نبرد پایانی/ قسمت یازدهم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: فرمان آقا مهدی استراتژی بسیار عجیب و عملی بس خطرناک و در ظاهر غیر عقلانی و دیوانگی محض بود. اما با این وجود همه به خوبی میدانستیم که شکستن خط مساوی با اسارت یا شهادت است و برای همین هم بی درنگ و فوری فرمان سردار را به جان خریده و بدون توجه به باران گلوله و ترکش ها، الله اکبر گویان بالای تاج سیل بند پریده و فریاد زنان شروع به تیراندازی کردیم.
کد خبر: ۵۷۳۲۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۹
نبرد پایانی/ قسمت دهم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: فارغ از زمان و مکان محو تماشای رفتار و حرکات شجاعانه آقا مهدی بودم و داشتم از آن همه شیدایی و مردانگی کم نظیر و شاید بی نظیر فرمانده دل ها لذت می بردم که یکدفعه فریادهای بلند سردار در فضا پیچید که آن نفربرها را بزنید ! آن نفربرها را بزنید !
کد خبر: ۵۷۳۲۱۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۸
نبرد پایانی/ قسمت هشتم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت: (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا اینقدر ناراحتی!؟ خیال کردم از دوستان و همشهریهای سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستادهام.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۶
نبرد پایانی/ قسمت هفتم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: اوضاعی بسیار هولناک و وحشتناکی بود. با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم. به سمت بالایی ها شلیک می کردیم. پایینی ها به رگبار مان می بستند. خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقیها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند. با قطع تیراندازی ، عراقیهای بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند. انگاری آخر کار بود و باید دیگر آماده اسارت یا شهادت می شدیم.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۵
نبرد پایانی/ قسمت ششم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۴
نبرد پایانی/ قسمت پنجم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: به دشت صافی رسیدیم که اتوبان العماره به بصره قشنگ دیده می شد. باور کردنی نبود! دشمن زبون به قدری تانک و نیرو وارد منطقه کرده بود که روی آسفالت اتوبان واقعاً ترافیک در ترافیک بود و انگاری مراسم جشن بود و قصد برپایی کارناوال شادی و راهپیمایی داشتند.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۳
خاطرهای از شهید «جعفر ذاکری درباغی»
خواهر شهید تعریف میکند: «رفتم سر خیابان که برایش یخ بگیرم و یخ فروش یخها را برایم شکست و تحویلم داد. وقتی به خانه رسیدم کفشهای جعفر را ندیدم، فهمیدم که رفته، آن هم بدون خداحافظی...»
کد خبر: ۵۷۳۱۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۳
خاطرهای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»
برادر و همرزم شهید تعریف میکند: «از بس شوق دیدار خانواده را داشتیم، تصمیم گرفتیم تا خود روستای گورزانگ پیاده برویم. چند دقیقهای در میدان فعلی فرودگاه استراحت کردیم. سپس راه را ادامه دادیم. چند متری که رفتیم ناگهان عباس ایستاد و به اطراف نگاه کرد...»
کد خبر: ۵۷۳۰۷۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰
برادر شهید «رضاعلی عیسی ئی متالکلائی» میگوید: یادم هست که هر موقع با شهید به دل طبیعت میرفتیم ایشان اول آرامش خود را حفظ میکرد و موقع اذان وضو میگرفت و اول نمازش را میخواند و بعد به تفریح و سرگرمی میپرداخت. به ورزش فوتبال بسیار علاقه داشت و بازی را همیشه با ذکر صلوات شروع میکرد.
کد خبر: ۵۷۳۰۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰
خاطرهای از شهید «نادر بکنده»
مادر شهید تعریف میکند: «صدای پاهایت هنوز در گوشم طنین انداز میشود، هنوز هم باورم نمیشود که نادرم دیگر نیست. حضورش را به خوبی احساس میکنم...»
کد خبر: ۵۷۳۰۴۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰
برادر شهید «میررحیم طاهری اطاقسرا» میگوید: روز قدس سال ۶۰ با دهان روزه در راهپیمایی شرکت کرد. غروب همان روز قرار بود در جلسه حفاظت از دادگاه و سپاه اطاقسرا شرکت کند که در حمله چهارشنبه پیش توسط منافقین به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۷۳۰۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
خاطرهای از شهید «عبدالرحمن بستکیزاده»
پدر شهید تعریف میکند: «وقتی به خانه رسیدیم ماجرای پسرم را بهم گفتند. دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه خودمو توی بیمارستان دیدم که بستری شده بودم. فرزندم امانت خدا بود...»
کد خبر: ۵۷۲۹۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
پدر شهید «حشمت الله خلیلی ازاندهی» میگوید: در کلاس سوم ابتدایی در مسابقه مقاله نویسی در سطح استان مقام آورد که به این مناسبت جشنی در شهرستان قائم شهر برگزار شد. با این که فصل زمستان بود و ایشان مریض احوال بودند با حالت خاصی مقاله را قرائت کرد که باعث خوشحالی من و مدیر و معلم او شد و همه او را از افتخارات خود میدانستند.
کد خبر: ۵۷۲۹۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
کتابخانه شهید «عیسی تیموری» با حضور مردم شهیدپرور در شهر سگزآباد برگزار شد.
کد خبر: ۵۷۲۹۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸
قسمت دوم خاطرات شهید «نوروزعلی اکبریچاشمی»
همرزم شهید «نوروزعلی اکبریچاشم» نقل میکند: «به عنوان فرمانده دسته گذاشتمش. تواناییهای خوبی داشت. گفت: پدرشون رو درمییاریم و نمیگذاریم منافقین بیان جلو. چند بار این جمله را تکرار کرد. از دلم گذشت: امشب حاجی شهید میشه.»
کد خبر: ۵۷۲۹۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
خاطرهای از شهید «حسین آشوری»
برادر شهید تعریف میکند: «شهید به من گفت؛ من دیگر بعد از همسر و فرزندم نمیتوانم تو این خانه بمانم، لااقل میروم تا بلکه بتوانم آنجا کاری کنم و دشمن را از سرزمینم بیرون کنم.»
کد خبر: ۵۷۲۹۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸
پدر شهید «حسین امانیوارمرزانی» نقل میکند: «بهش گفتم: ممکنه اسیر بشی. گفت: قبول دارم. گفتم: ممکنه شهید بشی. با خوشحالی گفت: آرزومه! اینها را که شنیدم، بوسهای به پیشانیاش زدم. گفتم: برو در پناه خدا!»
کد خبر: ۵۷۲۹۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸
همزمان با ایام سوگواری شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفایش، یادواره شهدای مرداد ماه قزوین و حومه برگزار میشود.
کد خبر: ۵۷۲۸۸۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸
دوست شهید «عبدالله اسعدی» میگوید: شام را با هم خوردیم البته فقط نان و چای شیرین و پنیر بود، به او میگفتم بابا ما شام غیر این دیگر نداریم، میگفت: ای بابا صفا و صمیمیت در نوع غذا نیست در همین با هم بودن است.
کد خبر: ۵۷۲۸۷۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۷
خاطره روزنوشت شهيد کرامت اله زارعيان «6»
شهيد «کرامتاله زارعيان» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «در اعزام نيرو به ما گفتند برويد کیفتان را از مسجد بياوريد و وقتی که آورديم گفتند که مسئول شما رفته پايگاهِ منتظران شهادت تا برای شما برگه بگيرد و بايد بيايد و من هم تا ساعت دو ايستادم و بعد نماز خواندم و...» متن کامل خاطره ششم این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۸۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰