گفتگویی به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی
دکتر «محمد سلطانی» آزاده سرافراز ایلامی در مورد خاطرات سخت دوران اسارت می‌گوید: «سه روز اول اسارت در زندان بصره بودم. تفریح حزب بعث شکنجه اسرا بود. طی چهارسال که در اسارت به سر بردم هیچ خبری از خانواده نداشتم، چون حزب بعث به صلیب سرخ اجازه نداده بود اسم ما را ثبت کنند. من با جهان خارج از اردوگاه هیچ ارتباطی نداشتم. تمام اسرایی که در آن اردوگاه بودند به عنوان مفقودالاثر به اسارتشان ادامه دادند.»

 

به گزارش نوید شاهد ایلام، بیست و ششم مرداد، سالروز بازگشت اولین گروه آزادگان به خاک وطن است. آن‌هایی که برای دفاع از خاک، دین و ملت خود مقابل دشمن متجاوز به جبهه شتافتند، گاه حتی نوجوان بودند و شانه‌هایشان بار اسارت را بر گرده گرفت تا سرشان مقابل خصم خم نشود، نکند دیگران گمان برند ایران و ایرانی و انقلاب شکوهمندشان ضعیف شده است. همه به مرز‌ها رفتند تا دفاع کنند.

تفریح حزب بعث شکنجه اسرا بود
نوید شاهد به مناسبت این روز مبارک به سراغ آزاده سرافراز دکتر محمد سلطانی رفته است که مصاحبه با وی در ذیل آمده است:

من یک آزاده‌ام

جانباز چهل درصد محمد سلطانی ساکن ایلام، فعال فرهنگی و سیاسی قریب به چهار سال از دوران نوجوانی‌اش را در زندان‌های حزب بعث به سر برده است. در طی این چهارسال به عنوان مفقودالاثر از او نام برده‌اند، چون صلیب سرخ آمار او را نگرفته بود. خانواده‌اش در نبود او برایش آگهی ترحیم زده و مراسم فاتحه‌خوانی گرفته بودند. وی در معرفی خود بیان داشت: پانزدهم اسفندماه ۱۳۴۴ در روستای کارزان از توابع شهر ایلام به دنیا آمدم. در عملیات‌هایی همچون والفجر مقدماتی، والفجر ۳، خیبر و کربلای ۵ حضور داشته‌ام. در طی عملیات کربلای ۵ به اسارت دشمن درآمدم. از آنجایی که تقریباً تمام نیرو‌های گردان ما در این عملیات شهید شدند خانواده‌ام به خیال اینکه من هم شهید شده‌ام برایم تا چهل روز مراسم فاتحه‌خوانی برگزار کرده بودند. بعد از چند ماه بچه‌های تعاون سپاه فیلمی که عراق از اسرای ایرانی در تلویزیون نمایش داده بود ضبط کرده بودند و خواهرم با دیدن آن فیلم من را مشاهده کرده و خانواده‌ام فهمیدند من زنده‌ام. سال ۱۳۶۹ آزاد شدم. آزادی بزرگترین نعمتی است که خداوند می‌تواند به بندگانش عطا کند.

طلبگی آغاز جهاد بود

دکتر محمد سلطانی درخصوص نحوه ورودش به حوزه علمیه تعریف کرد: وقتی فعالیت‌های انقلابی در ایلام اوج گرفت مدارس را تعطیل کردند. تقریباً از آبان‌ماه ۱۳۵۷ تا اردیبهشت ۱۳۵۸ مدرسه نرفتیم و فقط یک امتحان از ما گرفتند و خودشان نمرۀ قبولی دادند که ما خیلی جا نمانیم از درس. در آن زمان شیخ احمد حاتمیان، اله‌نور کریمی‌تبار (امام جمعه ایلام) و پنج- شش نفر دیگر طلبه شده بودند. آیت‌الله حیدری در خانۀ شخصی خودش یک حوزه علمیۀ کوچک تشکیل داده بود و نام آن را مدرسۀ باقریه گذاشته بود. من به خاطر علاقه به یادگیری مسائل دینی به مدرسه باقریه رفتم سپس سال ۱۳۶۰ به حوزه علمیه آیت‌الله یثربی در کاشان پیوستم و این آغاز یک جهاد مقدس بود. در سال ۱۳۵۹ چندین بار به مراکز ثبت‌نام بسیج مراجعه کردم اما هر بار جواب رد به من می‌دادند. سنم کم بود و علاوه بر آن قیافه و ترکیب صورتم هم ریز بود و این سنم را کمتر از واقعیت یعنی ده- یازده ساله نشان می‌داد. مسئولین ثبت‌نام هر بار به من می‌خندیدند و می‌گفتند: برو به بازی‌ات برس هنوز خیلی بچه‌ای. فقط یک بار با التماس و خواهش اجازه دادند در پادگان ششدار ایلام آموزش ببینم. بهار سال ۱۳۶۰ بود که یک دورۀ آموزشی یک ماهه در خصوص اسلحه‌شناسی، کار با آر. پی. جی و نارنجک تفنگی و تیربار، رزم شبانه و ... را گذراندم.

عملیات کربلای ۵ خداحافظی با وطن بود

عملیات کربلای ۵ آخرین عملیاتی است که آزادۀ سرافراز حاج محمد سلطانی توانست در آن شرکت کند این عملیات برای او پر از خاطره است، وی در این خصوص می‌گوید: برای شرکت در این عملیات به مقر لشکر نجف در اهواز رفتیم. حسین خرازی و احمد کاظمی هر دو از فرماندهان لشکر بودند. بعد از چند روز به منطقۀ عملیاتی کربلای ۵ اعزام شدیم. من در گردان فتح بودم. در یکی از شب‌ها که در حال پیشروی به سمت دشمن بودیم دشمن کنار یک کانال متوجۀ ما شد. آتش دشمن آنقدر شدید بود که تقریباً تمام بچه‌های گردان فتح شهید شدند و من پس از اصابت گلوله به پایم پس از چند شبانه‌روز سرگردانی در این منطقۀ عملیاتی به اسارت دشمن درآمدم.


من مفقودالاثر بودم

محمد سلطانی در حین اسارت، بیست سال بیشتر نداشت. او طلبه‌ای بود که در شهر کاشان درس و حجره را رها کرد و بار‌ها به عنوان نیروی رزمی به جبهه رفت. وی درخصوص نحوه اسارتش بیان داشت: زمانی که اسیر شدم یک پسر شش ماهه به نام حسین داشتم. طی آن چهارسال که در اسارت به سر می‌بردم هیچ خبری از خانواده و پسرم نداشتم، چون حزب بعث به صلیب سرخ اجازه نداده بود اسم ما را ثبت کنند. من با جهان خارج از اردوگاه هیچ ارتباطی نداشتم. تمام اسرایی که در آن اردوگاه بودند به عنوان مفقودالاثر به اسارتشان ادامه دادند.

حزب بعث مجروحان را مداوا نمی‌کرد

رزمندگان سپاه اسلام برای آزادسازی مناطق تحت اشغال و دفع تجاوز دشمن بامداد ۱۹ دی ۱۳۶۵ عملیات «کربلای ۵» را با رمز «یا زهرا (ع)» در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز کردند، این عملیات که بسیار پرهزینه و پرتلفات بود از آن به عنوان آغازی بر پایان جنگ ایران و عراق یاد می‌شود. سلطانی خاطرنشان کرد: یک ماه پیش از اسارتم عملیات کربلای ۴ صورت گرفته بود به همین خاطر اسرای زیادی که در آن عملیات جمع کرده بودند به اردوگاه ما آوردند. اردوگاه تکریت ۱۱ که من در آن اسیر بودم پر از اسرای مجروحی بود که حزب بعث آن‌ها را به حال خود رها کرده بود و برای مداوای هیچکدام از آن‌ها اقدام نکرد به گونه‌ای که تعدادی از آن‌ها به شهادت رسید.

تفریح حزب بعث شکنجه اسرا بود

سلطانی خاطرات روز‌های سخت اسارت را این گونه ادامه داد: خانواده‌ام خبر نداشتند که در عملیات کربلای ۵ شرکت کرده‌ام حتی در آن روز‌ها نامه به حوزه فرستاده بودند که احوال مرا جویا شوند. سه روز اول اسارت در زندان بصره بودم. تفریح حزب بعث شکنجه اسرا بود. روز چهارم عراق طی یک پاتک تعدادی از رزمندگان ما را اسیر کرده بود، آن‌ها هم در زندان من محبوس شدند. در میان آن‌ها یک طلبه خوش‌سیما به نام احمد متقیان‌فرد حضور داشت که ترکش به پشت سرش اصابت کرده بود و گاهی اوقات دچار مشکلات روحی روانی می‌شد. ضربه منجر به شهادت نشده بود حتی گاهی اوقات می‌توانست راه برود یا چیزی بخورد هر بار که حملات عصبی به او دست می‌داد نمی‌دانست آنجا زندان عراق است و با صدای بلند سخنرانی می‌کرد من بالای سرش حاضر می‌شدم و او را آرام می‌کردم که حرف نزند به او می‌گفتم: احمد اینجا ایران نیست اگر اینطور پیش بروی تو را می‌کشند. متاسفانه مسئولین زندان فهمیدند طلبه است و اسم او را به عنوان ملا ثبت کردند. ملااحمد را به استخبارات بردند و به طور اختصاصی از وی بازجویی کردند. در دومین روز بازجویی در زیر شکنجه حزب بعث تمام بدنش سیاه شد.
وی ادامه داد: وقتی ملا احمد را برگرداندند داخل زندان بدنش عین یک چوب سیاه و خشک شد به حالت احتضار افتاد و تاب نیاورد و در مقابل دیدگان ما به شهادت رسید. او اولین شهید گروه ما بود. شانزده سال بعد در طی تبادل پیکر اسرا پیکر پاکش را به ایران آوردند. حزب بعث در اطراف شهر تکریت یک قبرستان برای پیکر شهدا درست کرده بود و یک کاغذ که مشخصات ناقصی رویش بود همراه پیکر به خاک می‌سپردند روی کاغذ فقط اسم شخص و پدرش نوشته می‌شد و این برای شناسایی کافی نبود و بعداً تعداد زیادی از اسرا به عنوان مفقودالپیکر ثبت شدند.

تکریت ۱۱ شکنجه‌گاه مخوف حزب بعث بود

حزب بعث برای تضعیف روحیه اسرا و خانواده‌هایشان و برای نشان دادن قدرت پوشالی خود به همدستانش با فیلمبرداری از اسرا و پخش آن در تلویزیون سعی در انحراف اذهان عمومی داشت اما هیچگاه در این مورد موفق نشد. سلطانی در این خصوص اذعان داشت: حزب بعث در همان رزو‌ها اسرای عملیات کربلای ۴ و ۵ را جمع کرد و برای تبلیغ از آن‌ها فیلمبرداری و ادعا کرد که تمام این اسرا را در عملیات کربلای ۵ به اسارت درآورده است. هدف از این کار ایجاد بار روانی در کشور ایران مخصوصاً خانواده رزمندگان و تضعیف روحیه آن‌ها بود. روزی که من را به اردوگاه تکریت ۱۱ بردند، ششصد نفر بودیم و طی آن چهار سال جمعیت اسرا در تکریت ۱۱ به ۱۶۰۰ نفر هم رسید. در سایر اردوگاه‌ها هم اسرای زیادی بودند که نام و نشانی از آن‌ها ثبت نشده بود. نزدیک به بیست هزار نفر اسیر وجود داشت که خانواده‌هایشان از زنده بودنشان خبر نداشتند. در تکریت ۱۱ حزب بعث انواع و اقسام شکنجه‌ها را اجرا می‌کرد.

آزادگان سمبل استقامت هستند

خاطرات آزادگان جنگ تحمیلی پر از تلخی‌هاییست که ذکرش مذاق آن‌ها را تلخ‌تر می‌کند اما نسل آینده نیاز دارند که از فداکاری این غیورمردان که سمبل استقامت و پایداری هستند باخبر شوند. سلطانی در ادامه تعریف کرد: در حین عملیات سه گلوله به پای چپ من اصابت کرده بود. یک انگشت از پای چپم به شدت شکسته بود و من با تنی زخمی در میان نیزار‌های شلمچه تا سه روز سرگردان بودم. پس از اسارت جز یک پانسمان ساده هیچ نوع مداوای دیگری برای من صورت نگرفت. زخم‌های من عفونت کردند و من خرده استخوان‌ها را از انگشت شکسته‌ام یکی یکی بیرون کشیدم، چون نمی‌توانستم با وجود آن‌ها انگشتم را ببندم. بعداً در ایران در طی یک عمل جراحی وضعیت آن انگشتم بهتر شد. در اردوگاه ما به ندرت پیش آمد که اسیری را به بیمارستان ببرند. من پیش از انتقال به تکریت ۱۱ مدتی در پادگان الرشید بغداد بودم و دیدم که تمام بچه‌هایی که مجروح هستند زخمشان عفونت کرده و در میان زخم کرم دیده می‌شد و بعداً مجبور به قطع آن عضو شدند. بوی تعفن زخم‌ها در میان زندان الرشید که یک زندان سیاسی برای مخالفان حزب بعث بود به یک چیز عادی تبدیل شده بود اما هر بار که اسیر جدیدی می‌آوررند دقایق اول به خاطر آن بوی بد نمی‌توانست نفس بکشد.

ایمان به خدا، رمز استقامت اسرا بود

شکنجه‌گاه‌های مخوف حزب بعث برای اسرای ایرانی به قتلگاهی تبدیل شده بود که روز به روز بر آمار شهدا می‌افزود چه گل‌هایی در اردوگاه‌ها پرپر شدند تا ایران و ایرانی سرافراز بماند. دکتر محمد سلطانی اسوه‌ای از صبر و استقامت است که چهار سال از بهترین دوران زندگی‌اش را در میان سیم‌خاردار‌های حزب بعث گذراند وی در خصوص آن روز‌ها می‌گوید: در اردوگاه‌های دشمن خبری از عطوفت و مهربانی و رفتار مناسب با اسرا نبود. هر بار که رزمندگان ما در عملیاتی موفق می‌شدند مسئولین اردوگاه بر اسرا بیشتر سخت می‌گرفتند. آن‌ها خشمشان را بر سر ما خالی می‌کردند. در اردوگاه زخم‌های من در حال سیاه شدن بودند در یک وضعیت بحرانی قرار گرفته بودم. من چهارده شبانه روز آب نخوردم. اوایل بهار بود و، چون در جبهه گفته بودند آب خوردن باعث خونریزی زخم‌ها می‌شود با وجود تشنگی لب به آب نزدم. شاید این پدیده از نظر علمی توجیه نداشته باشد، ولی من با حول و قوه الهی با وجود نخوردن آب و عفونت زخم‌ها زنده ماندم. آب بدنم به شدت تحلیل رفته بود و در روز پانزدهم زبانم به شدت خشک شده بود و در دهانم نمی‌چرخید حتی پلک هایم هم حرکت نمی‌کردند فهمیدم اگر آب نخورم می‌میرم. زخم‌ها را بررسی کردم دیدم یک لایه ضخیم و خشک روی زخم‌ها را پوشانده. با دست آن‌ها را کندم و متوجه شدم در زیر آن لایه‌ها زخم‌ها خشک هستند و خونریزی وجود ندارد بعد از آن آب خوردم من خیلی خوشحال شدم، چون فهمیدم که استخوانم سیاه نشده و نیاز به قطع شدن پایم نیست. یک لیوان آب خوردم با اینکه گرم بود، اما از گواراترین نوشیدنی‌هایی بود که در طول عمرم نوشیده بودم.

سلول انفرادی اوج شکنجه اسرا بود

سلول‌های انفرادی در اردوگاه‌های حزب بعث یکی دیگر از جا‌های مخوف بود که هر اسیری برای یک بار هم شده آن را تجربه می‌کرد. دکتر سلطانی در ادامه تصریح کرد: من پیش از عملیات فقط یک عمامه سرم بود چند روز قبل از عملیات عمامه‌ام را داخل کوله پشتی‌ام کنار دیگر وسایل پشت خط جا گذاشتم، چون دیگر رزمندگان به شوخی می‌گفتند: کله‌ات با عمامه گِرای خوبیست برای هدف دشمن. در اولین روز از عملیات یکی از رزمندگان در کنار خاکریزی مجروح شده بود من را شناخت گفتم بهتر است کسی نداند من طلبه‌ام و گفت: خیالت راحت به کسی نمی‌گویم. در طول حضورم در جبهه به سوالات رزمندگان در خصوص احکام جواب می‌دادم، ولی شرایط اقتضا می‌کرد بیشتر نیروی رزمی باشم تا تبلیغی. طی بازجویی‌های حزب بعث من به طلبه بودن اعتراف نکردم و گفتم که کارگر کارخانه فرش هستم. از آنجایی که همسرم قالیباف بود این اطلاعات را از قبل در ذهنم داشتم. حزب بعث روی طلاب بسیار حساس بود. بعد از یکسال، چون فعالیت‌های تبلیغی من در اردوگاه شروع شد و برای اسرا کلاس آموزش قرآن و ... برگزار می‌کردیم تقریباً همه فهمیدند که من طلبه هستم. بعد از آتش بس یکی دو تا از جاسوس‌هایی که در اردوگاه حضور داشتند به مسئولین اردوگاه خبر دادند که من کلاس برگزار می‌کنم. من را برای بازجویی مجدد بردند و در سلول انفرادی با اعمال شاقه محبوس شدم.


آثار شکنجه‌های جسمی و روحی هنوز با آزادگان است

شدت و فشار شکنجه‌های روانی همیشه بیشتر از شکنجه‌های جسمانی است و اسرای هشت سال جنگ تحمیلی با این مقوله آشنایی دارند. آزاده سرافراز دکتر سلطانی معتقد است که تنها ایمان و عشق به وطن بود که باعث مقاومت اسرا می‌شد و در این خصوص بیان داشت: من زمان اسارت بیست سال بیشتر نداشتم اما مقاومت کردم و مقابل حزب بعث سعی کردم کم نیاورم. دیگر اسرا هم، چون ایمانشان قوی بود سعی می‌کردند از نظر روحی خود را تقویت کنند. من ندیدم کسی در زندان دیوانه شود، چون رزمندگان قوی و شجاع بودند هر چند دچار فشار‌های عصبی می‌شدند اما با ذکر و نماز خودشان را آرام می‌کردند.
وی در خصوص سال‌های پس از آزادی افزود: من در سال‌های اول آزادی مدام دچار کابوس می‌شدم و همیشه خواب می‌دیدم دارند با کابل مرا شکنجه می‌کنند، با صدای داد و هوار من اهل خانه مخصوصاً دختر کوچکم می‌ترسیدند.

آزادگان و خانواده‌های آنان را دریابید

تکریم و تعظیم خانواده‌های آزادگان بر ملت و دولت ایران واجب است. سلطانی خاطرنشان کرد: آزادگان را دریابید. آن‌ها بهترین سال‌های زندگی خود را در راه وطن و در میان گرگان حزب بعث به سختی گذراندند، آن‌ها ایثارگران و شهدای زنده‌ای هستند که بی‌هیچ چشمداشتی برای دفاع از خاک وطن هنوز هم آماده و جان فدا هستند. هر چه از سختی آن روز‌ها بگویم کم است. خیلی از اسرا در آنجا شهید شدند. خوب به یاد دارم که به خاطر عدم رسیدگی حزب بعث تعداد زیادی از اسرا قطع عضو شدند. یکی از اسرا به نام حسین سلطانی یک تیر کف دستش اصابت کرده بود اما چون او را مداوا نکردند بعد از مدتی تا مچ دستش سیاه شد و دستش از آن ناحیه قطع شد. اینکه چه بر خانواده من گذشت در آن چهار سال قابل توصیف نیست. همسران آزادگان در این میان بیشترین آسیب را دیدند، چون عملاً به عنوان سرپرست خانواده تمام امور خانه را به دوش می‌کشیدند. تربیت فرزندان و تأمین مایحتاج. آوارگی و بمباران‌ها و ... همه و همه باعث شده بود که درد دوری از همسر و نبود آن‌ها مضاعف شود.

ثبت خاطرات اسرا ضرورت دارد

آزادگان جنگ تحمیلی برای همیشه در نزد ملت ایران عزیز هستند؛ چراکه افتخار و اقتدار را برای ملت ایران به ارمغان آوردند. خاطرات و حماسه‌هایی که بوده باید ثبت شود تا گامی در راستای جهاد تبیین که مورد تأکید رهبر معظم انقلاب اسلامی برداشته شود، سلطانی در این خصوص تأکید کرد: باید خاطرات آرادگان ثبت شود تا از تحریف جلوگیری به عمل آید و فرهنگ ایثار و شهادت در بین نسل جوان گسترش پیدا کند. استخراج خاطرات آزادگان در قالب تاریخ شفاهی و گونه‌های ادبی دیگر و ساخت فیلم‌های خوب و تأثیرگذار در این میان باید بیشتر مورد توجه قرار گیرد. در طی اسارت یک روز وجود نداشت که ما یک شکم سیر غذا بخوریم همیشه شکم‌ها چسبیده به بدنمان بود. من هیچ فیلم خوبی ندیدم که در مورد اسرا ساخته شود اندک فیلم‌هایی که ساخته شده تحریف شده و به دور از واقعیت است. یکی از اسرای همدانی بعد از آزادی سر قبرش حاضر شدیم. خانواده‌اش چهار- پنج سال سر قبری گریه کرده بودند که فکر کرده بودند پیکر فرزندشان در آن است. پیکر به خاطر شباهت عجیب به فرد مذکور در آن قبر به خاک سپرده شده بود. این‌ها اگر به تصویر کشیده شود می‌تواند به عنوان شاهکار‌های سینما در جهان به نمایش گذاشته شود. خاطرات آزادگان می‌تواند در قالب‌های فاخر هنری، سریال‌های جذاب با جلوه‌های ویژه و خوب نمود پیدا کند.

آزادی نعمتی بزرگ است

اما پایان بخش صحبت‌های آزاده سرافراز محمد سلطانی توصیف روز‌های آزادی بود. وی در این خصوص بیان داشت: بیست روز قبل از آزادی، صلیب سرخ اسم ما را ثبت کرد. ما از مرز خسروی وارد ایران و سپس تهران شدیم. در روز‌های اول آزادی برای زیارت حرم امام خمینی (ره) مشرف شدیم. ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه اسرا آزاد شدند و به ایران برگشتند. آزاده محمود منصوری دو بار مرا در اردوگاه دیده بود جزء آزادگانی بود که در مراحل اول به ایران آمده بود. او به خانواده‌ام اطلاع داده بود که من زنده‌ام. تنها تفریح ما آن هم در اواخر اسارت یک توپ بود که با پارچه برزنتی درست کردیم و با آن گل کوچک بازی می‌کردیم. منصوری به خانواده‌ام گفته بود نگران نباشید محمد زنده است خودم دیدم فوتبال بازی می‌کرد. ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ از بعقوبه به ایران آمدم. به محض ورود به ایران نماز مغرب و عشا خواندیم و بلافاصله به کرمانشاه و بعد با هواپیما به تهران منتقل شدیم. سه روز در قرنطینه بودیم و بعد آزاد شدیم و به کرمانشاه برگشتیم و به خانواده‌ام خبر دادند که ما به ایران آمده‌ایم. خدا را شاکرم که توانستم باز هم هوای کشورم را تنفس کنم و در میان خانواده و مردمم زندگی کنم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده