نوری عجیب از شیشه ها وارد می شد و ان چنان شدیدو خیره کننده بود که من در جای خود خشکم زده بود . مات و متحیر می دیدم که نور وارد شد و روی دیوار اتاق قرار گرفت .

قاب عکس نورانی

چند روز از شهادت پسرم می گذشت ، اما هنوز هم رزمانش نمی دانستند که سرنوشت او چه شده است و به ما هم چیزی نمی گفتند . آن ها اظهار بی اطلاعی می کردند ، اما در بین مردم شایعاتی بود که امان الله شهید و جسدش هم به دست نمی آید . کم کم زمزمه ها به گوش خودمان هم رسید . شرایط دشواری بود و نمی دانستم چه کار کنیم . یک شب با خدای خودم خلوت کردم و حضرت قاسم ابن الحسن (ع) را واسطه قرار دادم و دو رکعت نماز حاجت خواندم و زیاد گریه کردم ، به طوری که حال خودم را نمی فهمیدم . برای مدتی دراز کشیدم ؛ بعد از چند دقیقه و در حالت خواب و بیدار ، صدای بهم خوردن شیشه های نور گیر توجه مرا به آن طرف جلب کرد . نوری عجیب از شیشه ها وارد می شد و ان چنان شدیدو خیره کننده بود که من در جای خود خشکم زده بود . مات و متحیر می دیدم که نور وارد شد و روی دیوار اتاق قرار گرفت . به تدریج عکس امان الله در داخل آن قاب نورانی که ابعادی حدود 40 در 40  داشت نمایان شد . من چهره ی خندان فرزندم را به وضوح می دیدم ؛ خواستم با او حرف بزنم ، اما از ترس اینکه مبادا نور خاموش و از نظرم محو شود ، کوچکترین حرکتی نکردم . دقایقی به همین صورت گذشت و سپس به تدریج از شدت نور کاسته شد و همان جا خاموش شد . بعد از این ماجرا به دلم افتاد که حتماً فرزندم شهید شده و پیکر مطهرش باز خواهد گشت . که همین طور هم شد و یک ماه بعد پیکر مطهرش را آوردند .

راوی : یدالله عباسی ، پدر شهید امان الله عباسی / بوانات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده