فتح خرمشهر یکی از درخشانترین کارنامههای عملیاتی ارتش، علیه متجاوزين است
نوید شاهد ايلام؛ نبردی که تحت عنوان طرح عملیات «کربلا3» طرحریزی و عملیات بیتالمقدس نام دارد، یکی از طولانیترین نبردها در طول جنگ تحمیلی به شمار میآید که با شرکت یگانهای عمده از ظفرمندان ارتش (نیروی زمینی، پدافند هوایی، نیروی هوایی و نیروی دریایی)، دلاورمردان بسیج و سپاه، سنگرسازان بیسنگر جهاد سازندگی و سایر نیروهای مردمی از دهم اردیبهشت ماه تا سوم خرداد ماه 1361 به مدت 25 روز در جنوب غربی اهواز انجام گرفت، یکی از درخشانترین کارنامههای عملیاتی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران علیه متجاوز به شمار میرود که علاوه بر پایان دادن به 19 ماه اشغال نظامی قسمتی از حساسترین نقاط خوزستان، ضربهای قاطع به نیروهای متجاوز عراق و توان و میل جنگجویی او وارد آورد. به مناسبت سالروز عملیات پیروزمندانۀ بیتالمقدس به سراغ یکی از جانبازان سرافراز ایلامی رفتيم که در روز عملیات به عنوان نیروی تیپ 55 هوابرد شیراز در این عملیات شجاعانه جنگید و کسوت مقدس جانبازی را بر تن کرد. متن مصاحبه با کریم باقلانی را در ذیل میخوانیم.
کریم باقلانی متولد 1338 است و دیپلم دارد. او در سال 1387 با 28 سال خدمت از آموزش و پرورش بازنشسته شده است. در سال 1359 به خدمت سربازی اعزام شد و پس از اتمام خدمت سربازی به عنوان نیروی احتیاط با هدف جهاد علیه دشمن بعثی به دفاع از خاک وطنش در مناطق عملیاتی ماند.
من سرباز بودم
باقلانی در آغاز صحبتهایش در مورد خدمت مقدس سربازی گفت: من سرباز تیپ 55 هوابرد شیراز بودم. دورۀ آموزشی را در کرمان گذراندم. سپس برای گذراندن یک دورۀ فشردۀ آموزشی مخصوص هوابرد من را به شیراز فرستادند با اتمام آن دوره به عنوان نیروی هوابرد خدمت سربازی را ادامه دادم و به سوسنگرد اعزام شدم و در عملیاتهای مختلفی از جمله عملیات دهلاویه در سال 1360، عملیات فتحالمبین در سال1361 و عملیات بیتالمقدس در سال 1361 و همچنین در تکهایی که در جنوب صورت میگرفت شرکت داشتم و در جواب پاتکهای دشمن نیز جزء نیروهای پدافندی بودم.
عملیات بیتالمقدس
وی درخصوص عملیات بیتالمقدس بیان داشت: این عملیات دهم اردیبهشت سال 1361 در یک روز جمعه آغاز شد. ما در دارالخوین نزدیک به شهر شادگان و رودخانۀ کارون مستقر بودیم که برای شرکت در عملیات به وسیلۀ قایقهای بادی و کمک های نیروی دریایی از کارون عبور کردیم و در نخلستانهای آبادان پیاده شدیم.
بعد از نماز مغرب و عشاء برای شرکت در عملیات راهی منطقۀ عملیاتی شدیم. عملیات ساعت یک شب آغاز شد و بلافاصله خاکریز اول دشمن به تصرف نیروهای خودی درآمد البته هوا که روشن شد من فهمیدم که آن خاکریز اصلی دشمن نیست. آن خاکریز که در حین حملۀ ما دشمن هنوز داشت در آن کار میکرد خاکریزی بود که دشمن با احداث آن قصد داشت با مشغول کردن ما به آن خط بعدی را در امان بدارد و نیروهای ارتشش بیشتر در برابر ما مقاومت کنند.
آر.پی.جیزن تنها
باقلانی ادامه داد: زمانی که داشتیم به سمت جادۀ اهواز- خرمشهر پیشروی میکردیم جز چند توپ و تانک و خودرو که دشمن آنها را در بیایانهای اطراف جاده جا گذاشته بود چیز دیگری سر راه ما نبود. دشمن تلفات زیادی داده بود. من آر.پی.جی زن بودم و دو نیروی کمکی داشتم یک کمکی از نیروهای هوابرد یکی هم از نیروهای سپاه. متأسفانه در شب عملیات هر دو از من دور شدند و من دست تنها ماندم. نزدیک به بیست گلولۀ آر.پی.جی همراه داشتم. شش گلوله در کوله جا داده بودم و بقیه هم داخل یک کیسه روی دوشم انداخته بودم.
در خاک دشمن
وی افزود: زمانی که در بیست متری خاکریز دشمن بودیم یکی از نیروها گفت: بیشتر از این پیشروی نکنیم حجم آتش دشمن بالا و خطرناک است و کشته میشویم. گفتم: جنگ است دیگر باید بجنگیم اگر اینجا هم بمانیم کشته میشویم. من به تنهایی پیشروی کردم. یاد گرفته بودم که یکی از راههای زنده ماندن در حین عملیات این است که به خط دشمن نزدیکتر بشوی تا گلولههای توپ آنها به تو اصابت نکند. هوا تاریک بود و نیروهای عراقی تشخیص نمیدادند و حتی باور نمیکردند که یک نیروی ایرانی آنقدر دل و جرأت داشته باشد که وارد نیروهای خودشان بشود. من فکر کردم که از این راه بیشتر میتوانم از دشمن تلفات بگیرم.
تانک دشمن را زدم
جانباز سرافراز عملیات بیتالمقدس در ادامۀ خاطراتش خاطرنشان کرد: زمانی که به خاکریز دشمن رسیدم یکی از تانکهای دشمن را دیدم که در حال فرار به سمت خط خودشان بود. گلولۀ اول که به سمتش شلیک کردم به او برخورد نکرد گلولۀ دوم به زنجیر چرخش خورد و از کار افتاد ولی منهدم نشد. در طی ده دقیقه خاکریز دشمن را پاکسازی کردیم. هوا دیگر روشن شده بود. ما به پیشروی خود ادامه دادیم. یکی از خصلتهای من این بود که همیشه دوست داشتم جلودار باشم و از سایرین بیشتر پیشروی کنم و عادت داشتم در حین پیشروی بین راه سیمهای تلفن و خطوط ارتباطی دشمن را قطع کنم. با خودم فکر میکردم شاید آن خطوط ارتباط بین دو واحد باشد.
خرمشهر در محاصره
باقلانی در توضیح جزئیات عملیات بیتالمقدس میگوید: من از فرماندهان و نیروهای اطلاعات عملیات همیشه سؤال میپرسیدم و بارها به عنوان نیروی گشت و شناسایی گروههای اطلاعات عملیات را همراهی کرده بودم و اطلاعاتم درخصوص شرایط آن عملیات زیاد بود چون قبلاً هم روز و هم شب برای شناسایی آن منطقه با بچههای اطلاعات عملیات رفته بودم. جهتها را کامل میشناختم و میدانستم به کجا منتهی میشد. بدون اینکه مانعی بر سر راه ما باشد به سمت شمالغرب خرمشهر در حال پیشروی بودیم. نیروهای عراقی قصد داشتند که از سمت غرب و شمالغرب خرمشهر را محاصره کنند و ما هم در آن محاصره گیر بیفتیم. در این هنگام صدای بلندگوی دستی بلند شد و فرماندهان دستور دادند که جهت پیشروی را عوض کنیم. ما فهمیدیم که یک تیپ از دشمن در سمت راست ما بدون سر و صدا کمین کردهاند و قصد دارند به محض ورود ما به آن منطقه، از پشت سر ارتباطمان را قطع کنند و این خیلی عواقب بدی برای ما داشت. ماشینهای حامل تجهیزات و مهمات ما بر روی پل شناور بر روی کارون درحال تردد بودند که اگر دشمن ارتباط ما را قطع میکرد آنها به موقع نمیتوانستند از پل عبور کنند یا به عقب برگردند چون پل باریک و یک طرفه بود.
نیروها سوار خودروها شدند و ما در نقطهای نزدیک به آن تیپ در حالی که ماشین ها در حال حرکت بودند پریدیم پایین اگر ماشینها توقف میکردند هدف گلولۀ دشمن قرار میگرفتند و به سمت راست خودمان پیشروی کردیم هدف این بود که علاوه بر اینکه نقشۀ آنها را خراب میکنیم به آنها حمله هم بکنیم.
انهدام جیپ فرماندهی
باقلانی در حین عملیات بیتالمقدس در کمال شجاعت به دشمن نزدیک میشود و از آنها تلفات میگیرد او گفت: درگیری شروع شد و طبق معمول واحد ما از همه جلوتر بود در آنجا هم به من هشدار دادند که زیاد پیشروی نکن. هوا تاریک شده بود. یک دفعه متوجه شدم یک جیپ فرماندهی از درون یک گودال بیرون آمد. آن جیپ با سرعت درحال فرار بود و من هم درحال دویدن یک گلوله به سمت جیپ شلیک کردم گلوله وسط دو چرخ جلو پایین آمد و فقط جیپ چپ شد. یک نوجوان چهارده- پانزده ساله که از نیروهای مردمی بود پشت سر من میآمد من فقط آر.پی.جی داشتم او سلاح سبک داشت به او گفتم: سرنشینان جیپ دو نفر بودند شروع به فرار کردند. آن نوجوان به خاطر تجربۀ کمش سرعت عمل نداشت چند بار داد زدم: آنها فرماندهاند نگذار فرار کنند بزنشان. دیدم فایده ندارد به او گفتم: تفنگت را بده او تفنگ را نمیداد من هم هولش دادم و با عصبانیت گفتم: تو جنگ بلد نیستی و فقط دست و پا گیر هستی بهتر است جلوتر از این نیایی.
آن دو نیروی عراقی به خاطر دیر جنبیدن آن نوجوان موفق به فرار شدند و من به پیشروی خودم ادامه دادم تا جایی که متوجه شدم خیلی جلو رفتهام. در میان نیزارها، درون گودالها و کانالها دشمن منتظر ما بود تا غافلگیرمان کند من با چشم خودم آنها را دیدم. من آر.پی.جی را مسلح کردم و شروع به تیراندازی به سمت دشمن کردم. هر جایی که تجمع نیروهای دشمن را میدیدم یک گلوله به سمتشان شلیک میکردم نزدیک به پانزده گلوله حوالۀ آنها کردم به نظر خودم حداقل شصت نفر از آنها کشته و زخمی شدند و این باعث تشویق من به پیشروی بیشتر شد.
در محاصرۀ دشمن
وی ادامه داد: یک دفعه متوجه شدم که دشمن از سه طرف به سمت من تیراندازی میکند یعنی از سمت راست و چپ و جلو. فهمیدم که وسط نیروهای دشمن هستم و محاصره شدهام چون تیربار، خودروها، تجهیزاتشان و نیروهای زرهی را در دویست متری خودم میدیدم. بر اثر شلیکهای پیاپی دشمن، اطراف من پر از گرد و خاک شده و غبار به هوا برخاسته بود. من دراز کشیدم و آرنجم را را روی زمین ستون کردم تا اطرافم را بررسی کنم میخواستم بفهمم که کسی از نیروهای خودی در اطرافم دیده میشود یا نه. اطرافم هموار بود و به هیچ عنوان نمیتوانستم سرم را زیاد از زمین بلند کنم.
من تسلیم دشمن نمیشوم
کریم باقلانی در حین پیشروی به سمت دشمن و گرفتن تلفات از آنها با پیشنهادی از طرف دشمن مواجه میشود او در این خصوص تعریف کرد: ناگفته نماند که نیروهای عراقی مدام مرا دعوت به تسلیم شدن میکردند. آنها به خاطر شلیکهای من تلفات داده بودند و به محض اینکه به سمتشان میرفتم مرا میکشتند.
از نیروهای خودمان هیچکس را ندیدم. تیربارچی از روی تانک مدام به سمت من شلیک میکرد تیرها از بالای سر من عبور میکرد و مطمئن بودم به زودی آن تانک به سمت من میآید تا از نزدیک من را بزند. کمی سرم را چرخاندم تا دوباره پشت سرم را نگاه کنم که باز به سمتم تیراندازی شد این بار تیرها از بالای سرم عبور نکرد بلکه در اطرافم، نزدیک سر و بدنم پایین آمدند. یکی از تیرها به زیر بغل چپم خورد ناخودآگاه دستم را به محل جراحت بردم چهار انگشتم داخل دندههایم فرو رفت و گیر کرد فهمیدم که دندههایم شکستهاند دستم را کشیدم عقب، خون از محل تیر فواره زد و تمام لباسهایم را دربرگرفت. قصد داشتم بلند شوم و به سمت عقب بدوم اما بدنم از کمر به پایین کامل بیحس شده بود و دلیلش را هم نمیدانستم. بند حمایل را باز کردم و کولهپشتی را که خرج آر.پی.جی داخلش بود پرتاب کردم دورتر چون میدانستم اگر گلولۀ دشمن به خرجها اصابت کند زنده زنده در آتش میسوزم کم کم دستهایم هم بیحس شدند و به پشت افتادم. هوا تاریک شده بود. گوشم هیچ صدایی را نمیشنید دقایقی بعد نمیدانم بیهوش شدم یا به خواب رفتم وقتی دوباره چشمهایم را باز کردم هوا روشن شده بود.
من زندهام
جانباز ارتشی در ادامۀ صحبتهایش گفت: صدای بچهها را میشنیدم. یکی میگفت: مرده و دیگری میگفت: نه نمرده. شاید نزدیک ساعت ده صبح بود. من گفتم: زندهام اما مجروح شدهام. حجم آتش دشمن زیاد بود و آن نیروها نمیتوانستند به سمت من که جایگاهم از آنها بلندتر بود بیایند گفتم: سینهخیز بیایید. آنها رسیدند به من چند رزمندۀ کم سن و سال با یک برانکارد. لهجۀ اصفهانی داشتند فهمیدم که از گردانهای اعزامی اصفهان هستند. آنها پانزده سال بیشتر نداشتند و شاید در آن شرایط حمل من خیلی برایشان سخت بود و مردد بودند در بردن یا نبردن من. گفتم: مرا روی برانکارد بگذارید و سینهخیز مرا روی زمین بکشید کافیست پنجاه متر مرا عقبتر ببرید. دقایقی بعد دوباره بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم دیدم که پنجاه- شصت متر به عقب آمدهام. یک تپۀ خاکی یک متری دیدم که دشمن آن را برای محافظت نیروهای خودش درست کرده بود به آنها گفتم: مرا پشت آن تپه بگذارید.
نجات از دست دشمن
وی بیان داشت: آنها من را پشت آن تپه جا گذاشتند. دوباره شاید بیهوش شدم یا به خواب رفتم در آن لحظات چیزی حس نمیکردم ولی وقتی چشمهایم را باز میکردم دردم شروع میشد. از سر و صدای اطراف چشمهایم را باز کردم دیدم یک قبضۀ 106 میلیمتری را پشت همان تپه کنار من مستقر کردهاند به طوری که عقبۀ قبضه بالای سر من بود داد زدم: داری چکار میکنی؟! قبضهچی در کمال تعجب گفت: مگر تو زندهای؟! گفتم: مگه نمیبینی زندهام، با هر شلیک تو پنجاه متر عقب قبضه آتش میگیرد. آنها من را روی گلگیر 106 گذاشتند و به سمت عقب به راه افتادند. دویست متر من را بردند و آنجا پیادهام کردند و برگشتند. یک آمبولانس آمد و امدادگران مرا سوار آمبولانس کردند. به قدری درد داشتم که لباس امدادگر را که بالای سرم بود چنگ میزدم در دستاندازها آنقدر درد داشتم که فشار بیشتری به لباس او میآوردم به طوری که همۀ دکمههایش کنده شد او هم سرش را پایین میآورد تا من بتوانم با چنگ زدن لباسش دردم را بیشتر تحمل کنم. در یک نخلستان که هلیکوپترهای هوانیروز برای انتقال مجروحین در حال تردد بودند من را به هلیکوپتر منتقل کردند. دوباره بیهوش شدم وقتی چشمهایم را باز کردم خودم را داخل راهرو یا سالن یک بیمارستان دیدم بعداً فهمیدم که آنجا بیمارستان رازی اهواز است. فقط میتوانستم سرم را تکان بدهم وقتی اطراف را نگاه کردم دیدم بیمارستان پر از مجروح است. در ته سالن یک اتاق وجود داشت که من فهمیدم اتاق عمل است و آن مجروحین داخل سالن هم در نوبت عمل هستند. یک پزشک از آن اتاق بیرون آمد و بالای سرم ایستاد. گفت میدانم خیلی حالت بد است و درد داری ولی هشت نفر پیش از تو در نوبت عمل هستند که آنها هم حالشان وخیم است.
فقط خدا میدانست چقدر درد دارم
باقلانی در خصوص نحوۀ جراحیاش در بیمارستان رازی گفت: درد من لحظهای کم نمیشد فقط خدا میدانست که چقدر وضعیت بدی دارم. آن هشت نفر عمل شدند و نوبت من شد. وقتی مرا به اتاق عمل بردند خوشحال بودم چون با خودم میگفتم به محض اینکه عملم کنند دردم کمتر میشود دیگر تحمل آن درد برایم غیرممکن شده بود. نیروهای اتاق عمل فکر میکردند من میترسم به همین خاطر برای روحیهدهی به من چیزهایی میگفتند مثلاً یکی از آنها گفت به زودی خوب میشوی و از این حرفها. من اصلاً نمیترسیدم چون معتقد بودم اگر خدا بخواهد من زنده بمانم حتی اگر نصف بدنم هم از بین برود با بقیۀ بدنم میتوانم زندگی کنم.
ساعاتی بعد وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم که از زیر دندۀ چپ تا دندۀ راستم را پاره کردهاند و دوختهاند. آن قسمتی که از پهلوی چپم پاره شده بود و به اندازۀ یک کف دست باز بود نمیدانم چرا ولی ندوخته بودند.
همشهری سلام
این جانباز شجاع افزود: ساعت هشت صبح چشمهایم را باز کردم دیدم داخل سالن بیمارستانم و یک پزشک بالای سرم ایستاده و در حال معاینۀ من است. فقط سرم تکان میخورد سایر اعضای بدنم بیحس بود من به او گفتم: من مشکل خاصی ندارم ولی چرا بدنم بیحس است او گفت: من خودم عملت کردم، اهل کجایی؟ گفتم: اهل ایلام. او لحظاتی سکوت کرد سپس اشکهایش سرازیر شدند. من با لهجۀ کردی از او پرسیدم: چرا گریه میکنی؟! او گفت: من سرهنگ شریفنیا پزشک ارتش و اهل ایلامم. او همشهری من و جراح داخلی بیمارستان ارتش بود.
بعد دستش را در جیبش کرد و یک دستمال بیرون آورد از لای دستمال یک فشنگ تیربار گرینوف درآورد و گفت: این تیر را از داخل شکمت نزدیک به مهرۀ کمرت بیرون آوردیم. گفتم: پس باید این تیر از کمرم بیرون میزد چرا در شکمم مانده.
چیزی شبیه به معجزه
کریم باقلانی ضمن اینکه قطع نخاع نشدنش را یک معجزه و امداد غیبی میداند خاطرنشان کرد: جریان آن گلوله خیلی عجیب بود. در واقع این گلوله پس از شلیک به بند کیسۀ مهمات که بر دوشم بود برخورد کرده و با عبور از آن به جیبم اصابت کرده بود در جیبم سه هزار و پانصد تومان اسکناس ده تومانی بر روی هم انباشته شده بود دو ساعت مچی هم به هر دو دستم آویزان بود. یکی از ساعتها را از قبل داشتم و دیگری هم به برادرم که در کویت بود سفارش کرده بودم برایم بخرد و بفرستد و در آن روزها به دستم رسیده بود. پیش از عملیات گفتند وسایلتان را تحویل انبار دهید من پولها و ساعتهایم را تحویل ندادم.
پیش از عمل جراحی یکی از پرستاران آمد ساعتها و پولها را از من جدا کرد. گلوله با عبور از اسکناسها از سرعتش کاسته شده و به درون شکمم به صورت منحنی رفته بود. در حقیقت به خاطر قطر پولها و جنس برزنتی دستۀ کیسهای که بر روی دوشم قرار داشت گلوله آسیب کمتری به من رسانده بود. واقعاً معجزه شده بود.
آن روزها 5500 تومان حقوق به من داده بودند. البته حقوق یک سرباز کمتر بود اما چون من در دورۀ احتیاط بودم و در عملیات هم بودیم این مقدار به من دادند قسمتی از حقوقم را خرج کرده بودم و آن مقدارش مانده بود.
سلامم را به پدرم برسان
باقلانی در بین تعریفهایش از دکتر شریفنیا گفت: او به من گفت هر موقع ترخیص شدی و به ایلام برگشتی به نزد پدرم برو و سلامم را به او برسان، بگو که حالم خوب است نگران نباش ولی چون کارم خیلی زیاد است نمیتوانم هر روز به تو زنگ بزنم. من بعد از ترخیص در ایلام پدرش که دکاندار بود پیدا کردم و سلام دکتر را به او رساندم.
پرواز به مشهد
از آنجایی که بیمارستان رازی اهواز جای کمی برای بستری کردن و نگه داشتن مجروحین دارد کریم باقلانی به مشهد منتقل میشود او در این خصوص گفت: بعد از عمل با هواپیمای ارتش به بیمارستانی در مشهد منتقلم کردند. دوازده روز آنجا بودم. پیشنهاد دادند که زیر بغلم را جراحی کنند گفتم: نیاز نیست خودش خوب میشود. سه دنده از دندههای سمت چپم شکسته بود به همین خاطر بیشتر از چند کلمه نمیتوانستم حرف بزنم و دردم شدید میشد. در آن بیمارستان هر بار کارکنانش میآمدند و آدرس خانه از من میپرسیدند آنها میخواستند به خانوادهام خبر دهند و من هم هر باز طفره میرفتم چون نمیخواستم بیایند و به خاطر من آوارۀ غربت شوند.
بعد از دوازده روز من را با هواپیما به تهران فرستادند از تهران هم با آمبولانس تا ایلام رفتم خواستند با همان آمبولانس من را تا دم خانه ببرند قبول نکردم گفتم پیادهام کنید.
متأسفانه از جبهه محروم شدم
وی گفت: هنوز هم نمیدانم گلوله به کدام یک از اعضا داخلی بدنم آسیب زده. بعد از آن تا سالها نمیتوانستم راست بایستم و خمیده راه میرفتم. در کارتم نوشته بودند که به خاطر آسیب شدید اجازۀ بازگشت به جبهه را ندارم و از رفتن به جبهه محروم شدم و این آزارم میداد.
چند سال بعد از پایان جنگ به اصرار اطرافیان رفتم و پرونده جانبازی تشکیل دادم کمسیون ارتش 35 درصد جانبازی برای من تعیین کرد بعداً که پروندهام به بنیاد جانبازان منتقل شد این 35 درصد به پانزده درصد تقلیل پیدا کرد. من برای حفظ کیان مملکتم به جبهه رفته بودم و میخواستم تا پای جان در جبهه بمانم هیچوقت به خاطر مجروحیتم از ارگان یا ادارهای طلبکار نبوده و نیستم. خوشحالم که در راه وطن جان ناقابلم را در طبق اخلاص گذاشتم. شرم دارم در مقابل خانوادۀ شهدا دم از جانبازی بزنم. امیدوارم شهدا در صحرای قیامت شفاعت من را بکنند.
یاد یاران
جانباز ایلامی به یاد فرماندهان شجاعش در آن روزها افتاد و گفت: در مدت خدمت سربازیام در خدمت فرماندهان شجاعی همچون سرهنگ حیدری، کریم عبادت (فرمانده تیپ 55 هوابرد شیراز) و عباس کیانیان (فرمانده گردان 126) بودم. یاد و خاطرۀ همگی به خیر. عباس یکی از نیروهای مخلص و شجاع بود او لحظهای آرام و قرار نداشت و در دهلاویه به سختی مجروح شد.
حرف آخر
جانباز سرافراز ارتش جمهوری اسلامی ایران یکی از افتخاراتش را خدمت به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و دفاع از وطنش دانست و در پایان سخنانش خاطرنشان کرد: اگر صدها جان داشته باشم همۀ آنها را در راه دین و کشورم فدا میکنم جان بیمقدار من در برابر ناموس و خاک وطنم ارزشی ندارد. جای بسی خرسندیست که کشورم پر از نیروهای جان بر کف است. من به جوانان کشورم بسیار امیدوارم و میدانم که آنها روزی جای ما را پر خواهند کرد.