نوید شاهد - مرتضی شیر محمدی همرزم شهید "سعید ظهور قربانی" خاطره‌ای از همرزم شهیدش نقل می‌کند که بیانگر لحظه‌های سخت جبهه و آخرین دیدارش با این شهید بزرگوار می‌باشد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سعید ظهور قربانی دوازدهم فروردين 1349، درشهرستان دزفول به دنيا آمدپدرش عبدالرحمان، بنا بود و مادرش طوبا نام داشتتا پايان دوره راهنمايي درس خواندبه عنوان بسيجي در جبهه حضور يافتنهم تير 1367، با سمت تخريب‌چي در عراق بر اثر انفجار مين به شهادت رسيدپيكر او را در شهيد آباد زادگاهش به خاك سپردند.

متن خاطره:

اردوگاه حضرت علی اکبر را برپا کردیم و بسیار خسته بودیم. شب خیلی سختی بود. برپا کردن آنهمه چادر و امکانات اردویی توسط ده دوازده نفر واقعا سخت بود. شب در حال پست بودیم و هم پستی من به خوبی دریافت که در حال قدم زدن خوابم گرفته بود. دستم را گرفت و به چادر برد و از من خواست تا بخوابم و او که کارهای سختی را در برپایی اردوگاه به عهده گرفته بود، ادامه ی پست را هم به عهده گرفت و من خوابیدم.

صبح برای نماز که بیدار شدیم همه از هم می پرسیدند: «که چرا شب برای پست بیدارمان نکردند؟»
بعد معلوم شد که او یک تنه تا صبح را بیدار بوده و بجای همه ی بچه ها پست داده است. سعید علیرغم سکوت و وقارش همیشه سخت ترین کارها را به عهده می گرفت.

به خوبی به خاطر دارم چهارشنبه شبی بود، شب نگهبانی گروه راسخ، لوحه نگهبانی را نوشتم و جلایی را صدا کردم که شما پست اول هستید، اسلحه را هم تحویلش دادم و خودم که خیلی خسته بودم اسلحه دیگر را زیر پتوی زیر سرم گذاشتم، محل خوابم هم اتاق بالایی نزدیک درب ورودی بسیج بود. تازه چشمانم داشت گرم مى شد که نگهبان آمد بالای سرم و گفت: «مش مرتضی در را میزنن»

 بلند شدم و به او گفتم: «شما اینجا کمین بگیر»

 کمی جلو رفتم و نشستم از زیر درب نگاه کردم که چند نفرند و چه موقعیتى(سواره یا بیاده)هستند.

سایه دو تا پای خیلی چاق دیده می شد، گفتم:«کیه»

 گفت: «منم صدا را شناختم در را باز کردم.» 

آری سعید بود. شلوار گشادی به پا داشت و سایه ی آن بزرگ مى نمود. با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم چهره اش بسیار خسته و خواب آلود بود. گفت:« الآن از منطقه رسیدم و فردا صبح برمی گردم»

کمی بعد آقای صادقی که آن شب در بسیج بود او را با موتور به خانه رساند. قبل از رفتن عطری به من داد، نمى دانستم که این دیدار آخرین ملاقات ما خواهد بود.

بار بعد وقتی او را  ملاقات کردم که سیل اشک از جشمانم قطع نمی شد و او آرام در تابوت آرمیده بود و روحش در ملکوت سیر می کرد، بعد از سالها شب گذشته در جلسه ی ختم صلوات علت آن همه خستگى و خواب آلودگى او را از زبان هم رزمش فهمیدم که کار زیاد و استراحت خیلى کم عامل آن همه خستگی بود.

راوی: مرتضی شیرمحمدی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده