«همهمهای از کوچه شنیدم و متعاقب آن صدای زنگ خانه برخاست. همسایهها بودند و هر کدام ظرف شکلات یا جعبه شیرینی در دست داشتند. آنها شیرینیهای خانگی که خودپخته بودند را میخواستند برای رزمندهها بفرستند ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«با یقین تمام میگویم که با تمام وجود مرگ را انتخاب کردهام و بدون کوچکترین واهمه و ترسی به استقبال مرگ میروم، دیگر دودل نیستم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
«مینها یکی پس از دیگری منفجر میشدند و هر لحظه ممکن بود آن پیرزن کشته شود، پیرزن در کنار حجم زیادی از آتش مینها نشسته و قادر به حرکت نبود در این حین آقای سعید مقدم یکدفعه از سنگر بیرون رفت و در شرایطی که هیچکس جرئت سر بر آوردن از سنگرش را نداشت دوید و آن پیرزن را به آغوش گرفت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «علی صادقی» است که تقدیم حضورتان میشود.
«حاجاحمد غسال مثل یک پدر که بچهاش را بغل بگیرد، شهدا را میشست و غسل میداد. آنها که در معرکه شهید نشده بودند، غسل داشتند. مینشست زیر ناخنهای دستوپای شهدا را با سوزن تمیز میکرد و پاشنههایشان را سنگ میکشید! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان میشود.
«پس از نماز مغرب و عشاء طوفان خیلی شدیدی شد و یک بارانی هم گرفت. خیلی هم حالت وحشتناکی داشت. طوفان بهحدی شدید بود که قوطیهای کنسرو را با خودش میبرد و تقتق صدا میکرد. هوا مقداری بعد از باران خنک و لطیف شد. برای عملیات آماده شدیم. به شکل ستونی به ما مأموریت داده بودند و جناح راست را ما باید تأمین میکردیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده «ولیالله محمدی» است که تقدیم حضورتان میشود.
«دخترم نیز با یک شور و حال خاصی لوله جاروبرقی را به دست میگرفت، میایستاد و قرآن میخواند. چهره مصطفی در آن لحظه دیدنی بود که چگونه با وجد و اشتیاق به فاطمه نگاه میکرد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مصطفی حقشناس» است که تقدیم حضورتان میشود.