تو رفتی و جنون لیلایی بر دلمان سایه انداخته است. تپه­های دورانی «چنگوله» حسرت گامی دیگر را از تو دارند. ما اینجا در تنهایی خود غوطه می­خوریم. در کنج سنگرهای غریب غرب، در دشت سنگلاخی مهران!
 
باد زوزه ­کنان از سر ارتفاعات می­ گذشت. قلاویزان پا به پای تو ایستاده بود. تو بودی و نیروهایت و مهربانی­هایی که نظیر نداشت. با آنکه لبخند از لبانت دور نمی­شد، اما نگاهت رنگ و بوی دیگر داشت. شاید هم از اتفاقی سرخ خبر می­داد. فرشته­ها از آن دورها چشم انتظار بودند. چقدر زیبا تو را می­نگریستند. تو نیز آماده بودی، آماده­ی پرواز، پوتین­هایت را پوشیدی. لباس خاکی بسیجی چقدر برازنده تو بود. می خواستی به شناسایی بروی. خویش را شناخته بودی، می­خواستی دشمن را بشناسی، دشمن روبریت را.
 
 
بچه دارند از دست می روند به یاد شهید مهربانی ها نورمحمد قربانی
 
***
 
اولین قدم که برداشتی انگار تمام تیغ­های دشمن از غلاف درآمد. از تپه­ها که سرازیر شدی با عبدالله همراه بودی. برایت مهم نبود که حلقه محاصره دارد تنگ می­شود. آسمان را می­نگریستی و دشت خون گرفته مهران را، از سیم­های خاردار هم گذشتی. به ابتدای دشمن رسیدی. فاصله­ها را شجاعت تو پر کرده بود. سنگرهای دشمن را مد نظر داشتی آنجا که می­خواستی، یافتی حالا کار شناسایی تمام شده است.

دلت آرامش پیدا می­کند. سر بر خاک می­نهی و خدا را سجده می­کنی. بر می­گردی اما نه به سنگرها و کانال­ها، بازگشت تو این­بار از راه بهشت است. عبدالله را صدا می­زنی. گام در گام هم قدم بر می­دارید. فرشته­ها در نزدیک­ترین سطح زمین پرواز می­کنند. بوی آسمان همه جا پیچیده است و تو آرام و مطمئن گام بر می­داری زمین آخرین نگاه تو . عبدالله را بر پیشانی خود می­بیند.

غروب مهران رنگ مرثیه دارد. به میدان مین،­ می رسی، همه جا نور و روشنایی است. یک گام از زمین دوی می­شوی، یک گام به بهشت نزدیک است! فرشته­ها کمی آنطرف­تر برای تو و عبدالله دست تکان می­دهند. عطری عجیب تو را در بر می­گیرد. پاهایت اینقدر به راه نبوده­اند. چشمهایت اینقدر زیبایی ندیده­اند. آخرین لبخندت را به روی عبدالله می­پاشی. او نیز رنگ بهشتی می­گیرد. پاهایت را بلند می­کنی، دروازه بهشت پیداست.

فرشته­ ها به نزدیکترین فاصله ممکن آمده­اند. پایت به زمین می­رسد. یکباره احساس می­کنی از زمین کنده می­شوی. گلویت خشک می­شود. سرت را که بر می­گردانی عبدالله را غرق در خون در کنارت می­بینی، پلکهایت را می­بندی، لحظه­ی کوتاه چشم می­گشایی، دو فرشته که در نزدیکی تو و عبدالله لبخند می­زنند، سرت را بر زانو می­گذارند. آسمان می­گرید عطری عجیب، فضای قلاویزان را پر کرده است. لبخند زیبای تو خاموش شده است. عبدالله را فرشته­ها دارند بر دوش خود می­برند.
 
***

بازهم دلتنگی... زمزمه­ هایمان بوی غربت می­دهند. پنجره­ها را ابرهای تو در تو پوشانده است. هر غروب در دلتنگی ­هایی عمیق گم می­شویم. شاید می­خواهیم در این گم شدن­ها تو را بیابیم و دلمان را. شاید می­خواهیم یکبار دیگر نگاهت را در میدان­های قلاویزان بیابیم و با تو از فاصله و باران و لبخند بگوییم. می­گوییم شاید خاکریزهای مهربان مهران از مویه­های نیمه شب تو، نشانی داشته باشند.

تو رفتی و جنون لیلایی بر دلمان سایه انداخته است. تپه­های دورانی «چنگوله» حسرت گامی دیگر را از تو دارند. ما اینجا در تنهایی خود غوطه می­خوریم. در کنج سنگرهای غریب غرب، در دشت سنگلاخی مهران!

تو آسمانی شدی ما زمینی ماندیم. ما هوادار رود نبودیم تا به دریا برسیم. آه از این روزهای یکنواخت! از این داغ­های پی در پی که هر روز بر شانه­هایمان آواره می­شوند. آه از این پنجره­های بسته که هر غروب در لحظه­های سربی تکرار می­شوند. دیگر کسی سراغ پروانه­ها را نمی­گیرد. این روزهای عقیم را باید گذاشت و رفت. باید به خاطرات گذشته ایمان آورد. پرنده­ها فراموش شده­ اند. سهم ما حادثه بود و دلی که امروز به حسرت نصیبی مبتلا شده است.

باد زوزه­کنان، دشت را می­نوردد و لایه­های خاک را جبران می­کند. پلاک­ها در برق استخوان­های شهدا گم شده­اند. من دوباره به یاد مهربانی­های تو افتاده­ام. به یاد هفته­های آخرت:

«اینجا قلاویزان... مهمات کم داریم...... بچه­ها دارند از دست می­روند...»

عبدالحسین رحمتی
 
 
 
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده