گفت‌گو با مادر شهید معلم «بهنام بختیاری»:

خانواده معلمی که آخرین درسشان را در سنگر پس دادند

پدر و مادر معلم بودند، پسرشان هم معلم شد اما تقدیر نوشته بود که بهنام بختیاری معلم جوان کرجی، آخرین درس زندگی‌اش را نه در کلاس درس که در سنگر اسلحه‌خانه دهلران بدهد. مادرش با چشمانی پر از اشک و دلی پر از غرور می‌گوید: "رفتنش برای دفاع از وطن، بزرگترین درس وظیفه‌شناسی بود که به همه شاگردانش داد". حالا در حوالی روز معلم، یاد این شهید معلم، زنده‌تر از همیشه است.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ در یک روز آرام در منزل قدیمی خانواده بختیاری در کرج، پای صحبت‌های مادر شهید نشسته‌ام. خانم نرگس کمالی، زنی باوقار با چشمانی که همیشه ردپایی از اشک در آنهاست اما لبخندی بر لب دارد که از افتخار مادری یک شهید حکایت می‌کرد. سخنانش درسنامه‌ای است از عشقِ بی‌شرط. عشقی که هم در کلاس‌های درس جاری بود، هم در خاکریز‌های جبهه و امروز، در سکوتِ خانه‌ای در کرج، با یادِ پسری که دوست داشت مانند پدر و مادرش معلم بشود که جاودانه شده است.

این روایت تصویری زنده از شهیدی است که عشق به هنر و خانواده را با ایثار در راه وطن درآمیخت. خاطرات مادر، همچون تار‌های سنتوری می‌ماند که هنوز در فضای خانه‌شان نواخته می‌شود...

او از مردی می‌گوید که "آخرین درسش" را در خاکریز‌های دهلران داد: وفاداری تا پای جان. امروز مادرش هنوز هم هر صبح، به عکس او که روی دیوار نشسته است نگاه می‌کند و زمزمه می‌کند: «پسرم، تو هم معلم بودی، هم شاگرد مکتب شهادت...»

این معلم اشک‌هایش را به نیروی زندگی تبدیل کرد. امروز در ۷۵ سالگی، با همان روحیه‌ای که برای بهنام کت و شلوار می‌دوخت، هنوز هم مشغول دوختن لباس مهربانی برای اطرافیانش است. گویی بهنام هرگز نرفته؛ فقط نقشی عمیق‌تر از خال پایش، بر قلب این مادر جاودانه شده است...


خانواده معلمی که آخرین درسشان را در سنگر دادند

نوید شاهد: بسم‌الله الرحمن الرحیم. خانم کمالی، لطفاً خودتان را معرفی کنید.

مادر شهید: (با آرامش) به نام خدا. من نرگس کمالی، مادر شهید بهنام بختیاری هستم.

نوید شاهد: از کودکی خودتان برایمان بگویید. کجا به دنیا آمدید؟

مادر شهید: (با چشمانی که به گذشته سفر کرده) من در تبریز به دنیا آمدم. پدرم از ونیس و مادرم از دریان بودند. پدرم اولین عکاس حرفه‌ای تبریز بود که دوربینش را از باکو آورده بود. (لبخند می‌زند) هنوز هم بوی تاریکخانه قدیمی را به یاد دارم.

نوید شاهد: چطور شد که به کرج آمدید؟

مادر شهید: (با اشاره به عکس‌های قدیمی روی دیوار) برادرم اینجا عکاسی داشت. سال ۱۳۳۹ همه با هم به کرج آمدیم. در کوچه امیری، نزدیک میدان اصلی ساکن شدیم. (سکوت کوتاهی می‌کند) همانجا بود که با همسرم آشنا شدم.

نوید شاهد: از آشنایی و ازدواجتان بگویید.

مادر شهید: (با خنده‌ای شیرین) من ترک بودم و ایشون فارس. سنتی ازدواج کردیم. هجده ساله بودم که با آقای خیرالله بختیاری معلم مدرسه، ازدواج کردم. (با افتخار) هر دو معلم بودیم؛ او ریاضی درس می‌داد و من...

نوید شاهد: خانواده‌تان چند نفر بودند؟

مادر شهید: (دستش را روی عکس خانوادگی می‌کشد) سه فرزند داشتیم. یک دختر، بهنام و یک پسر دیگر. بهنام فرزند دومم بود، متولد ششم دی ۱۳۴۵. (چشمانش برق می‌زند) بچه‌ای بود که از همان کودکی با بقیه فرق داشت.

اتاق پذیرایی خانه بوی عطر چای تازه دم و نان سنگک گرم می‌داد. خانم کمالی روی مبل قدیمی نشسته بود و انگشتانش بی‌اختیار حاشیه رومیزی را نوازش می‌کرد، گویی می‌خواست خاطرات را از لای نخ‌های کهنه بیرون بکشد.

نوید شاهد: فرزندانتان...

مادر شهید: (با صدایی که ناگهان گرفته شد) سه تا بودند. دو پسر و یک دختر. (مکثی طولانی) پسر دومم... فقط یک روز نفس کشید. بهنام که آمد، مثل باران بعد از خشکسالی بود. ششم دی ۱۳۴۵، وسط زمستانِ سرد کرج. (به پنجره نگاه می‌کند) هنوز بوی برف آن صبح را به یاد دارم.

دستش را به سوی قاب عکسی روی میز دراز می‌کند؛ نوزادی با چشمان درشت که در آغوش مادرش آرام گرفته.

نوید شاهد: اسمش را چطور انتخاب کردید؟

مادر شهید: (لبخندی می‌زند) از قبل لیستی داشتیم. برای دختر‌ها با "ن" شروع می‌شد، چون من "نرگس" هستم. برای پسر‌ها با "ب"... بهنام را دوست داشتیم. یعنی "به نام خدا". (ناگهان چهره‌اش در هم می‌رود) پسر دیگرم را هم "بهداد" نامیدیم، اما... (دستش را روی سینه می‌گذارد) فقط یک روز مهمان ما بود.

سکوت سنگینی فضای اتاق را پر می‌کند. صدای تیک تاک ساعت دیواری تنها صداست.

نوید شاهد: بهنام در کودکی چه ویژگی‌هایی داشت؟

مادر شهید: (چشمانش برق می‌زند) عجیب بود! (می‌خندد) چهارساله که بود، هر بار مهمان می‌آمد، مثل پروانه دور پاهایشان می‌چرخید و کفش‌ها را جفت می‌کرد. یک بار (با اشاره به آشپزخانه) از آنجا دیدم که پشت سر من هم همین کار را می‌کند. مثل فرشته‌های کوچک بود.

از کشوی میز عکسی زردرنگ بیرون می‌آورد؛ پسربچه‌ای با مو‌های ژولیده که روی دوچرخه‌ای قرمز نشسته‌است.

مادر شهید: اینجا در برغان بودیم. معلم‌های جوانی بودیم که از این روستا به آن روستا می‌رفتیم. حقوقمان کم بود، اما (با حسرت) زندگی شیرینی داشتیم. بهنام هفت ساله بود که بالاخره در کرج خانه خریدیم. (به دیوار اشاره می‌کند) خودش هم در ساختن این خانه کمک می‌کرد. پدرش آجر‌ها را می‌چید و او سطل سیمان را می‌آورد.

نوید شاهد: در مدرسه چطور بود؟

مادر شهید: (ناگهان می‌خندد) یک روز در مدرسه محمد فاتح، پدرش که معلم بود، به خاطر شیطنت موهایش را از ته تراشید! (دستش را روی سرش می‌کشد) مثل راه راهی وسط سرش! آن شب (صدایش می‌لرزد) با همان مو‌های عجیب و غریبش آمد خانه و من... من گفتم: چرا اینطورش کردی؟!  پدرش گفت: همه بچه‌ها را یکسان تنبیه می‌کنم.

از کیفش دفترچه مشق کهنه‌ای بیرون می‌آورد. صفحاتش پر از نقاشی‌های کودکانه است.

مادر شهید: نمره‌هایش خوب بود، اما (با چهره‌ای نورانی) روحیه‌اش از نمره‌ها بهتر بود. یک بار (خنده‌ای می‌کند) در مهمانی، کفش‌های مهمان را پر از آب کرد! فکر کرده بود قایق هستند. (صدا را پایین می‌آورد) تنبیهش نکردم، فقط گفتم: "بهنام جان، کفش‌ها برای پوشیدن است، نه شنا کردن! "

نوید شاهد : با دوستانش چطور بود؟

مادر شهید: (با اشاره به عکس دیگر) دوست صمیمی‌اش حسن بود. یک بار دوچرخه‌اش را قرض گرفت و پس نداد. (چشمانش می‌درخشد)، اما بهنام عصبانی نشد. گفت: "حسن بیشتر از من به دوچرخه نیاز دارد. " اینطور بود همیشه... (اشک در چشمانش حلقه می‌زند) مثل پدرش.

پنجره ناگهان با بادی تکان می‌خورد و برگ‌های تقویم روی دیوار به جنبش درمی‌آیند. انگار خاطرات قدیمی بیدار شده‌اند.

مادر شهید: تابستان‌ها با همان ژیان قدیمی (به بیرون پنجره اشاره می‌کند) به مسافرت می‌رفتیم. تا بندرعباس هم رفتیم. بهنام عاشق دریا بود. (ناگهان ساکت می‌شود) شاید برای همین... برای همین وقتی سرباز شد، داوطلب جنوب شد.

سکوت سنگینی فضای اتاق را پر می‌کند. تکه‌ای از یک شعر قدیمی روی دیوار توجه را جلب می‌کند: "مادر، چرا ماه همیشه کامل نمی‌شود؟ "

نوید شاهد: مادرجان، از مهربانی‌های بهنام در خانواده بگویید. چه ویژگی‌هایی داشت؟

مادر شهید: (چشمانش برق می‌زند) "پسرم از همان بچگی قلب بزرگی داشت... دختر کوچکم همیشه در ماشین سرش را روی پای بهنام می‌گذاشت. یکبار پرسیدم: 'چرا همیشه خواهرت را اینقدر نوازش می‌کنی؟ ' گفت: 'مامان، اون کوچولوست... بگذار راحت بخوابه!

نوید شاهد: در کار‌های خانه کمک می‌کرد؟

مادر شهید: "بله! از خرید نان تا چیدن سفره... یادم هست روز‌هایی که مهمان داشتیم، اول از همه بهنام جلوی در می‌ایستاد و کفش‌ها را جفت می‌کرد. می‌گفت: نمی‌خواهم مهمونام زحمت بکشند!

نوید شاهد: از علاقه‌های غذایی‌اش بگویید. غذایی بود که دوست نداشته باشد؟

مادر شهید: (با خنده) "آبگوشت! با اینکه پدرش عاشق آبگوشت بود، بهنام و خواهرش از آن فراری بودند. پنج‌شنبه‌ها که می‌گفتم ناهار آبگوشت داریم، مثل دانش‌آموزی که تکلیفش را انجام نداده، غر می‌زد: 'آخ مامان، باز هم می‌تروات؟! '" (می‌خندد) "اسمش را گذاشته بودم 'می‌تروات' تا با شوخی بخور!

نوید شاهد: پس غذای موردعلاقه‌اش چه بود؟

مادر شهید: "ماکارونی و قرمه‌سبزی را دوست داشت. مخصوصاً کوفته تبریزی... هر وقت می‌پختم، اول از همه بهنام ظرفش را برمی‌داشت.

نوید شاهد: غیر از درس، چه فعالیت‌هایی داشت؟

مادر شهید: "سنتور می‌زد. استادش آقای رهبر می‌گفت: 'بهنام انگار با سازش دعا می‌خواند! '...، اما جنگ شروع شد و سازش را کنار گذاشت. می‌گفت: 'الان وقت دفاع است، نه نواختن! '"

نوید شاهد: درباره ایمان و باورهایش بگویید. چگونه او را با مفاهیم دینی آشنا کردید؟

نوید شاهد: "هرگز بهش نگفتیم 'خدا را اینطوری ببین! ' همیشه می‌گفتیم: 'پسرم، بخوان تا خودت بشناسی... '. نماز را پشت سر ما یاد گرفت. یکبار در نوجوانی پرسید: 'مامان، چرا انقلاب شده؟ ' گفتم: 'برای اینکه تو بتوانی آزادانه خدا را پیدا کنی... '

نوید شاهد: و در جبهه؟ آخرین بار چه گفت؟

مادر شهید: (اشک می‌ریزد) "آخرین تماسش از دهلران بود. گفت: 'نگران نباشید! اینجا هم دارم به بچه‌ها درس می‌دهم... فقط تخته‌سیاه‌مان آسمان است و گچ‌مان، خون! '"

نوید شاهد: بعد از انقلاب و تشکیل بسیج و سپاه، بهنام در این فعالیت‌ها شرکت می‌کرد.

مادر شهید: (با تکان دادن سر) نه عزیزم، اصلاً در بسیج فعالیت نداشت. تمام تمرکزش روی درس و هنرش بود.

نوید شاهد: از علاقه‌اش به موسیقی بگویید. سنتور را نزد چه کسی یاد گرفت؟

مادر شهید: (چشمانش برق می‌زند) نزد استاد ناصر رهبر، دوست خانوادگیمون. با چه عشقی تمرین می‌کرد! نت‌خوانی را هم کامل یاد گرفته بود. استاد می‌گفت: "بهنام انگار با سازش راز و نیاز می‌کند. "

نوید شاهد: شما به عنوان مادر، دوست داشتید این هنر را ادامه دهد؟

مادر شهید: (با لبخند) بله، من خودم عاشق هنرم. از خیاطی گرفته تا معرق و منبت. همیشه به بچه‌هام هم گفته‌ام: "هنر، نفس زندگیه. "

نوید شاهد: رابطه‌اش با خواهر و برادرش چطور بود؟

مادر شهید: (با افتخار) مثل یک پدر بود برای برادر کوچکترش که هفت سال ازش کوچک‌تر بود. هیچ وقت بحث و جدال نداشتند. همیشه می‌گفت: "مامان، اون بچه‌ست، باید بهش برسم. "

نوید شاهد: در جمع‌های فامیلی چطور رفتار می‌کرد؟

مادر شهید: (با خنده) پدرش عاشق سفره‌های پُر از مهمون بود. بهنام هم از این ویژگی پدرش رو به ارث برده بود. یادم هست یک بار برای چهل نفر آبگوشت پختم و او با چه ذوقی به همه رسیدگی می‌کرد.

نوید شاهد: از آرزوهایش بگویید. دوست داشت چه کاره شود؟

مادر شهید: (با چشمانی نمناک) همیشه به پزشکی علاقه داشت. از بچگی با وسایل پزشکی بازی می‌کرد. بعد‌ها که دیپلم برق گرفت، می‌گفت: "مامان، می‌خوام مهندس پزشکی بشم. " ولی تقدیر چیز دیگری بود...

نوید شاهد: در مدرسه چطور دانش‌آموزی بود؟

مادر شهید: (با غرور) هرگز به خاطر رفتار بد به دفتر مدرسه احضار نشد. یک بار معلمش به من گفت: "بهنام نه فقط درسش، که اخلاقش هم الگوئه برای بقیه. "

نوید شاهد: ظاهر و پوششش چطور بود؟

مادر شهید: (با خنده) من خودم برایش کت و شلوار می‌دوختم! همیشه مرتب و آراسته بود، اما نه افراطی. برای مهمانی‌ها فکل می‌زد، اما ژل و این چیز‌ها مد نبود اون زمان.

نوید شاهد: اگر امروز بهنام اینجا بود، چه می‌گفت؟

مادر شهید: (با چشمانی پر از اشک) می‌گفت: "مامان، نگران نباش... من هم به بچه‌ها درس دادم، هم به رزمنده‌ها. حالا در بهشت، معلم فرشته‌ها هستم. "

نوید شاهد: مادرجان، بهنام در چه سالی به خدمت سربازی رفت؟

مادر شهید: (با چشمانی خیس) سال ۱۳۶۶... دقیقاً همون موقعی که باید می‌رفت. اون روزها، جنگ نفس‌های آخرش را می‌کشید.

نوید شاهد: چرا مخالفت نکردید؟ می‌توانستید بگویید "نرو"!

مادر شهید: (محکم) هرگز! پدرش هم در جوانی رزمنده بود. همیشه به بهنام یاد داده بود: "سرباز واقعی جلو دشمن می‌میرد، نه پشت در خانه! " خود بهنام هم می‌گفت: "مامان، اگر من نروم، پس چه کسی برود؟

نوید شاهد: از روز اعزامش بگویید...

مادر شهید: (دست‌هایش را به هم می‌فشرد) ۲۹ خرداد بود. همه فامیل جمع شده بودند. بعضی می‌گفتند: "بهنام، تو معلمی، لازم نیست بروی. "، اما او با همان لبخند همیشگی‌اش گفت: "اسلحه‌خانه دست منه... وظیفه‌امه. "

نوید شاهد: آیا از خطرات جبهه می‌گفت؟

مادر شهید: (سر تکان می‌دهد) نه! مثل باران پاییزی بود... ساکت، اما استوار. فقط یک بار تلفن کرد و گفت: "مامان، مرخصی‌ام را به رفیقم دادم. زن و بچه دارد... اون بیشتر به دیدن خانواده‌اش نیاز داشت".

نوید شاهد: آخرین دیدارتان چگونه بود؟

مادر شهید: (اشک می‌ریزد) ۱۵ خرداد، یک هفته قبل از شهادتش. وقتی رفت، دلم گفت دیگر برنمی‌گردد. انگار فرشته‌ها هم با من همصدا بودند...

نوید شاهد: چگونه خبر شهادتش را دریافت کردید؟

مادر شهید: (پس از مکثی طولانی) ۲۱ مرداد... دو ماه تمام مثل پرنده‌ای بی‌قرار، چشم به در بودم. تا اینکه آمدند و گفتند: "فرزندتان به شهادت رسید. " پیکرش را به بهشت سکینه بردند. وقتی جورابش را درآوردم تا خال پایش را ببینم، تمام وجودم لرزید...

نوید شاهد: فرمانده‌اش بعد‌ها چه گفت؟

مادر شهید: (با غرور) تعریف می‌کرد: "در عملیات ماموت، بهنام تنها کسی بود که در سنگر مانده بود. وقتی پرسیدم: چرا نرفتی؟ گفت: اسلحه‌خانه مسئولیت منه... اگر شهید هم بشویم، همین جا می‌میریم! "

نوید شاهد: مادرجان، وقتی پیکر بهنام را آوردند، چگونه او را شناسایی کردید؟

مادر شهید: (با چشمانی نمناک) در بهشت سکینه... همه‌چیز سیاه بود از تابش آفتاب و خاک. گفتم: "جورابش را درمی‌آورم، خال پای راستش را می‌شناسم. " اما... (سکوت می‌کند) همه‌چیز سوخته بود. فقط لباس‌هایش را شناختم؛ همان‌هایی که خودم دوخته بودم.

نوید شاهد: مراسم تشییع چگونه بود؟

مادر شهید: (با غرور) همه آمدند... فامیل، دوستان، فرمانده‌هایش. پیکرش را اول به مسجد بردیم، بعد به خانه. مثل عروسی شلوغ بود، اما اشک به جای گُل... (به عکس دیوار نگاه می‌کند) خاکش کردیم امامزاده طاهر؛ جایی که همیشه برای تفریح می‌رفت و آن درخت‌های قدیمی را دوست داشت.

نوید شاهد: بعد از شهادتش، چطور ادامه دادید؟

مادر شهید: (با انرژی) هر روز به مزارش می‌رفتم. پدرش اما... (صدایش می‌لرزد) بعد از دیدن آن همه شهید در اندیمشک، دیگر آن مرد قوی نبود. سال ۸۰ سکته کرد. ولی من باید قوی می‌ماندم... هنوز هم وقتی مشکلی دارم، با عکس بهنام و پدرش صحبت می‌کنم. انگار انرژی می‌گیرم!

نوید شاهد: با دیگر مادران شهید ارتباط دارید؟

مادر شهید: (مصمم) نه به طور خاص. ولی می‌دانم پسرم برای این خاک شهید شد. بعضی‌ها سه تا فرزند داده‌اند... من که حق گله ندارم. (با لبخند) تازه، سه نوه و یک نتیجه دارم! وقتی شیطنت می‌کنند، می‌فهمم بهنام زنده است...

نوید شاهد: بزرگترین دلخوشی‌تان چیست؟

مادر شهید: (با اشتیاق) کمک به مردم! از همان بچگی این‌طور بودم. حالا هم اگر کسی در اداره‌ای مشکل داشته باشد، می‌روم پیگیری می‌کنم. (چشمانش برق می‌زند) همین که می‌بینم کسی با کمک من خوشحال می‌شود، برایم بهترین داروست.

نوید شاهد: خواب‌های بهنام را می‌بینید؟

مادر شهید: (با لبخندی اسرارآمیز) بله... یک بار در خواب دیدم روی تخت خوابیده. گفتم: "پسرم، همه دنبال تو هستند! " گفت: "من آمده‌ام مادر... و خیلی هم خوشحالم. " دخترم هم می‌گفت او را پشت در می‌بیند. (آه می‌کشد) می‌دانم با من است... هر روز.

انتهای پیام/ اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده