خاطرات آزاده و جانباز ایلامی «رحمت سلمانی»؛
رحمت سلمانی پانزده سال بیشتر نداشت که به اسارت گروهک فرسان (معروف به گوش‌برها) درآمد، سلمانی درخصوص مراسم احیا در شب‌های قدر بیان داشت: در شب‌های قدر به طور ویژه برنامه داشتیم. شب ضربت خوردن امام علی (ع) در خفا مراسم سینه‌زنی و عزاداری برگزار می‌کردیم. در آن مراسم اسرای شیعه و سنی هر دو شرکت می‌کردند، اصلاً در آنجا فرقی بین این دو نبود. نوید شاهد ایلام در ماه مبارک رمضان پای خاطرات خواندنی این آزادۀ سرافراز نشسته است که در ادامه می‌خوانیم.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ روزهای مقاومت و ایثار، لحظات ناب معنوی را رقم می‌زند. اصلاً حُب دنیا موجب سستی در عبادت است. انسان در شرایط سخت به تکامل می‌رسد. با فرارسیدن ماه مبارک رمضان، اسرا حال و هوای خاصی پیدا می‌کردند و همه با جنب و جوش غیرقابل وصف به آماده‌سازی آسایشگاه می‌پرداختند. اسرای در بند رژیم بعث عراق در روزهای رمضان شرایط ویژه‌تری را درک می‌کردند وضعیتی که باوجود همۀ مشکلات و سختی‌ها، آنان را به خدا نزدیک‌تر می‌کرد.

رحمت سلمانی پانزده سال بیشتر نداشت که به اسارت گروهک فرسان (معروف به گوش‌بُرها) درآمد. او به خاطر عوارض شکنجه‌های شدید دوران اسارت جانباز 25 درصد است. نوید شاهد به مناسبت ماه مبارک رمضان پای صحبت‌های این آزادۀ سرافراز نشسته است که در ادامه می‌خوانیم.

وی در معرفی خود گفت: من رحمت سلمانی (سلیمانی) هستم. نام پدرم علیرضاست. در سال 1350 در میشخاص به دنیا آمدم. در حال حاضر ساکن شهر ایلام هستم. دیپلم علوم انسانی دارم و سال 1392 به عنوان دفتردار مدرسه بازنشسته شدم.

شرح اسارت

سلمانی درخصوص نحوۀ اسارتش گفت: زمان جنگ تحمیلی در کولک زندگی عشایری داشتیم. عصر یک روز (5 بهمن‌ماه 1366) که گله را برای چرا برده بودم در کمین گوش‌بُرها افتادم. روزی که آزاد شدم خانواده‌ام فهمیدند زنده هستم تا آن زمان اسمم به عنوان مفقودالاثر اعلام شده بود.
من به تعقیب گله که از من دور شده بودند رفتم. دوازده نفر که لباس کُردی بر تن داشتند دور تا دور مرا گرفتند. آنها کردی حرف می‌زدند اما لهجۀ کُردی آنها با کردی خودمان فرق می‌کرد. از من پرسیدند: این گله متعلق به سپاه است؟ گفتم: نه مال خودمان است. گفتند: ولی به ما گزارش دادند که این گله متعلق به سپاه است. بعد از آن من را بردند آن طرف‌تر و حسابی کتکم زدند. یکی از آنها به بقیه گفت: بهتر است سرش را ببُریم و گوش‌هایش را ببَریم. دیگری که شاید فرمانده آنها بود قبول نکرد و گفت باید زنده تحویلش دهیم. همانجا چشم‌های من را بستند.

اسیر پانزده ساله

وی ادامه داد: به خط عراق که نزدیک شدیم لباس‌هایم را از تنم بیرون آوردند و زیر سنگی پنهان کردند. یک دست لباس فرم سپاه که عکس امام، آرم و درجۀ سپاه رویش بود به تنم کردند. مقداری پول و عکس خانوادگی در جیبم بود آنها را بردند. با چشمان بسته من را به ارتش عراق تحویل دادند. من پانزده سال بیشتر نداشتم. آنها آنجا از من بازجویی کردند. بازجو پرسید: چطور و کی به سپاه پیوستی؟ گفتم: من سپاهی نیستم، شخصی هستم. در آنجا هم حسابی کتکم زدند.

زندانی سلول بدره

وی افزود: شب مرا در زندانی در شهر بدرۀ عراق محبوسم کردند. روز بعد به سمت خانقین حرکت کردیم. در زندان خانقین سه شب زندانی بودم. در همان روزها گویا ارتش عراق، کردستان را بمباران شیمیایی کرده بود. در همان روزها که در زندان خانقین بودم یک زندانی انقلابی کُرد به اسم گورهان به سلول من فرستادند. او گفت: امشب قرار بوده که مراسم عروسی بگیرم ولی چون از صدام متنفرم شعار مرگ بر صدام روی دیوار نوشتم به همین خاطر اسیرم کردند.

او در ادامه گفت: این بعثی‌ها خیلی نامردند احتمال اینکه در زیر شکنجه کشته شوی زیاد است اسم و فامیلت را بگو تا روی دیوار زندان بنویسم که اگر کشته شدیم حداقل آن کسی که پشت سر ما به زندان می‌آید با دیدن اسمت بداند که اسیر بوده‌ای. او روی دیوار نوشت: اسیر، رحمت سلمانی فرزند علیرضا. فکر کنم گورهان اهل سلیمانیه بود.

اسرای فرسان

سلمانی در پاسخ این سؤال که به جز او کس دیگری اسیر فرسان شده بود یا نه؟ گفت: روز بعد تعدادی اسیر به سلول من آوردند. چهار نفر از آنها اهل خرم‌آباد بودند که باز هم به دست گوش‌برها اسیر شده بودند. گفتند که برای شکار از خط خودی دور شده و در کمین گوش‌بُرها گرفتار شده‌اند. یکی از آنها اسمش مجتبی بود و مثل من نوجوان بود. آنها مرا خیلی دوست داشتند و دلداری‌ام می‌دادند. همۀ ما را درون یک کانکس انداختند و به بغداد بردند. در بغداد گورهان را از ما جدا کردند. یک شب در سلول انفرادی بودم. سن کمی داشتم و در آنجا به شدت دلتنگ و بی‌قرار بودم. بعد از چند ساعت یک نفر به اسم رحمان لطفی که اهل کرمانشاه بود به سلول من منتقل کردند. آنقدر او را شکنجه داده بودند که خون استفراغ می‌کرد. من خیلی نگران او بودم. دعا کردم و گفتم: خدایا مرا بکش به جای او؛ چون اگر او بمیرد من دوباره درون این سلول تنها می‌مانم.
وی بیان کرد: روز بعد من را به یک سلول دسته‌جمعی که بیشترشان مشهدی بودند منتقل کردند. چهار روز در بغداد بودم. هر صبح سر و صورت ما را با تیغ اصلاح می‌کردند و بعد برای بازجویی می‌فرستادند. داخل آن اتاق پنج-شش نفر بودیم. اجازۀ دستشویی رفتن به ما نمی‌دادند داخل همان اتاق یک ظرف بود که ما باید برای این کار از آن استفاده می‌کردیم صبح روز بعد همان ظرف را با آب خالی می‌شستند و داخلش غذا می‌ریختند و به ما می‌دادند. خیلی ما را شکنجۀ روحی و جسمی می‌دادند.

زندان الرشید؛ سلاخ‌خانه‌ای برای اسرا

وی تصریح کرد: بعد از آن به زندان الرشید منتقل شدیم. یک زیرزمین در آن زندان بود که تمامش سلول انفرادی بود. چهار روز آنجا بودم. بعد من را به طبقۀ بالا انتقال دادند. آنجا بند اسرای ایرانی بود. زندان‌هایی با درهای میله‌ای که از طریق آن نگهبانان بتوانند بر اسرا دید داشته باشند. بچه‌ها با دیدن من جویای وضعیت ایران شدند. گفتم: الحمدلله اوضاع خوب است. آنها یک لیوان آب جلوی من گذاشتند من لیوان آب را سر کشیدم. آنها همه به این کار من خندیدند. گفتم: چرا می‌خندید؟ گفتند: آن آب جیرۀ 24 ساعت تو برای وضو و سایر مصارف بود تو در چند ثانیه آن را تمام کردی؟! هر کدام از بچه‌ها کمی از جیرۀ آب خودشان را داخل لیوانی ریختند و یک لیوان پر آب جمع شد. گفتند: این آب را دیگر نخور چون باید تا فردا با آن بسازی.

حمله به کاخ صدام

سلمانی به این قسمت از خاطراتش که رسید خندید و هیجان بیشتری به کلامش داد: هفت روز از ماندنم در آنجا گذشته بود که یک هواپیمای ایرانی کاخ صدام را بمباران کرد. ما این جریان را از طریق تلویزیون فهمیدیم چون در آن پادگان تلویزیون وجود داشت و صحنۀ بمباران کاخ را نشان داد ما هیجان‌زده شدیم و بسیار شادی کردیم. با شادی ما، نیروهای گارد عراق بر سر ما ریختند و حسابی کتکمان زدند.

همدلی اسرا

وی خاطرنشان کرد: زمانی که نیروی عراقی یا نگهبان صحبت می‌کرد اسرا نگاهشان به زمین باشد و به چشم آنها نگاه نکند. قیس با یک انبردست آمد. او از من پرسید: انت حزب‌الله؟ انت حرس الخمینی؟ من که نمی‌دانستم چه می‌گوید درحالی که سرم پایین بود گفتۀ او را تصدیق کردم. او ابتدا با انبردست آن چند تار سبیل که پشت لبم به تازگی سبز شده بود به همراه ابروهایم کند. سپس شروع کرد به سیلی زدن بر گوش‌های من. آنقدر مرا سیلی زد که خون از هر دو گوش من بیرون زد. یکی از اسرا به اسم نظام‌الدین که اهل شیراز و ارتشی هم بود بعداً گفت من تا 60 سیلی شمردم.
تا پانزده روز گوشم خونریزی داشت حتی آب هم از گلوی من پایین نمی‌رفت. اسرا همچون خانواده‌ام به من رسیدگی می‌کردند. هوای همدیگر را داشتند. هرکس مریض می‌شد از او مراقبت می‌کردند من می‌دیدم که با پنبه آب بر دهان بیماران می‌چکاندند.

تونل مرگ و ماه رمضان

سلمانی خاطرات تلخ اسارت را این گونه ادامه داد: تونل مرگ یکی از شکنجه‌گاه‌های ما بود که برای اسرا واقعاً غیرقابل تحمل بود. غذا آنقدر کم بود که در ماه رمضان بچه‌ها نوبتی غذا می‌خوردند مثلاً بعضی از اسرا دو روز غذا نمی‌خورد و سهمش را به دوستش می‌داد و بعد از دو روز هم آن شخص متقابلاً این کار را می‌کرد. تمام بچه‌ها روزه بودند. جو معنوی بین اسرا اصلاً قابل توصیف نیست. در آنجا خدا را بسیار نزدیک می‌دیدم به گفتۀ امام خمینی (ره): عالم محضر خداست. در آنجا همه چیز جور دیگری بود سیمای نورانی بچه‌ها نشان از ایمان قوی آنها داشت.

افطار و ایثار

سلمانی درخصوص آداب روزه‌داری در اردوگاه الرشید گفت: اوضاع اردوگاه از هر لحاظ بد بود. به هیچ عنوان به اسرا رسیدگی نمی‌کردند، اسرا تحت بدترین شکنجه‌ها قرار می‌گرفتند اما هر روز ایمانشان قوی‌تر می‌شد. ماه رمضان که می‌شد حال و هوای اردوگاه معنوی‌تر می‌شد. سه وعده غذا می‌دادند جمعش می‌کردیم برای افطار ولی حتی اندازۀ یک وعدۀ کامل نمی‌شد که سیرمان کند. حتی من دیدم بعضی از اسرا تا سه روز هم سهم غذایشان را به روزه‌دارهایی می‌دادند که تحملشان کمتر بود. ایثار و فداکاری در آن اردوگاه قابل توصیف نبود. من به خاطر سن کمم تحملم کم بود و نتوانستم غذایم را ببخشم.

رمضان در خفا

سلمانی اذعان داشت: در ماه رمضان و سایر ماه‌ها ما مخفیانه نماز جماعت، مراسم دعا، کلاس قرآن و احکام برگزار می‌کردیم. بچه‌ها از جایی یک آیینۀ کوچک برداشته بودند ما از طریق آن آیینه رفت و آمد نگهبانان عراقی را رصد می‌کردیم به محض پیدا شدن قیافۀ نگهبان در آیینه بقیه را خبر می‌کردیم. در هر بند معمولاً یک روحانی وجود داشت ولی کسی به طور واضح اسم آنها را بر زبان نمی‌آورد چون اگر شناسایی می‌شدند به اندازۀ پاسدارها شکنجه می‌شدند در آسایشگاه ما اشخاصی چون؛ حاجی محمود منصوری و حسین صادق‌الود(اهل تهران) امور مذهبی و آموزش بچه‌ها را برعهده داشتند.
یک بار به ما ماست‌ دادند حسین گفت ته ظرف ماست‌ها را ببرید و نگه دارید. روی ته آن ماست‌ها تقویم درست کرد. این تقویم علاوه بر ذکر روزها زمان دقیق اذان را هم نوشته بود. برای ماه رمضان خیلی به درد ما می‌خورد.

آموزش نماز

وی ادامه داد: اوایل اسارت، نماز را خیلی خوب بلد نبودم اما با کوشش سایر اسرا نماز را به‌خوبی یاد گرفتم. آداب روزه‌داری را به من آموزش دادند. حاجی منصوری هر دو روز یک بار کلاس عقیدتی برای ما برگزار می‌کردند، در این کلاس در مورد خیلی از مسائل بحث می‌شد. حاجی به ما آموزش احکام واجبات و مستحبات می‌داد. همه برای آرامش سایرین درتلاش بودند سعی در مشغول کردن بچه‌ها داشتند هدف این بود که سختی روزهای اسارت را برای اسرا آسان‌تر کنند.
در دوران اسارت یک لباس زمستانۀ تیره داشتیم که در زمان سوگواری آن را به عنوان لباس عزا می‌پوشیدیم. در شب قدر و شهادت حضرت علی(ع) و رحلت امام خمینی(ره) آن لباس را بر تن کردیم و مراسم عزاداری را به جای آوردیم.

یوم‌القدر و اسارت

سلمانی درخصوص مراسم احیا در شب‌های قدر بیان داشت: در شب‌های قدر به طور ویژه برنامه داشتیم. شب ضربت امام علی(ع) در خفا مراسم سینه‌زنی و عزاداری برگزار می‌کردیم. در آن مراسم اسرای شیعه و سنی هر دو شرکت می‌کردند اصلاً در آنجا فرقی بین این دو نبود.
آنجا یک جاسوس داشتیم که خیلی زود دستش برای ما رو شد. یک نگهبان شیعه عراقی به اسم امجد که اتفاقاً کُرد هم بود داشتیم او چون آدم مؤمن و مخلصی بود اسم جاسوس‌ها را پنهانی به ما می‌گفت. او اسم جاسوس آسایشگاه ما را گفت. امجد هشدار داد که هر مراسمی که برگزار می‌کنید توسط آن جاسوس گزارش داده می‌شود.
روز 22 بهمن هم برنامه داشتیم. تصمیم گرفته بودیم که پرچم ایران را درست کنیم. در حین اسارت به ما یک دست دشداشه دادند سبز و سفیدش از طریق آن دشداشه تهیه شد؛ اما برای تهیۀ رنگ قرمز مشکل داشتیم. یکی از اسرا گفت من کلاه یکی از عراقی‌ها را می‌دزدم. او در حین نظافت آسایشگاه نگهبانان و افسران عراقی یک کلاه قرمز دزدیده بود. بالاخره توانستیم پرچم سه رنگ ایران را تهیه کنیم و در همۀ مناسبت‌ها از آن استفاده می‌کردیم. در یکی از سال‌های اسارت 22 بهمن پرچم ایران را در محوطۀ اردوگاه بلند کردیم و شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سر دادیم و به خاطر ان شعارها هم طبق معمول کتک خوردیم و حسابی شکنجه شدیم.

آزادی و بازگشت به وطن

سلمانی از روزهای خوش آزادی تعرف کرد: سال 1367 از طریق تلویزیون عراق فهمیدیم که قطعنامه 598 امضا و جنگ به پایان رسیده است. سال 1369 هم در همان تلویزیون جریان تبادل اسرا را فهمیدیم. من جزء کاروان چهارم-پنجم تبادل بودم که از طریق مرز خسروی در تاریخ 5 شهریورماه 1369 وارد ایران شدم. من فقط روز تبادل گروه صلیب‌سرخ را دیدم.
از ژنو شانزده مرد و یک زن در روز آخر اسارتم به اردوگاه آمده بودند آنها درحال آمارگیری و دادن کارت عبور برای تبادل بودند.
آن روز که قرار بود سوار اتوبوس‌ها شویم یعنی روز آخر اسارتمان تمام پتوهای داخل آسایشگاه را داخل محوطه پهن کرده و مقابل چشم نگهبانان عراقی نماز جماعت با حضور بیش از هزار نفر برگزار کردیم. صدای الله‌اکبر بچه‌ها در تمام اردوگاه پیچیده بود ما می‌خواستیم به آنها ثابت کنیم که با وجود آن همه شکنجه بالاخره پیروز میدان شدیم و از کشور و دینمان برنگشتیم. نیروهای عراقی خیلی ناراحت بودند.

حرف آخر

سلمانی کلامش را با این جملات به پایان برد: تمام رزمندگان اسلام در اسارت هوای همدیگر را داشتند مخصوصاً در ایام ماه مبارک رمضان. رمضان ماه بسیار بزرگیست برای تمرین همدلی و کمک به همنوعان مخصوصاً در این ایام کرونایی. ملت ما همیشه در صحنه بوده است پس در این ماه نیز با رعایت پروتکل‌های بهداشتی هوای فقرا را داشته باشیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده