قسمت دوم خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»

علاقه من و او مثال زدنی بود

يکشنبه, ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۳۲
خواهر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «مادرشوهرم به او گفت: عباس‌جان! بیا داخل بنشین و قدری استراحت کن و بعد برو. این آخرین دیدارمان با عباس بود. لحظه‌های وداع من با او در بهشت زهرا بود. علاقه من و او مثال زدنی بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عباسعلی حیدرزاده» بیست و هشتم آذرماه ۱۳۳۸ در روستای نعیم‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی‌اکبر (فوت ۱۳۵۸) و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. پاسدار بود. یازدهم اردیبهشت ۱۳۵۹ در سنندج توسط گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای بهشت‌زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.

علاقه من و او مثال زدنی بود

کمک‌حال پدر

مادیات برایش مهم نبود. آن‌ها اهداف دیگری را دنبال می‌کردند. پدرم در همان روستای محل زندگی‌مان مدتی به فروش لوازم خانگی اشتغال داشت. مدتی کار و کاسبی کساد شده بود و این موضوع در روحیه پدر سخت تأثیر گذاشته بود و کمی اخلاقش تغییر کرده بود. این امر به درون خانه ما هم سرایت کرد و عباسعلی متوجه تغییر رفتار پدر شده بود و غصه می‌خورد.

یک روز که من و عباسعلی سرِ آب بودیم، پس از آبیاری باغ، عباسعلی قدری درباره بابا با من صحبت کرد و گفت: «من به تهران می‌روم و تا آخر شب برمی‌گردم. کار مهمی دارم.» عباسعلی را تا سر جاده همراهی کردم تا سوار اتوبوس شود و از من خواست به پدر و مادر چیزی نگویم. به تهران رفت و مبلغ دو هزار تومان پول تهیه کرد و شبانه به روستا برگشت. نیمه‌های شب در خانه به صدا درآمد.

مادرم گفت: «چه کسی می‌تونه باشه؟»

گفتم: «عباسعلی است.»

گفت: «تو از کجا می‌دانی؟ عباسعلی که صبح خداحافظی کرده و به تهران رفته!» آمد و پولی را که تهیه کرده بود با احترام و عذرخواهی تقدیم پدر کرد.

(به نقل از برادر شهید)

بیشتر بخوانید: «عباسعلی» از لحاظ علم، تقوا و اخلاق در سطح بالایی قرار داشت

علاقه‌ام به قرآن، صوت زیبای او بود

من از عباسعلی شش سال کوچکترم. زمانی که کوچک بودم هرگاه برادرم از تهران می‌آمد، به او می‌گفتم: «داداش من دوست ندارم روسری سرم کنم.» عباسعلی با عطوفت و مهربانی مرا کنار خود می‌نشاند و می‌بوسید و می‌گفت: «آبجی! دختر وقتی که به سن تکلیف شرعی رسید، واجبه که حجابش را مراعات کنه!» حرفش منطقی بود و تأثیرگذار. انگیزه رویکرد من به قرآن کریم نیز او بود. چون قرآن را با صوتی زیبا تلاوت می‌کرد، من هم علاقه‌مند به قرآن شدم.

(به نقل از خواهر شهید)

توصیه به ازدواج

خوب به یاد دارم آقا جلال ایمنی وقتی به خواستگاری من آمد، داداشم با من خیلی صحبت کرد. مشوق اصلی من در ازدواج، او بود. به من گفت: «سید جلال پسر پاک و باتقوایی است. من او را خوب می‌شناسم. استخدام سپاه است و مدتی هم با ایشان کار کرده‌ام. توصیه می‌کنم با ایشان ازدواج کنید.» همین صحبت‌ها باعث شد که من با جلال ازدواج کنم.

(به نقل از خواهر شهید)

علاقه من و او مثال زدنی بود

چون شوهرم نظامی بود، ما در لویزان سکونت داشتیم. عباسعلی به خانه ما آمد تا خداحافظی کند و به جبهه برود، حتی به قدری برای رفتن به جبهه عجله داشت که بند پوتین‌هایش را هم باز نکرد.

مادرشوهرم به او گفت: «عباس‌جان! بیا داخل بنشین و قدری استراحت کن و بعد برو.» این آخرین دیدارمان با عباس بود. لحظه‌های وداع من با او در بهشت زهرا بود. به قدری ورم کرده بود که اصلاً او را نشناختم. علاقه من و او مثال زدنی بود.

(به نقل از خواهر شهید)

همیشه در کنارت هستم

بعد از شهادت عباسعلی، چون خیلی گریه و بی‌تابی می‌کردم، دو بار ایشان را در خواب ملاقات کردم که به من گفت: «خواهر چرا گریه می‌کنی؟ جایم بسیار خوب است.»

در همان حالت به ایشان گفتم: «عباس‌جان! شما رفتید ولی اشک‌هایم تمام شدنی نیست و من تنها شده‌ام و احساس می‌کنم پشتیبانی ندارم.» دومین باری که به خوابم آمد گفت: «خواهر! من همیشه در کنار تو هستم. چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟»

(به نقل از خواهر شهید)

دل بزرگ و سخاوتمندی داشت

عباسعلی به عمویم علاقه‌مند بود. حدود سه سال با وی کار خیاطی می‌کرد. از آنجا به بازار تهران رفت و در یک مغازه پارچه‌فروشی سرگرم کار شد. دل بزرگ و سخاوتمندی داشت. هربار که مادر برایش نان می‌پخت و به تهران می‌فرستاد، عباس آن‌ها را به نیازمندان می‌داد. اهل مسجد بود و قاری ممتاز. جلسات قرآن، کتاب و کتاب‌خوانی را خیلی دوست داشت.

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده