روایت شجاعت های شهید «عباس مامی»
شهید «عباس مامی» از جمله نیروهای شجاعی بود که در اوایل جنگ نقش بسیار بزرگی در شناسایی مواضع عراقی ها داشت، تجربه هایی که از قبل آموخته بود او را مردی تمام عیار و آگاه ساخته بود. در ادامه خاطراتی از شجاعت های این شهید گرانقدر از زبان همرزمان وی منتشر می شود.

به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید «عباس مامی» فرزند محمود اولین روز از شهریور سال ۱۳۴۰ در روستای امیر آباد مهران دیده به جهان گشود. او دوران کودکی و نوجوانی اش را با دامداری و کشاورزی سپری کرد. با آغاز جنگ تحمیلی جز اولین رزمندگانی بود که به عضویت بسیج درآمد و به همراه تعدادی از هم رزمانش گروه‌های جنگ پارتیزانی را تشکیل داد.

این گروه‌ها در مناطق کانی سخت، شور شیرین، مهران و چنگوله با مین گذاری بر سر راه نیرو‌های بعثی توانستند ضربات سهمگینی را به آنان وارد کنند. به طوری که این عملیات‌ها موجب ناامنی در خطوط مواصلاتی دشمن در مناطق مختلف جبهه میانی شد.

عباس مامی مدتی در اطلاعات عملیات یگان امیرالمؤمنین (ع) به خدمت خود ادامه داد و با شناختی که از مهران و سایر نقاط این منطقه داشت، موفقیت‌های چشم گیری در ایفای این مسئولیت به دست آورد.

در عملیات «والفجر ۳» که دشمن حملات سنگین خود را از سه طرف بر شهر مهران آغاز کرده بود، عباس مامی به همراه پرسنل اطلاعات عملیات عازم منطقه فرخ آباد شد. آنان توانستند ضمن دفع حملات دشمن، تعدادی از تانک‌ها و ادوات زرهی نیرو‌های بعثی را به آتش بکشند.

عباس مامی در ادامه همین عملیات پانزدهم مرداد ۱۳۶۲ بال بر بال رهایی گشود و به دیگر همرزمان شهیدش پیوست.  مزار پاكش در صالح آباد(ع) قرار گرفته است. از شهيد گرانقدر چهار فرزند به يادگار مانده است.

خاطراتی از همرزمان شهید:

روایت خاطره به نقل از علی قمر مهری

عباس مامی از جمله نیرو‌های شجاعی بود که در اوایل جنگ نقش بسیار بزرگی در شناسایی مواضع عراقی‌ها داشت. با آن که سواد چندانی نداشت، اما تجربه‌هایی که از قبل آموخته بود او را مردی تمام عیار و آگاه ساخته بود.

او کم حرف، تو دار، مؤمن و بسیار دلسوز بود. عباس همانند «صمد اسدی» از جمله طلایه داران و بنیانگذاران گروه‌های گشت و شناسایی بود که بعد‌ها تحت عنوان گروه اطلاعات عملیات سازماندهی شدند.

زمانی که عراقی‌ها در محور مهران، بعد از عملیات فتح المبین عقب نشینی کردند و ما وارد شهر مهران شدیم، عباس مامی به اتفاق کاظم فتحی زاده که هر دو با تجربه بودند، اقدام به تقسیم نیرو‌ها در قالب پایگاه‌های کوچک در شهر مهران کردند. این طرح به این علت بود تا به واسطه آن، دشمن گمان نکند که در مهران تعداد محدودی نیرو مستقر است.

در آن زمان که در مهران بودیم، نحوه تدارک رسانی بسیار سخت بود، اما هر دو روز یک بار برای ما غذا می‌آوردند. راه تدارکات از مسیری در کله قندی بود که می‌بایست به هرمز آباد می‌رفت و بعد وارد شهر مهران می‌شد. چون ارتفاعات کله قندی در اشغال عراقی‌ها بود و بر روی ما دید تیره و تار داشتند عبور و مرور بسیار سخت و خطرناک بود.

یک روز غذا برای ما آورده بودند و من آن را در گوشه‌ای گذاشته بودم که از بد شانسی یک گربه خانگی پیدا شد و ظرف محتوی غذا را لیس زد. من بسیار ناراحت شدم و با سلاح کلاشینکف به طرفش شلیک کردم. گلوله به پای گربه اصابت کرد.

عباس به محض دیدن این صحنه چنان آشفته و خشمگین شد که تا آن روز چنین حالتی را از او ندیده بودم. با خشم و عصبانیت تمام به کن گفت: چرا به این حیوان بیچاره شلیک کردی؟ گفتم: ظرف غذا را نجس کرد. عباس با عصبانیت گفت: این هم مثل تو گرسنه است و احتیاج به غذا دارد، تو چرا ظرف غذا را در جای بهتری نگذاشتی؟! او در اوج شهامت چنین دل رئوف و مهربانی داشت.

در نحوه استفاده از مهمات بسیار حساس بود. عباس معتقد بود که این گلوله‌ها مال مردم و حاصل دست رنج آن‌ها است. او حتی در حین نفوذ به خاک دشمن و حمل مین‌های ضد تانک و ضد خودرو، در هنگام کاشتن مین‌ها تا به چشم خود نمی‌دید که باعث انهدام وسایل دشمن می‌شوند، منطقه را ترک نمی‌کرد.

روایت خاطره به نقل از محمد تقی قاسمی

اولین آشنایی من با عباس مامی نوزدهم دی ماه سال ۱۳۵۹ در منطقه میمک بود. قبل از عملیات به نیرو‌های اطلاعات عملیات یا همان گروه‌های گشتی مأموریت داده بودند تا در شناسایی منطقه به نیرو‌هایی که در محور میمک و تنگه بیجار بودند کمک کنند. عباس مامی به عنوان یک نیروی زبده و بسیجی که به اعتقاد من در حین رزم به اندازه بیست نفر شهامت، جسارت و چالاکی داشت، در منطقه حضور پیدا کرد. در آن مقطع، آشنایی ما در حد یک سلام و احوالپرسی ساده بود.

پس از عملیات، عباس به اتفاق دیگر برادران از جمله حسین مهردادی مجدداً به منطقه برگشتند و کار اطلاعات عملیات را در آن منطقه از جمله؛ کنجانچم، ارتفاعات زیل، مهران، کانی سخت و کولک ادامه دادند. این روند ادامه داشت تا این که در آذر ماه سال ۱۳۶۱ با تشکیل تیپ مستقل ۱۱۴ امیرالمؤمنین (ع) و فراخوانی نیرو‌ها و تشکیل گردان‌ها عباس مامی به اتفاق دیگر برادران در واحدی تحت عنوان اطلاعات عملیات به جمع ما پیوستند.

به محض تشکیل تیپ امیرالمؤمنین (ع) اولین مأموریت ما اجرای یک عملیات محدود در چنگوله و ارتفاعات «گَره شیر» و پدافند در آن محور بود. من در ابتدا به عنوان فرمانده گردان شهید مطهری که بعد‌ها به گردان ابوذر معروف شد، معرفی شدم. گردان ما در خط پدافندی مستقر بود، لذا هر گاه نیرو‌های اطلاعات عملیات قصد شناسایی داشتند، با ما هماهنگی می‌کردند و در صورت لزوم آن‌ها را همراهی می‌کردیم.

گردان ما در ارتفاعات گره شیر مستقر بود و برای شناسایی نقاط ضعف و قوت دشمن و تسلط بر منطقه، من و یکی دو نفر از بچه‌های گردان به اتفاق نیرو‌های اطلاعات عملیات از جمله عباس مامی، حسین مهردادی و قدرت ملکی و چند نفر دیگر بیشتر اوقات به شناسایی می‌رفتیم. اولین شناسایی که به اتفاق عباس مامی و چند نفر دیگر از برادران در قالب گروه‌های گشت یا همان اطلاعات عملیات، در آن شرکت داشتم، اواسط دی ماه سال ۱۳۶۱ بود که از تنگه زعفرانیه به عمق مواضع دشمن حرکت کردیم.

در این مأموریت قرار بود ارتفاع ۲۳۰، آزاد خان کشته و دار شلاق را شناسایی کنیم تا وضعیت دشمن را در این مناطق به طور کامل بررسی کنیم. چون تسلط دشمن و هوشیاری اش در منطقه گر شیر نسبت به حضور نیرو‌های ما زیاد بود، لذا در این شناسایی به ناچار از تنگه زعفرانیه وارد شدیم. عصر بود که از منطقه چنگوله حرکت کردیم و از پشت تنگه عبور کردیم.

گروه عبارت بودند از عباس مامی، منصور ملکی، مرتضی رستمی، لطیف جمشیدی، سید محمود طالبی، موسی حاج محمدی و چند نفر دیگر... مرتضی رستمی و منصور ملکی نسبت به منطقه آشنایی کامل داشتند؛ چون هر دو از بچه‌های ایل شوهان بودند منصور ملکی و عباس مامی راه افتادیم. مدتی حرکت کردیم تا به نزدیک معبر مواضع عراقی‌ها رسیدیم.

نحوه استقرار نیرو‌های بعثی در این منطقه به صورت خط مستقیم و به هم پیوسته نبود، بلکه به صورت چند پایگاه بود که از یکدیگر فاصله داشتند. ما به نقطه‌ای رسیدیم که در حد وسط دو پایگاه قرار داشت. داخل شیار و اطراف آن توسط عراقی‌ها مین گذاری شده بود. به اندازه‌ای نزدیک شده بودیم که صدای نیرو‌های عراقی به وضوح شنیده می‌شد.

منصور ملکی با توجه به این که به زبان عربی مسلط بود، صحبت هایشان را برایمان ترجمه می‌کرد. منصور گفت: الان در خصوص عوض کردن پست نگهبانی با هم حرف می‌زنند. ما در همان نقطه و درست در پشت معبر، مشغول شناسایی و ثبت و ضبط استعداد نیرو‌های عراقی بودیم و کارمان داشت تمام می‌شد که در این لحظه عباس گفت: شما به این کار شناسایی می‌گویید؟! عباس در حالی که با سرنیزه مشغول باز کردن معبر و بریدن سیم‌های خاردار بود، گفت: باید برویم جلوتر! با عصبانیت گفتم: جلوی چشم نگهبانان عراقی چه می‌کنی؟! عباس در حالی که با سر نیزه مشغول باز کردن معبر و بریدن سیم‌های خاردار بود، گفت: باید برویم جلوتر! با عصبانیت گفتم: آخر مرد حسابی، جلوی چشمان عراقی‌ها با چه عقل و استدلالی می‌خواهی بروی جلو؟ عباس گفت: آیه وجعلنا بخوانیم. گفتم: این کار تو جهالت محض است! اگر از میدان عبور کنیم و عراقی‌ها ما را ببینند، چه کسی پاسخگو است؟! عباس گفت: پس حضرت موسی (ع) چطور از رود نیل گذشت؟ همه سکوت کرده بودند، به عباس گفتم: ببین عباس، آن حضرت موسی بود که هم پیغمبر بود و هم علم نبوت داشت! عباس گفت: مگر خدای موسی با خدای ما فرق دارد؟!

عباس مشغول خنثی کردن مین‌ها شد و گفت: فکر می‌کنی این گونه شناسایی‌ها اهمیت دارد که پشت معابر کالک بکشی و بگویی این چند سنگر است و آن چند قبضه تیربار و سلاح نیمه سنگین! اگر این طور می‌خواستیم شناسایی کنیم، از همان تپه‌های روبه رو و با دوربین این کار را می‌توانستیم انجام بدهیم.

روایت خاطره به نقل از مراد قیطاسی

عباس یک روز ما را راحت نمی‌گذاشت و مدام بچه‌ها را به شناسایی می‌فرستاد. یک شب به شناسایی رفتیم و صبح آن روز، حدود ساعت ۷ به جاده اصلی رسیدیم و به دستور عباس، مشغول مین گذاری در سه نقطه از جاده بودیم. موقعیت ما درست در نزدیک پاسگاه هشیمه عراق بود.

در این مأموریت من و حمید گلستانی، میر باوش و عباس مامی حضور داشتیم. در حین مین گذاری یک جیپ عراقی به ما نزدیک شد که بلافاصله خودمان را به یک گودال در نزدیکی جاده رساندیم و پنهان شدیم. جیپ که رد شد، دوباره به روی جاده برگشتیم و مین‌ها را کار گذاشتیم. من و حمید گلستانی کارمان را تمام کردیم که صدای ماشینی را شنیدم. به عباس گفتم: صدای ماشین می‌آید.

عباس گفت: برو کنار تپه مشرف به پایین جاده ببین چه خبر است. وقتی رفتم دیدم یک تریلر در حالی که یک دستگاه تانک بر روی کفی آن سوار است، رو به بالا می‌آید.

به سرعت برگشتم و موضوع را به عباس گفتم. مین‌ها آماده انفجار بودند به دستور عباس از جاده فاصله گرفتیم و در فاصله‌ای حدود صد متر از جاده پنهان شدیم و منتظر ماندیم. تریلر آمد و از مینی که من و گلستانی کاشته بودیم رد شد، اما وقتی به مین دوم و سوم که عباس کاشته بود رسید، در یک لحظه انفجاری بلند شد و تریلر همراه با تانک به هوا رفت و منهدم شد.

صحنه بسیار دیدنی بود. بعد‌ها متوجه شدیم که اقای دانشیار و خادمی به دیدگاه کانی سخت آمده بودند و این صحنه را با دوربین نگاه کرده بودند که پس از برگشت به مقر، گروه ما و عباس مامی را تشویق کردند. در شناسایی پاسگاه و شهر تعان را شناسایی کردیم.

در شناسایی پاسگاه و شهر تعان، من و عباس مامی و اله کرم شامحمدی و میرباوش از مهران حرکت کردیم و با عبور از خط دشمن از طریق شیاری که نسبتاً عمیق بود، در پناه تاریکی شب به طرف پاسگاه راه افتادیم.

وقتی به نزدیک پاسگاه رسیدیم، عباس با دوربین دید در شب منطقه را بررسی کرد و از سمت چپ پاسگاه از میان یک شیار رو به پایین راه افتادیم تا رسیدیم به شهر تعان.

در آن جا بسیاری از ساختمان‌ها بر اثر سلاح‌های دور برد ویران شده بودند. وقتی به ابتدای شهر رسیدیم، سگ‌ها به شدت پارس می‌کردند و به نوعی نیرو‌های دشمن را از حضور غریبه در منطقه آگاه کردند.

در آن لحظات، در یک گودال که جلوی ما بود، سوسوی نوری خودنمایی می‌کرد و انگار نشان می‌داد که در میان آن، افرادی حضور دارند. به عباس گفتم: فکر کنم داخل آن نیرو هست. عباس که با دوربینش نگاه کرد، به آرامی گفت: نیرو نیست. سوسوی آتش انفجار گلوله توپ دور برد است که تازه شلیک شده.

عباس جلوتر رفت و بعد با پرتاب یک ریگ به سمت ما اشاره کرد که به او بپیوندیم. اله کرم شاه محمدی و میرباوش در فاصله ده متری از ما به یکی از خانه‌های خراب شده پناه بردند. من و عباس در همان ساختمان ماندیم که در حیاط آن یک درخت کالیپتوس بزرگ قد برافراشته بود.

در آن لحظه فکری به ذهنم رسید و به عباس گفتم: چه طور است شاخه‌های درخت را قطع کنیم و در گوشه‌ای از ساختمان روی خود بیندازیم و پنهان شویم. عباس لبخندی زد و گفت: با این کار می‌خواهی به دشمن بگویی که ایرانی به این جا آمده؟! عباس گفت: اگر احساس خطر کردیم، می‌رویم روی درخت، تو بیا بالا دوربین را بگیر و نگهبانی بده تا من کمی استراحت کنم.

عباس پایین آمد و دوربین دید در شب را به من داد و رفت گوشه‌ای نشست، من به بالای درخت رفتم و از آن بالا، تمام اطراف در دید کامل بود. چند لحظه بعد نور ماشینی در فاصله‌ای نه چندان دور نمایان شد که به طرف ما می‌آمد.

به سرعت از درخت پایین آمدم و به عباس گفتم: یک ماشین جیپ دارد به طرف ما می‌آید. به پیشنهاد عباس هر دو به بالای درخت رفتیم و منتظر ماندیم. ماشین به فاصله ده متری ساختمان رسید و توقف کرد. یکی از سرنشینان آن از ماشین پیاده شد و به طرف ما آمد. عباس اسلحه را مسلح کرده بود و منتظر ماند که اگر سرباز عراقی به پای درخت آمد، هم او و هم بقیه را به رگبار ببندد. سرباز کمی جلوتر آمد. هر دو نفس در سینه حبس کرده بودیم و من در این لحظه به آرامی به حرف آمدم و گوسفندی را نذر امام زاده علی صالح (ع) کردم که این خطر به خیر و خوشی از ما رفع شود.

به همان علی صالح سوگند، در حالی که بقیه هم از ماشین پیاده شدند، کمی جلو آمدند و اطراف را بررسی کردند و بدون آن که در گرگ و میش صبحدم آن روز به بالای درخت کالیپتوس نگاه کنند، به طرف ماشین برگشتند و پس از سوار شدن، از ما فاصله گرفتند و رفتند. عباس با دوربین عکاسی کوچکی که داشت، در حین رفتن عراقی‌ها از آن‌ها عکس گرفت. من در اوج دلهره و یأس، نفس راحتی کشیدم، اما عباس با لبخندی گفت: دیدی علی صالح (ع) چه طور شرشان را از سرمان کم کرد.

عباس دو روز بعد گزارش شناسایی خود را به آقای دانشیار و قاسم سلیمانی ارائه کرد. عباس در آن مقطع زمانی چالاک‌ترین نیروی اطلاعات عملیات در نفوذ به خاک دشمن و شناسایی‌ها بود. به طوری که در قبل از عملیات والفجر ۳، زمانی که محسن رضایی، قاسم سلیمانی، صیاد شیرازی و عده‌ای دیگر از فرماندهان به منطقه آمدند، در یکی از نقاط که مشرف بر روی سد کنجانچم بود بحث بر سر استقرار نیرو‌هایی در اطراف کله قندی شد که در این لحظه عباس با این طرح مخالفت کرد و گفت: با توجه به احداث جاده‌های ارتباطی توسط عراقی‌ها در کله قندی و پشت آن، اگر نیرو در این منطقه برای عملیات پیاده شود، عراقی‌ها آن را دور می‌زنند و نابودشان می‌کنند. صیاد شیرازی گفت: این ادعا درست نیست و عراقی‌ها در پشت ارتفاعات کله قندی، حاده احداث نکردند.

عباس گفت: من رفته ام و از نزدیک دیده ام که در آن جا جاده هست. صیاد شیرازی قبول نکرد، تا این که دو روز بعد گروهی از نیرو‌های اطلاعات عملیات به دستور محسن رضایی به منطقه رفتند و پس از بازگشت حرف‌های عباس را تایید کردند.

به طوری که پس از آن هم محسن رضایی و هم صیاد شیرازی از عباس تشکر کردند. مدتی بعد برای عباس تقدیر نامه نوشتند، اما او گفت: من برای رضای خدا کارم را انجام می‌دهم و به این چیز‌ها احتیاج ندارم.

عباس آدم خاصی بود. وقتی به مرخصی می‌رفت سوار ماشین بیت المال نمی‌شد. از مهران می‌رفت تا صالح آباد و از آنجا با ماشین عمومی به ایلام می‌رفت. در یکی از شناسایی ها، باطری دوربین دید در شب را گم کردم، وقتی متوجه شد خیلی عصبانی شد و گفت که باید بیشتر مواظب اموال باشم. من از حرف هایش ناراحت شدم، اما ساعاتی بعد همه چیز را فراموش کردم.

تکریم و تعظیم شهیدان، تلاشی مقدس است در برافراشتن پرچم‌های سرخ استقلال و آزادی بشریت، از یوغ ذلت و اسارت و گام بلندی است در راستای احیای ارزش‌های مکتب توحید و عدالت؛ چرا که شهادت مرگ در راه ارزش‌ها است و هر شهید، مشعلی است که در بلندای عزت و سرافرازی یک ملت جاودانه می‌درخشد.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده