چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۴۲
روزهای اول جنگ بود و کشور در بهت آن به سر می‌برد. عراق همه جانبه و برق‌آسا حمله می‌کرد. آسمان کشور پر از خفاشان جنگی دشمن بود و سربازان دشمن راحت و بی‌خیال در ستون‌های طولانی و ممتد پا در خاک کشور می‌گذاشتند و به خیال فتح تهران پیش می‌آمدند.
نوید شاهد: روزهای اول جنگ بود و کشور در بهت آن به سر می‌برد. عراق همه جانبه و برق‌آسا حمله می‌کرد. آسمان کشور پر از خفاشان جنگی دشمن بود و سربازان دشمن راحت و بی‌خیال در ستون‌های طولانی و ممتد پا در خاک کشور می‌گذاشتند و به خیال فتح تهران پیش می‌آمدند.
ما در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بودیم و چون هیچ پدافندی در آنجا مستقر نبود، هواپیماهای عراق بدمن هیچ مانعی، بمب‌های خود را در پایگاه می‌ریختند.
یک روز سر و کله‌ی پنج فروند هواپیمای عراقی که انگار مشغول رزمایشی بودند، روی پایگاه پیدا شد. وحشت و هیجان از بلاتکلیفی و بی‌برنامگی، مجال تفکر را از همه گرفته بود.
هرکس در فکر نجات خود و خانواده‌اش دست و پا می‌زد! گاهی آدم‌ها از شدت اضطراب به یکدیگر می‌خوردند و روی زمین پرت می‌شدند، ولی مجدداً مثل غریبه‌ها از جا بلند می‌شدند و راه نامعلوم خود را در پیش می‌گرفتند؛ قیامتی برپا شده بود.
من به همراه خانواده‌ام در خانه مشغول صرف ناهار بودیم. ناگهان از پنجره، هواپیماهای عراقی را دیدم که در آسمان پایگاه چرخ می‌زدند و هیچ عجله‌ای هم برای ریخن بمب نداشتند. آنها می‌خواستند ابتدا هم را مرعوب حضور خودشان بکنند. می‌خواستند در ذهن‌ها تبدیل به کابوسی وحشتناک شوند.
بچه‌هایم را سریعاً به طبقه پایین آپارتمان بردم. ناگهان دیدم که کشوری مثل برق و باد، با لباس پروازی که پوشیده بود، از طبقه‌ی دوم پایین آمده و به سمت رمپ پرواز می‌دود. صدایش کردم، ولی نشنید و رفت. ما همه در زیرزمین، خانواده‌ای وحشت‌زده را نظم می‌دادیم.
بعد از اتمام حمله‌ی هواپیماها، به کشوری گفتم: «چرا بچه‌هاتو جابه‌جا نکردی... اصلاً کجا رفتی؟!»
گفت: «رفته بودم تا شاید بتونم یک بالگرد رو هم که شده، از زیر آتش بمباران نجات بدم.»
و با لبخندی ادامه داد: «یک بالگرد رو برداشتم و خارج از محل پایگاه تو یه جای امن گذاشتم.»
بعد از آن ما هم به تبعیت از او، سایر بالگردها را به محلی امن انتقال دادیم!

منبع: خانه‌ای کوچک با گردسوزی روشن


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده