روایتی مادرانه از شهید«علی اکبر طالبی»؛
وقتي كه صبح شد ساكش را آماده كردم و با هم به بسيج رفتيم. رزمندگان از آنجا تا ميدان شهدا راهپيمايي كردند و هنگامي كه مي خواست سوار ماشين شود که خواستم او را ببوسم؛ علي اكبر خودش را كنار كشيد و گفت: برو خدا پدرت را بيامورزد. آنهايي كه مادر ندارند چي ؟ با اين حرف خداحافظي كرديم و رفت سه ماه در كردستان بود.