خاطره شهدا - صفحه 8

خاطره شهدا
خاطره شهادت شهید "محمود بالاگر"مسئول واحد سمعی بصری در فاجعه هفتم تیر 60 به نقل از خانواده ایشان

به همراهی آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر نرسید، با آیت الله بهشتی به معراج رفت

شهید بالاگر مسئول تنظیمات صوتی حزب، از شهدای حادثه هفتم تیر 1360، در آن روز به جای همکارش در شیفت می ماند و به فیض شهادت نائل می شود. او يك روز قبل از شهادت نگران و ناراحت مجروحیت حضرت آيت الله خامنه ای در مسجد ابوذر بود و گفته بود: از اين ناراحتم كه چرا در زمان حادثه در كنار ایشان نبودم!

خاطره خودنوشت شهيد علی اصغر شاهسوندی

شهيد علی اصغر شاهسوندی در دفتر خاطرات خود می نویسد:به طرف ايوان دره بود صبح بعد از نماز حرکت کردم و بعد از گذشتن مسافتی در جاده ايوان دره به طرف چپ جاده پيچيده و بعد از گذشت در روستائي رسيديم در آنجا پياده شديم. سيد به من فرمان داد که با پنج نفر تيپي که نزديک روستا بود را گرفته من با آن چهار نفر به نام هاي حاجي خليل و نادر و مهدي و داوود و خودم پنج نفر شديم بعد از گرفتن تپه اول تپه دوم را گرفته و بعد از گذشت...

خاطره ای از شهید علم الله علومی/ پس دخترت چه می شود؟

این شهیدان بلند بالا خاطرات شیرین و زیادی دارند، از اتفاقات و رویداد های نادر و گاه تعجب بر انگیزی که برایش رخ داده است. یکی از این خاطرات از این شهید عزیز این است که در ادامه میخوانیم.
به همت سازمان اسناد و مدارک دفاع مقدس صورت گرفت؛

برپایی نمایشگاه اسناد و مدارک عملیات بیت‌المقدس

نمایشگاه اسناد و مدارک عملیات بیت‌المقدس به مدت پنج روز و به صورت همزمان در ۱۵ استان کشور در حال برگزاری است.
خاطره از شهید "هاشم عقیقی" به نقل از برادر ایشان

آخرین قربانی...

به رسم خانوادگی شهید هاشم عقیقی، پس از برگشت هر یک از فرزندان از جبهه بهخ پای آنها قربانی میکردند. شهید معتقد بود این قربانی ها فیض شهادت را از او گرفته است. درست دفعه بعد از زمانی که این را نقل کردند به فیض شهادت نایل گشتند.

خاطره خودنوشت شهید محمد حسین پرشکفتی

شهید محمد حسین پرشکفتی در خاطره ای می نویسد: يک خاطره در تاريخ 24دی ماه 1360 از حمله؛ ما صبح از خواب بيدار شديم به ورزش رفتيم و بعدش رفتيم صبحانه خورديم و به کلاس آموزش رفتيم و تا ساعت 12 آمديم و نهار خورديم و بعداً دوباره سر کلاس آموزش رفتيم و ساعت 3 بعد از ظهر بود

شهداي گمنام هويزه / خاطره روز نوشت شهید صدرالله انصاری

شهيد صدرالله انصاری در خاطرات روز نوشت خود می نویسد: لوله هاي نفتي که از اهواز به آبادان جهت تصفيه منتقل مي شوند به وسيله بعثيان به کلي از بين رفته بود .آثار زيادي از لاشه هاي تانک ديده مي شود که به وسيله رزمندگان منهدم شده بود .
خاطراتی از شهید ابوالفضل حیدری

گویی از عروجش باخبر بود (2)

به همديگر گفتند كه نياز به فال نيست ابوالفضل نوراني شده و فردا از جمع ما عروج خواهد كرد در همان شب بعد از پايان جمع دوستانه به او گفتيم بيا تا وصيت نامه را بنويسيم فردا شايد ديگر اين مهماني كوچك را ترك بگوئيم و به مهماني بزرگ نائل شويم و او با لبخندي مليح گويي كه از عروجش خبر داشت پاسخ مرا داد
خاطره ای به‌قلم شهید «محمدتقی ابراهیمی»؛

«روز اعزام»

نوبت قرعه کشی ما که شد، یک نفر جلو آمد و گفت: من سید هستم. بگذارید من قرعه را بردارم. کمی هم پوستش تیره و موهایش فرفری بود. بالاخره سید آمد و قرعه را برداشت. نام «عجب‌شیر» درآمد. ما افتادیم عجب‌شیر. بچه ها از ناراحتی نزدیک بود گریه کنند.
خاطراتی از شهید حسین جندالله

برق فلانی را گرفت

خطر های مسیر را گاهاً حسین جند الله با طنز بیان می کرد و از فرو رفتن به فکر های مأیوس کننده منحرفان می کرد. مثلاً در حوالی گردنه کوخان و مسیر جاده جنگل های اطراف جاده را قطع کرده بودند و زمین های آن را آتش زده بودند تا نیرو های تأمین جاده راحت تر به منطقه اشراف داشته باشند که ایشان در تأیید این کار ضرب المثلی را که هست بیان می کرد « برق فلانی ها را گرفت » یعنی برق هیبت ما، دشمن را گرفته و منطقه را سوزانده است و یا اینکه نگهبانان دشمن را دیده اند و برق از آنها پریده و جنگل را به آتش کشیده است. خلاصه این حرفها دلهره مسیر را از ما می گرفت زیرا بعضی از ماها بار اولمان بود که به کردستان می آمدیم. خلاصه با خوشی به سردشت رسیدیم.
روز شمار تولد شهدا (چهارم اردیبهشت ماه)

خاطره ای از شهید والامقام عباس رییسی چاهستانی به روایت فرزندش+زندگینامه

چهارم اردیبهشت ماه مصادف است با سالروز ولادت شهید بسیجی عباس رییسی چاهستانی به همن مناسبت زندگینامه و خاطره ای از این شهید که به روایت فرزندش منتشر می گردد

فرمانده نگهبان / خاطره ای از شهيد کرامت الله رفيع

یک روز من به سپاه رفتم و می خواستم وارد آن جا شوم که دیدم «کرامت» درب موتوری سپاه نگهبانی می دهد. خندیدم و گفتم:"آقای نگهبان ،اجازه هست؟!" او جلو آمد و زنجیر را انداخت و من داخل شدم.
روایتی خواندنی از روح الله محمودی همکار شهید "سید یونس عطاری ابراهیم زاده" منتشر شد

من اسیر خاک و تو پرواز کنان در ملکوت

شروع کار ایشان با معظلات فراوانی روبرو بود؛ کمبود امکانات – سازمان غیررسمی- باندبازی از عواملی بودند که مانع می­شدند ایشان بتوانند برنامه های خود را اجرا نمایند ناچاراً تصمیم گرفت که به حزب نیروهای جدید و گزینش نیروها اقدام ورزد
خاطراتی از شهید هادی بنائیان

شربت شهادت

در موقع حركت قبل از اعزام از بستگان و فاميل خداحافظي مي كند و به ايشان مي گويند كه اين ديدار آخراست من مي روم تا براي شما شربت شهادت بياورم
خاطراتی از شهید سید جمال احمد پناهی

می دانست لحظات آسمانی شدن نزدیک است...

سید جمال بود بلند شد دست دادیم و احوالپرسی، می خندید و از شب سختی که گذرانده بود می گفت از آتش دشمن، از تلاش بچه ها، خیلی سرحال بود نمی دانم چقدر طول کشید خداحافظی کردم و از او دور شدم در حالی که برایم دست تکان می داد. ساعتی نگذشته بود که خبر دادند سید جمال شهید شده یکه خوردم و متاثر، آخر ما از یک محله و مسجد بودیم لحظات آخر را در ذهنم مرور می کردم خوشحالی سید جمال بی دلیل نبود او می دانست لحظات آسمانی شدن نزدیک شده است.
خاطرات

خاطره خود نوشت شهید ماشاالله مداح

افسوس که نمی توانم صحنۀ این جبهه را برای شما توصیف کنم درست است که شما همه جبهه بوده اید تمامی این مسائل را بهتر و واضح تر از من می دانید و لیکن این بار جبهه اوج دیگری دارد اینجا آنچنان صدای العفو با سوز و شوق عشق است که دیگر برادران را از جا بلند می کند و بسوی عشق یار و گفتن اللهم اغفر للمؤمنین می کشاند.
خاطراتی از شهید محمد علی تک

انجام تکلیف

چند روز پس از بازگشت، شهيد كه خود را مهياي سفر به جبهه مي كرد مجدداً نزد مادر رفته و مي گويد در مورد آن قضيه كه گفتم ازدواج من منظور خاصي نداشتم مگر اينكه تكليف را از گردن خود برداشته و به گردن شما بياندازم و با دين كامل از دنيا بروم. نمي دانيم در زيارت امام هشتم بر او چه گذشته بود كه اينگونه خود را مهياي سفر مي كرد آري محمدعلي سفر كرد سفري طولاني كه 13 سال گذشت تا آنگونه كه خود مي خواست مفقودالاثر شود و تنها استخوان هاي بدنش خبر پرواز او را براي ما بياورند

آغاز سفر

روز نهم فروردين ماه سال 1348، در روستاي دزّك، كودكي چشم به جهان گشود كه نامش را «نادعلي» گذاشتند. پدر اين كودك، يعني حسن علي، عاشق علي بود و همين عشق، او را واداشت كه نام فرزندش را از دعايي تسميه كند كه به آن عشق مي ورزيد.
خاطره ای از شهید "علیرضا عسگری"

تا آخر جان از اسلام دفاع خواهیم کرد

اخلاص اخلاق و ایمان شهدا گوهرهایی نایاب است که شاید بیان آن در چند سطر غیرممکن باشد. علیرضا نیز از کاروان این خوبان است...
خاطراتی از شهید محسن احمدزاده

بیت المال

رفتم بیرون که نان بگیرم. نانوایی بسته بود. جلوی خانه به محسن برخوردم. با موتور از راه رسیدم. گفتم:مادرجان! نانوایی بسته است، می ری یک جای دیگه چند تا نون بگیری؟. گفت: آره، چرا نمی رم؟. در را باز کردم و موتور را داخل حیاط گذاشت.گفتم: مگه نمی خوای بری نون بگیری؟. گفت: چرا می رم اما پیاده».گفتم: چرا با موتور نمیری؟.گفت: «موتور بیت الماله».کیسه را از من گرفت و رفت.
طراحی و تولید: ایران سامانه