بوسه مادر به وقت دلتنگی بر تنها یادگار دخترش
نوید شاهد ایلام؛ جنگ عزیزان زیادی از هر سن و سالی را از مردمان این دیار گرفت، هر چند داغ همه عزیزان از دست رفته همچنان پا برجاست، اما داغ کودکان و نوجوانانی که با تمام معصومیت وجودشان هدف تیر و ترکش و مین های دشمن قرار گرفتند، بسیار سخت و زجرآور است. در سالروز شهادت حضرت رقیه(س) خاطره ای از مادر و خواهر شهید ”رسمیه کارزانی” که اسفندماه سال ۶۲ و در سن ۹ سالگی به علت انفجار مین در منطقه میمک به شهادت رسید تقدیم مخاطبان عزیز می کنیم. لازم به یادآوری است در این انفجار داماد خانواده ”مرتضی کارزانی” هم به شهادت رسید.
مادر شهیده رسمیه کارزانی می گوید: ما از عشایر کوچرو منطقه صالح آباد بودیم و در سیاه چادر استقرار داشتیم دو روز قبل از شهادت دختر ۹ ساله ام، دختر دیگرم را برای زایمان به شهر ایلام برده بودند، بعد از به دنیا آمدن بچه، دخترم و شوهرش به همراه بقیه به سیاه چادر ما آمدند، دامادم که پسر عموی دخترم هم بود، به خاطر تولد فرزندش تصمیم گرفت به سیاه چادر پدرش که در منطقه ای دیگر از سرنی بودند، برود و گوسفندی را برای قربانی بیاورد.
دختر ۹ ساله ام که با بچه های عمویش همبازی بود با دامادم به نزد آنها رفتند، دو روز بعد یعنی در ۱۶ اسفند سال ۶۲ که روز سه شنبه هم بود، در حالی که خانواده ی دامادم مشغول برپایی یک چادر بودند، به محض تیشه زدن به زمین برای گذاشتن میله ی چادر، متأسفانه مین منفجر می شود، دامادم در همانجا شهید می شود و بعد از انفجار و آمدن هلی کوپتر به منطقه، دخترم را به ایلام منتقل می کنند.
خودم در عصر آن روز وقتی هلی کوپتر را در آسمان دیدم از ته دل دعا کردم که هر مجروحی در آن است، حالش خوب شود، غافل از اینکه دختر ۹ ساله خودم در آن بود. بعد از انتقال دخترم به ایلام، دخترم نیز جانش را از دست می دهد و فامیل و آشنایان مان که همراهش بودند، پیکر کوچکش را به صالح آباد منتقل و مراسم تدفین را انجام می دهند. بعد از خاکسپاری و هنگام غروب، بسیاری از فامیل و آشناها به سیاه چادر ما آمدند و خبر شهادت دختر کوچک و دامادم را به ما دادند. غصه و ناراحتی این مصیبت بماند، حسرت اینکه نتوانستم قبل از دفن دخترم را ببینم تا به امروز بر روی دلم مانده است. دخترم خیلی برای من و پدرش عزیز و دوست داشتنی بود. بعد از رفتنش داشتم تا مرز دیوانه شدن پیش رفتم. فامیل و اقوام مرتب نزد من می آمدند و به من دلداری می دادند دامادم هم که تنها دو سه روز از تولد فرزندش گذشته بود تنها یکبار بچه اش را دید و به شهادت رسید.
هر دو را در صالح آباد به خاک سپردند، با گذشت این همه سال هنوز هم مرتب به صالح آباد بر سر مزارشان می رویم.
همدم تمام این سالهای دوری و دلتنگی من کاسه کوچکی است که دختر کوچکم با آن بازی می کرد، در تمام این سالها هر وقت که دلتنگش می شوم، با بوسیدن این کاسه به خودم تسکین می دهم. حاجیه نصرت مامی زاده مادر شهید در ادامه می گوید: باز هم شاکر خداوند هستیم شاید تقدیر این بود!!
خواهر شهید ”رسمیه کارزانی” در بیان خاطره ای از آرزوی خواهرش می گوید:
در سال 1361 هميشه با خواهرم و برادر كوچكتر از خودم مي رفتيم با بچه هاي هم سن و سال در محله بازي مي كرديم خواهرم از من و برادرم بزرگتر بود. رسمیه چون يكي دو بار با دختر عموهايم كه از او بزرگتر بودند و دانش آموز بودند به مدرسه آنها رفته بود موقعي كه از مدرسه برمی گشت، می رفت سراغ پدرم گريه مي كرد و مي گفت من هم بايد به مدرسه بروم.
تا حدی به پدر اصرار می کرد که او را مجبور به خرید کتاب و کیف مدرسه کرد و هر روز همراه دختر عموهایم به مدرسه می رفت. بعد از چند روز معلم بهش گفته بود که تو هنوز نمی توانی به مدرسه بیایی هنوز سنت کم است برو و یک سال دیگه بیا.
با اصرار خواهرم و صحبت کردن پدر با مدیر مدرسه قبول کردند که خواهرم در کلاس درس حضور یابند با عشق و علاقه فراوان درس می خواند و می نوشت بعد از اینکه از مدرسه بر می گشت برای بچه های همسایه کلاس درس برپا می کرد و به آنها آموزش می داد و شعر یاد می داد و خود را معلّم آنها خطاب کرده بود. به قدری در آموختن جدی و از بچه ها پیش بود که معلم مدرسه بارها برایش جایزه می خرید. همیشه می گفت آرزویم این است که معلم شوم و به بچه ها درس یاد بدهم.
بالاخره در سن 9 سالگی که کلاس سوم ابتدایی بود در بمباران هوایی مناطق مسکونی به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به آرزوی بهتر از آموختن و یاد دادن رسید.
منبع: پرونده فرهنگی شهید