نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
مادر شهید "علیرضا تازیکه لاملنگ" نقل می کند: « پسرم معتقد بود مرگ پایان زندگی نیست و بعد از شهادتش به رستگاری و زندگی جاودانه دست پیدا خواهد کرد.»
کد خبر: ۴۷۸۰۷۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۰

در حال عبور از خط بود که دید تعدادی از برادران رزمنده بیکار نشسته‌اند در حالی که هم آرپی‌چی و هم موشک دارند ولی شلیک نمی‌کنند، البته آتش دشمن بسیار سنگین بود. شهید بلافاصله... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «احمد الهیاری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۴۷۸۰۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۰

خانواده سردار شهید سعید شالی:
سعید شالی شهیدی مخلص در راه خدا بود که علاوه بر جبهه های ایران، زحمات زیادی در جبهه های لبنان کشید.
کد خبر: ۴۷۸۰۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

فرشته عبدی" همسر شهید " غلامحسین اعظمی گیلان" در روایتی می گوید:« می گفت امیدوارم بتوانم مشکلات دیگران را تا آنجایی که می توانم حل کنم وآنها را خوشحال و رضایت خداوند را جلب کنم.»
کد خبر: ۴۷۷۹۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۷

دولت به جای اینکه حقوق من را افزایش بدهد و بار مالی اضافه برای خودش درست کند برود نیازمندان را در جامعه شناسایی کند و ... ادامه این خاطره از شهید «مصطفی حق‌شناس» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۷۹۷۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۷

خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر31 عاشورا
بعد از آموزش های آبی در سد دز، گاهی می نشستیم به ماهیگیری. شنا، غواصی و سکان داری را از رحیم تاران یاد می گرفتیم که مسئول آموزش بود. لب دز نشسته بودیم و همه حواسمان پی قلاب بود تا اگر سنگینی کرد، تندی بکشیم بالا؛ که وزیر هاشمی با فریاد و حرکت دست، دوستش را صدا زد: « گل بورا! ماهی تو تورافتاده سنگینه»!
کد خبر: ۴۷۷۹۴۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۷

شلپ افتادم توی چاله لجن و آت وآشغال کنار تانکر آب که با بیل مکانیکی کنده بودند. بچه ها موقع ظرف شستن آشغال ها را می ریختند توی این چاله تا بعدا رویش را بپوشانند. گنداب تا کمرم رسیده بود. پشه و مگس دور سرم می چرخیدند. از دور کردلو را می دیدم که دست گذاشته روی شکم و می خندد.
کد خبر: ۴۷۷۹۴۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۰

گریه نمی‌کردم. ولی در دلم آشوبی به پا بود که نگو! مادرم آنقدر در مدرسه ماند تا کلاس‌بندی ما مشخص شد و پشت نیمکت‌ها نشستیم. آن روز نتوانستم حواسم را جمع کنم و مدام... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «رقیه صفری» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۴۷۷۹۰۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۶

خاطره ای شهید "محمد مسرور"؛
همسر شهید "محمد مسرور" در خاطره ای می گوید: یک روز با محمد به پارک رفته بودیم. یکی از دانش آموزش تماس گرفت. محمد به خاطر این که تنها می ماندم، می خواست کار دانش آموز را لغو کند. گفتم مشکلی نیست ، بگذار بیاید...
کد خبر: ۴۷۷۸۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۵

خاطراتی پیرامون شهید «تراب نخعی»؛
همسر شهید «تراب نخعی» می گوید: بهترین خاطره ام همین 6سالی است که با او زندگی کردم و همیشه همه چیز را برای ما می خواست. زندگی خوب و راحتی، آسایش و آینده ای خوب برای بچه هایم را طلب می کرد.
کد خبر: ۴۷۷۸۶۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۵

ظلم و زیاده خواهی صدامیان و گروهکهای ضد خلق تقویت انگیزه دفاع از حق، «محمد امین کیوان» را به سوی مجاهدت در کنار سبز پوشان سپاه پاسداران مریوان سوق داد.
کد خبر: ۴۷۷۸۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۶

پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین فیلم خاطره همرزم شهید "سید محسن طباطبایی" درباره خبر داشتن شهید از زمان شهادتش را منتشر کرد.
کد خبر: ۴۷۷۸۱۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴

همرزم شهید «محمد رضا زمانی» می‌گوید: شهید به او گفت: چند شبانه روز که در بیمارستان اهواز بودم جایی را نمی‌دیدم،گفتم خدایا اگر از چشمان من راضی هستی چشم مرا بینا کن.
کد خبر: ۴۷۷۷۸۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۴

بعد از اتمام دعای کمیل با سعید به مزار شهدا رفتیم، به قطعه آخر که رسیدیم، سعید ایستاد. گفتم: سعید جان چرا ایستادی؟ گفت: مادر، اینجا که می‌بینی، خانه من است و مرا... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «سعید پایروند» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۴۷۷۷۷۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴

صوت زیر خاطره ای است از شهید "فضل الله شريفي" به نقل همرزم: من و فضل الله در سال 1365 از طریق سپاه به جبهه اعزام شدیم پس از گذراندن آموزش نظامی و دوره های تخصصی توپ خانه در واحد 152 توپ خانه مستقر شدیم
کد خبر: ۴۷۷۷۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴

یکی از همرزمان شهيد "قنبر اسدپور" در خاطره ای می گوید: نیمه شب بود و قنبر به نماز ایستاده بود برای خودش حال عجیبی داشت...
کد خبر: ۴۷۷۷۵۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴

خاطره ای از شهید "مهدی ظل انوار"؛
یکی از همرزمان شهید "مهدی ظل انوار" در خاطره ای می گوید: شب عملیات بود. بچه هاي گردان امام حسین(ع) را دو قسمت کرده بودیم، عده اي قرار بود با شنا عرض کانال ماهی را طی کنند و خود را به دژ عراق برسانند...
کد خبر: ۴۷۷۷۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

خاطره ی از شهيد "حسين دريابار"؛
فرزند شهيد "حسين دريابار" در خاطره ای می گوید: پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟»...
کد خبر: ۴۷۷۷۴۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴

خاطره ی از شهيد "حسين دريابار"؛
همرزم شهيد "حسين دريابار" در خاطره ای می گوید: یک روز قبل از عملیات بود که حسین را دیدم. با شادی فوق العاده ای به سمت من آمد و گفت: «داداش دیشب امام را در خواب دیدم...
کد خبر: ۴۷۷۷۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۴

خاطره ای از شهيد "حسين دريابار"؛
همرزم شهيد "حسين دريابار" در خاطره ای می گوید: ...دیگر توانی در بدن ما باقی نمانده بود. به اولین سنگر که رسیدیم، یا الله ای گفتیم و هر دو در جایی خالی خوابیدیم. سنگر روشن شده بود...
کد خبر: ۴۷۷۷۴۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۳