خاطرات شهید - صفحه 91

خاطرات شهید
خاطرات شهید محمد اصغریخواه به روایت داستان

کتاب«منتظر یوسف باش» راوی خاطرات نویسنده و همسر شهید محمد اصغریخواه

کتاب «منتظر یوسف باش» به قلم سیده نسا هاشمیان از سوی نشر شاهد منتشر شده است. این کتاب راوی خاطرات نویسنده و همسر شهیدش در دوران زندگی خودش از تولد تا زندگی با همسرش از قبل و بعد از جنگ است.
شهدای هفدهم آذرماه

خاطراتی از شهید حمید رشیدی

شهید حمید رشیدی فرزند نعمت اله هجدهم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و چهل در شهر تهران دیده به جهان گشود و در هفدهم آذر ماه سال 1360 به فیض شهادت نائل آمد و اکنون پیکر پاک شهید در قطعه 24 بهشت زهرا (س) آرمیده است.
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (3)

ابراهیم هادی یا پوریای ولی

سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهارکیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!
خاطرات خانم فرشته عزيزگورك، فرزند شهيد عزيز عزيز گورك

اکنون می فهم که خدا بنده های خوبش را نزد خود می برد

گفتم بابا چه خبر شده؟ آرام دستهاي كوچكم را در دستهاي خود گرفت و گفت: ببين دخترم، ‌خدا بعضي از بنده هاي خوب خودش را پيش خودش مي برد. باباي فاطمه هم رفته پيش خدا.
شهدای امروز نهم آذرماه

خاطره ای خواندنی از نوشته های شهید والامقام رضا الهیار ترکمن

امروز یک شهید از گردان 101 بنام علی مولوی از جبهه که 35 دقیقه پیش بوسیله ترکش خمپاره شهید شده بود آوردند تا شب اتفاقی نیفتاد فقط برج غروب یک سرباز عراقی را که به دست نیروهای انقلابی اسیر شده بود دیدم.

دندان شکسته/ شهید علی ژاله

برای پرکردن دندان وقت ندارم؛ اگر شهید شدم که به درد ما نمیخوره. اگر زنده موندم بعد از عملیات میرم پرش میکنم.

حرمت والدین؛ شهید علی ماهانی

میگفتم: علی جان! مگه من غریبه هستم؟چرا به خودت زحمت میدی؟ می گفت: احترام به والدین دستور خداست.
شهدای امروز بیست وششم آبانماه

خاطراتی خواندنی از زبان مادرشهید معظم حسین طاهری

میخواستی 500 تا صلوات نذر کنی که من شهید شوم .

خاطرات فرمانده شهید کاظم فتحی زاده قسمت (1)

از مسئولين دلسوز خواهش دارم تمام عملكردهاي عملياتي را به صورت ريز جمع آوري كنند و آن روزهاي سخت و آن گرماههاي تابستان جنوب و جنوب غرب و آن سرماهاي كردستان، آن تشنگيها و آن گرسنگيها كه امروز خيلي ها فراموش كرده اند را به نسلهاي آينده منتقل كنند.

همراه پدر؛ شهید رضا دادبین

همان جوان خوش سیمایی که تا دم درب ورودی با شما آمد و به من اشاره کرد که کار شما را انجام دهم.

روزهای اول جنگ به قلم سردار احمدی مقدم

با شهید بروجردی در پادگان آموزشی آشنا شدم. 21 تیر سال 58 از سعدآباد به پادگان ولی عصر (عج) آمدم. ایشان آن جا فرمانده جنگ بود. تازه ساماندهی کرده بود. آسایشگاه هاو انبارها همه ولو بود. هر کس لباسی به اندازه تن خود بر می داشت. ایشان لباس پلنگی پوشیده بود و روی شلوار انداخته بود. بچه های تهران می خندیدند.

اوّل عبادت خدا

جوانان را برای ورزش و آمادگی جسمانی مهیا می کرد.

صدای اذان

خدا را شاهد می گیرم که از حضور قلب او در نماز و اهمیت به نماز اوّل وقت، لذت بردم. سردار شهید حمیدرضا نوبخت سالها بعد در هجدهم فروردین ماه سال1366 در عملیات کربلای هشت به سجده خون نشست.

شیرینی نماز

علی که از حرکات حاج حسین(بصیر) متعجب شده بود، مقابلش ایستاد و گفت: حاج آقا! این جا خداوند نماز اوّل وقت را واجب نکرده که شما برای خواندن نماز عجله می کنید؟

وحشت از قیامت

از نماز که فارغ شد رفتم کنارش نشستم و گفتم: سیدعلی! شما پاسدارها که وضع معنوی تان خوب است، چرا اینقدر گریه می کنید؟

شرمنده ی بنده ی خدا "شهید ناصر فولادی"

شهید فولادی سرش را بالا آوردو با چشم های خیس گفت: من نمی توانم خواسته ی این مرد رو برآورده کنم. گریه ام برای اینه که در برابر خواسته ی این بنده ی خدا ناتوانم.

خاطراتي از شهيد حسن کاسبي نقده از زبان مادر

شهید حسن کاسبی نقندر در بیستم شهریور سال یکهزار سیصد و چهل هجری شمسی در شهر تهران دیده به جهان گشود. وی با زحمات فراوان تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود در حالی که جبهه و جنگ ذهن او را مشغول کرده بود، تا اینکه درس و تحصیل را رها کرد و به خدمت سربازی رفت تا از این طریق به جبهه راه یابد. پس از دلاوریها و رشادتهای بسیاری که در میدان جنگ حق علیه باطل از خود نشان داد سرانجام در بیست و ششم شهریور سال 61 بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت آرزوی دیرینه اش نائل آمد. پیکر پاک این شهید در قطعه 26 بهشت زهرا آرمیده است.

شهید چمران گفت: من زنده بودنم را مدیون رشادت های محمد رضا وجدانی هستم

شهید چمران گفت: گفت: من زنده بودنم را مدیون رشادت های محمد رضا هستم.

نماز اول وقت، شهید محمد طایی

همین که رفت بیرون تا رنگ بیاورد، صدای اذان بلند شد و دیدم یک گوشه ایستاده و دارد نماز می خواند.

فرمانده متواضع؛ شهید احمد امینی

من شرمنده این حركت فرمانده گردان شدم و قبل از اینكه من باب سخن را باز كنم حاج احمد گفت: مبادا تا من زنده ام جایی این مطلب را عنوان كنی كه من در روز قیامت دامن تو را می گیرم.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه