را با صلابت گامهایش به آزادی نوید داد. او همان شب به گستردگی نام تاریخ میشود، به شمارش نفسهایش به دشمن شلیک میکند، او همان شب به بلندای آسمانها معرفت مییابد، از پاکی از عرشیان پیشی میگیرد و تهنیت آسمانها را در نگاه خویش به وضوح میبیند. تا سپیده دمان میجنگد و در قلبش، جز نجات آفتاب سرزمینمان نمیگنجد.
با دشمنان صداقت دست به گریبان میشود، گرگها به کمین آیینهی تمام نمای عبادتش نشسته بودند و در همان دم که با رشادت به قلب سگان بازاری حمله میبرد، به تیرش میبندند و با خون گرم و پاکش، سپیده را در خون او مینشاندد و خاک و افلاک را به عزای قلب پاک و در خون غلطیده اش سیاهپوش میکنند.
هنوز پرنده خانه ما، به عرش پرواز ننموده بود که به دیار خون آلود شهرمان ایوان میآورندش، اما یزدان پاک، بیش از همه، به لقای او عشق داشت و در بیمارستان مرغ روحش در جوار رحمت الهی میآرامد و فرشتگان به طواف ملکوت مینشینند. صدای پایکوبی عرشیان از پرواز یک آلالهای خدایی، به چهرهی حزن آلود زمینیان طعنه میزد و آنها از دیدار با یک پرندهی بهشتی، بر خویش میبالیدند.
در حالی که بر افق، چشم دوخته بودم و نگاهم بر سیمای افق بوسه میزد و با او رازهای کهنهی خویش را میگفتم، ناگهان قلب افق شکافت و او آمد با یک لبخند خونین. او آمد با یک تبسم سرخ، او آمد با یک آغوش نیلوفر، نگاهم در نگاه معصوم تو گره خورد و دیدم تو با نگاه گرمت، شهادت بابا را به من تبریک میگویی و با لبخند کودکانهات، بابا را بدرقه میکنی. نمیدانستم به این افتخار و به این تن خونین، بگریم یا خوشحال باشم.
اما یک چیز را به وضوح میدانستم و به یاد دارم روزی گفت: گه شهادت بالاترین مرگهاست و امیر عشق در محراب به خون نشستهاش، با افتخار فریاد زد و گفت: «فزت و رب الکعبه» عشقی به نام ولایت باعث شد تا ما، چهار برادر از یک خانواده، عازم جبهه شویم. حسن برادر سوم خانواده بود. وقتی که او نیز به همراه برادران بسیجی به ما سه نفر پیوست، به او گفتیم که برای سرپرستی ازخانواده هایمان، بهتر است او به منزل برگردد و از آنها مراقبت نماید.
ایشان در جواب گفت: «هر کسی به سهم خود برای رضای خداوند و دفاع از خاک میهن، در برابر بعثیها پایداری و مقاومت میکند. هر کس که در برابر ظلم و ستم مبارزه کند، در دنیا و آخرت به سعادت جاودانی میرسد. حضور در جبهه و شهادت و سعادت امری شخصی و فردی است و من میخواهم به سهم خودم با تمام وجود از مرز و بوم کشور دفاع کنم.»
منبع: کتاب روایت عشق دفتر دوم
انتهای متن/