جانبازم و به شوق شهادت لباس سبز پاسداری پوشیدم
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ داستان اسرا فقط داستان زخم، شکنجه و درد نیست، دردهای یک اسیر جنگ تحمیلی در اردوگاههای مخوف عراق نیست، بلکه روایت دژ محکم ایمان در برابر کفر، روایت بیداری، تیزهوشی، توسل به ائمه اطهار، صبر و شجاعت کمنظیر آزادگان است که در طول مدت اسارت، شلاق، زخم و حبس انفرادی را تحمل کردند و هرگز به ملت و وطن و نظام پشت نکردند و با کولهباری پُر از خاطره، آبرومندانه به وطن بازگشتند.
آزاده و جانباز 30 درصد؛ مجید اخزری در خردادماه سال 1344 در زرینآباد به دنیا آمد. وی لیسانس مدیریت دارد و با درجۀ سرتیپی از سپاه پاسداران ایلام بازنشسته شده است و در حال حاضر در بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان ایلام به امور آزادگان رسیدگی میکند. این مجاهد خستگیناپذیر در کنار فرزندان موفقش که همه از نخبگان جامعه هستند، روزگار میگذراند. نوید شاهد به مناسبت سالروز ولادت باسعات حضرت عباس (ع) و گرامیداشت روز جانباز به سراغ جانباز سرافرازی رفته است که در ادامه گفتگو با وی را میخوانید.
من یک جانباز هستم
سرتیپ اخزری ضمن عرض تبریک به مناسبت گرامیداشت روز پاسدار و ولادت علمدار کربلا حضرت ابوالفضل عباس(ع) گفت: یکی از افتخارات من نائل شدن به مقام جانبازی است هر چند به شوق شهادت لباس سبز پاسداری پوشیدم اما از کاروان شهدا جا ماندم. بار اول در دهلران از ناحیۀ پا و سر و بار دوم در تونل مرگ اسارت از ناحیۀ پهلو، پیشانی و بینی به شدت مجروح شدم. در حال حاضر جانباز 30 درصد هستم.
سال 1367 دهلران دوباره تصرف شد
شهر دهلران از مناطق جنگی و عملیاتی در طول جنگ تحمیلی بود اما پاسداران و بسیجیان هیچ وقت این شهر را ترک نکردند. اخزری در این خصوص یادآور شد: من و همکارم احمد دارابزاده از پاسداران سپاه دهلران بودیم. در تاریخ 21 تیرماه 1367 در پی تک وسیع دشمن در منطقۀ عملیاتی زبیدات و دهلران لشکر 21 حمزه مجبور به عقبنشینی شده بود، به همین خاطر نیروهای ارتش عراق با تانکهایشان شهر دهلران را گرفتند. ما میدانستیم نیروهای عراقی نزدیک دهلران هستند اما فکر نمیکردیم وارد شهر شوند. یکی از گردانهای لشکر امیرالمؤمنین(ع) ایلام برای کمک به سپاه دهلران پیوسته بود. من و احمد با تویوتا در حال جابهجایی آخرین تجهیزات سپاه به یک کوه در منطقۀ آب گرم دهلران بودیم که متوجه شدیم تانکهای دشمن وارد شهر شدهاند.
من و احمد اسیر شدیم
وی ادامه داد: ما به مسیرمان ادامه دادیم البته فکر کردیم نیروهای ارتش خودمان هستند. آنها ما را محاصره کردند ماشین بر اثر سرعت زیاد چپ کرد و تیر مستقیم دشمن به پا و سر من اصابت کرد. من سریع مدارکم را در زیر خاک پنهان کردم هر چند لباسهایم گویای این بود که پاسدار هستم. غروب بود و نیروهای دشمن قصد کشتن ما را داشتند اما یکی از فرماندهان دلش به رحم آمد و اجازه نداد ما را بکشند. در آن چند روز نزدیک به هفتصد نفر از عشایر، ارتش، سپاه، بسیج و غیره از دهلران و حواشی آن به اسارت دشمن درآمد این را زمانی فهمیدیم که به زندان العماره منتقل شدیم.
شقاوت حزب بعث، العماره را برای ما کربلا کرد
اسرای ایرانی در زندانهای مخوف حزب بعث با شکنجههای شدید مواجه بودند. اخزری در این خصوص گفت: شکنجه در زندانها حرف اول را میزد. سه روز اول اسارت خبر از آب نبود. روز سوم برای آن هفتصد نفر چند مخزن کوچک آب آوردند. آن مخزنهای آب خروجی نداشتند و اسرا لباسهایشان را از دهانۀ مخزن داخل آب میچرخاندند و بعد با چلاندن آن در دهانشان کمی رفع عطش میکردند. از آن آب یک قطره هم به من و احمد نرسید. مردادماه بود و تشنگی امان ما را بریده بود. نمیدانم چند نفر در آنجا از شدت تشنگی به شهادت رسیدند. همین را میدانم که آنجا برای ما کربلا شده بود و آب فرات در دست شقیترین مردان یعنی حزب بعث بود.
رهایی از تونل وحشت یک معجزه بود
اخزری ادامه داد: از العماره ما را به بغداد بردند. در ورودی شهر بغداد ما را پیاده کردند. برای استقبال از ما تونل مرگ را تدارک دیده بودند. با کابل و چوبدستی و ... حسابی از ما پذیرایی کردند. در میانۀ تونل به خاطر ضربۀ شدید باتوم که به پیشانی، پهلو و بینی من اصابت کرده بود من از شدت درد بیهوش شدم. احمد برگشت و من را از تونل بیرون کشید. وقتی به هوش آمدم فهمیدم تعداد زیادی از مجروحان بر اثر شکنجه در مسیر تونل مرگ به شهادت رسیدهاند.
من یک پاسدار هستم
جنگ تحمیلی را قهرمانانی به پیروزی رساندند که دل از تعلقات دنیوی کنده بودند. قشر پاسداران با تأسی از امام حسین(ع) از این دست قهرمانان بود. پاسدار اخزری در این خصوص بیان داشت: اردوگاههای حزب بعث پر از شیرانی بود که با وجود در بند بودن شجاع و قوی بودند.
وی افزود: بعد از آن شکنجه به اردوگاه موصل 3 و آسایشگاه 1 منتقل شدیم. در آنجا برای اولین بار با یکی از افسران ارتش عراق مواجه شدیم که برخلاف سایرین بسیار آرام بود و با لحنی آرام با اسرا حرف میزد. من به شدت درد داشتم و خواستم از آن موقعیت استفاده کنم و از آن افسر درخواست کنم که مرا به درمانگاه برای مداوا بفرستد. البته بسیار نگران خانواده هم بودم و میخواستم بپرسم چطور میتوانیم نامه بفرستیم. من با لحنی آرام و کلماتی شمرده و حساب شده درخواستم را مطرح کردم، او عصبانی شد و گفت: تو پاسدار هستی و باید از این اردوگاه به جای دیگری منتقلت کنم. افتخار میکنم که جانبازم، هر چند به شوق شهادت لباس سبز پاسداری پوشیدم.
امداد غیبی همیشه همراه ما بود
آزادۀ سرافراز سرتیپ مجید اخزری در شرح همبستگی بین اسرا گفت: اسرا در اسارت یکدل و قوی بودند و همیشه هوای هم را داشتند، به عنوان مثال آن شب همۀ بچهها از جمله احمد خیلی ناراحت شدند و تا خود صبح دعا کردند، چون میدانستند که من به جای بدتری منتقل خواهم شد. صبح روز بعد مأموران برای سرشماری آمدند و من منتظر بودم که هر آن دستور انتقالم را بشنوم اما در کمال تعجب هیچ خبری از انتقال نشد. ساعاتی بعد فهمیدیم که آن افسر دیشب از آن اردوگاه به جای دیگری منتقل شده است. همۀ بچهها خوشحال شدند. ما برای چندمین بار دست یاریگر و امداد غیبی را درک کردیم. من تا پایان اسارتم کنار سایر دوستانم که با هم اسیر شده بودیم از جمله احمد و عباس پیرمحمدی در آسایشگاه 1 ماندم.
ما همیشه آزاده بودهایم
رزمندگان ما آزادگی را از قهرمانان کربلا یاد گرفتند، ملت ما یک ملت آزاده است. اخزری بیان داشت: در 24 مردادماه سال 1369 از طریق بلندگو اردوگاه متوجه شدیم از فردا تبادل اسرا شروع میشود. همه اسرا شادی کردند و همدیگر را در آغوش گرفتند و به یکدیگر تبریک گفتند و شماره تلفن و آدرس از همدیگر گرفتند. من در تاریخ یکم شهریورماه سال 1369 از طریق مرز الحدید به قصرشیرین وارد شدم و پس از گذراندن دورۀ قرنطینه همانند سایر آزادگان به آغوش خانوادهام بازگشتم. ما مدتی در بند دشمن متجاوز بودیم اما صفت آزادگی را هیچوقت در خود نکشتیم.
اسرای جانباز در اردوگاه روسفید بودند
جانباز سرتیپ مجید اخزری در پایان یادآور شد: خدا را شاکرم که توانستم با وجود شکنجههای سخت در اردوگاه حزب بعث بر سر عهد و ایمانم بمانم و با سرافرازی و سربلندی به کشورم برگردم. باوجود اینکه تعداد زیادی از اسرا مجروح بودند و حتی قطع عضو هم شده بودند با استعانت خداوند متعال و متوسل شده به امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) هیچگاه تن به مذلت و خواری ندادند، هیچوقت برای احتیاجاتشان التماس نکردند و شکنجۀ حزب بعث را تحمل کردند و روسفید شدند. نسبت به کشور و امامشان وفادار ماندند و میمانند.
انتهای پیام/