داستان - صفحه 3

داستان
نویسنده: یارمحمد عرب عامری

خاطرات کوتاه از شهدا استان سمنان در کتاب استنک ها

من پيرو كسي‌ام كه بچّه‌‌اش را روي دست به طرف دشمن گرفت تا دين بمونه!
کتاب تنها یادگاری برای کودکان توسط بنیاد شهید وامور ایثاگران استان سمنان منتشر شد

کتاب کودک تنها یادگاری با موضوع فرزندان شهدا برای کودکان

کتاب تنها یادگاری اثر نویسنده فرزانه نعیمی و با تصویرگری مریم السادات میرحسنی در پایان سال 95 منتشر گردیده و مقرر است در روز شهدا (22 اسفندماه) رونمایی گردد.
داستان و خاطرات

زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار «علی گلوند» (4)

دراولین حمله به دشمن بااستفاده از اصل غافلگیری، همگی آنها را که در خواب بودندتار و مارکردیم. دشمن فکرش را هم نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند تا آن ارتفاع ، با آن همه موانع طبیعی و غیر طبیعی بالا بیایند بنابراین با خیال راحت خوابیده بودند .
داستان ( تقدیم به همه شهدای جزیره مجنون)

داستان «نوزده پرچم» ( تقدیم به همه شهدای جزیره مجنون)

دو ماه از آمدن ما به این جزیره می گذرد، پنج مهندس و پانزده سرباز که جایگزین یک تیم دیگر شدیم. پنجاه روز پیش آفتاب نزده، جزیره را در عرض بیست دقیقه دور زدیم. سی و نه روز پیش در یک حمله ی هوایی، اولین نفر از گروه ما کشته شد.
به قلم رضا قلی زاده

«مسافر»

دوباره سرش را بالا آورد و زل زد توی صورتم. خودم را در چشمانش دیدم مثل همیشه مهربان بود و چیزی از صداقت همیشگی کم نداشت. از گفته ام پشیمان شدم. گفت: مواظب بچه ها باش. اول خدا و بعد هم تو! نگذار جای خالی من برایشان سوال انگیز باشد.
به قلم اکبر صحرایی

«گل های کاغذی»

ظهر روز سوم خرداد همراه بقیه نیروهای گردان، مامور پاک سازی کوچه های اطراف خیابان آرش شد. شور و هیجان داشت تا بعد از ورود به شهر، کوچه و محله شان را زودتر ببیند.

«اسیر شکم» به قلم داوود امیریان

چند روزی بود که مش مراد حسابی اوقاتش تلخ بود. او مسوول تدارکات بود و ریش همه ما پیش او در گرو. تا قبل از این با آن که راه به حیله های مختلف به سنگرش دستبرد زده و کمپوت و آب میوه کش رفته بودیم، او همیشه خوش اخلاق و باگذشت بود. اما حالا با دیدن چهره اخمو و غضبانکش جرات نمی کردیم نزدیکش بشویم، چه رسد به پاتک زدن به سنگر تدارکات.

فریاد

شب از نیمه گذشته بود. ستاره‌ها هنوز در آسمان می‌درخشیدند و ماه کم‌کم روی خود را پنهان می‌کرد. بیرون شهر، جیپ‌ها و کامیون‌های ارتشی پشت سر هم پارک می‌کردند. کماندوها و سربازها یکی پس از دیگری، از ماشین‌ها پایین می‌پریدند. فرمانده کماندوها که مردی درشت هیکل بود، اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با لحن خشنی فرمان می‌داد. از چهره گرفته آن‌ها خشونت و بی‌رحمی می‌بارید. طولی نکشید که صدها کماندو در صف‌های منظم آماده شدند.
فاتحان فخر تاريخ : به مناسبت فرارسيدن هفته دفاع مقدس

مونس؛ مادر اسفنديار

تهمينه دختر عبدالباقي هفت قدم رو به قبله برمي‌داشت و مي‌گفت: به اين قبله‌ي حاجات خودم ديدمش، با همين چشم‌ها؛ نيمرخش را. آمد پاي پنجره. به گمانم از روي درگاه چيزي برداشت يا شايد هم چيزي گذاشت. مونس انگار غفلتاً لاي پنجره را باز گذاشته بود.

آخرين بازمانده از نسلي گم شده

"فضربنا علي اذانهم في الكهف سنين عددا" " پس در كهف سالياني چند بر گوش هاي شان (پرده خواب) زديم . " قران كريم ، سوره كهف ، آيه
داستان ايثار و شهادت و دفاع مقدس

دشت خار

تقديم به جاويد الاثر زادگاهم :

نورالدين انصاري

طراحی و تولید: ایران سامانه